چنان شد ز گفتار او پهلوان |
|
که گفتی برافشاند خواهد روان |
گله هرچ بودش به زابلستان |
|
بیاورد لختی به کابلستان |
همه پیش رستم همی راندند |
|
برو داغ شاهان همی خواندند |
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش |
|
به پشتش بیفشاردی دست خویش |
ز نیروی او پشت کردی به خم |
|
نهادی به روی زمین بر شکم |
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ |
|
فسیله همی تاخت از رنگرنگ |
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ |
|
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ |
دو گوشش چو دو خنجر آبدار |
|
بر و یال فربه میانش نزار |
یکی کره از پس به بالای او |
|
سرین و برش هم به پهنای او |
سیه چشم و بورابرش و گاودم |
|
سیه خایه و تند و پولادسم |
تنش پرنگار از کران تا کران |
|
چو داغ گل سرخ بر زعفران |
چو رستم بران مادیان بنگرید |
|
مر آن کرهی پیلتن را بدید |
کمند کیانی همی داد خم |
|
که آن کره را بازگیرد ز رم |
به رستم چنین گفت چوپان پیر |
|
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر |
بپرسید رستم که این اسپ کیست |
|
که دو رانش از داغ آتش تهیست |
چنین داد پاسخ که داغش مجوی |
|
کزین هست هر گونهای گفتوگوی |
همی رخش خوانیم بورابرش است |
|
به خو آتشی و به رنگ آتش است |
خداوند این را ندانیم کس |
|
همی رخش رستمش خوانیم و بس |
سه سالست تا این بزین آمدست |
|
به چشم بزرگان گزین آمدست |
چو مادرش بیند کمند سوار |
|
چو شیر اندرآید کند کارزار |
بینداخت رستم کیانی کمند |
|
سر ابرش آورد ناگه ببند |
بیامد چو شیر ژیان مادرش |
|
همی خواست کندن به دندان سرش |
بغرید رستم چو شیر ژیان |
|
از آواز او خیره شد مادیان |
یکی مشت زد نیز بر گردنش |
|
کزان مشت برگشت لرزان تنش |
بیفتاد و برخاست و برگشت از وی |
|
بسوی گله تیز بنهاد روی |
بیفشارد ران رستم زورمند |
|
برو تنگتر کرد خم کمند |
بیازید چنگال گردی بزور |
|
بیفشارد یک دست بر پشت بور |
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی |
|
تو گفتی ندارد همی آگهی |
بدل گفت کاین برنشست منست |
|
کنون کار کردن به دست منست |
ز چوپان بپرسید کاین اژدها |
|
به چندست و این را که خواهد بها |
چنین داد پاسخ که گر رستمی |
|
برو راست کن روی ایران زمی |
مر این را بر و بوم ایران بهاست |
|
بدین بر تو خواهی جهان کرد راست |
لب رستم از خنده شد چون بسد |
|
همی گفت نیکی ز یزدان سزد |
به زین اندر آورد گلرنگ را |
|
سرش تیز شد کینه و جنگ را |
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ |
|
بدیدش که دارد دل و تاو و رگ |
کشد جوشن و خود و کوپال او |
|
تن پیلوار و بر و یال او |
چنان گشت ابرش که هر شب سپند |
|
همی سوختندش ز بیم گزند |
چپ و راست گفتی که جادو شدست |
|
به آورد تا زنده آهو شدست |
دل زال زر شد چو خرم بهار |
|
ز رخش نوآیین و فرخ سوار |
در گنج بگشاد و دینار داد |
|
از امروز و فردا نیامدش یاد |
|