برآمد ناگه مرغ فسون ساز |
|
به آیین مغان بنمود پرواز |
چو شیرین دید در سیمای شاپور |
|
نشان آشنائی دادش از دور |
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد |
|
رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد |
اشارت کرد کان مغ را بخوانید |
|
وزین در قصهای با او برانید |
مگر داند که این صورت چه نامست |
|
چه آیین دارد و جایش کدامست |
پرستاران به رفتن راه رفتند |
|
به کهبد حال صورت باز گفتند |
فسونی زیر لب میخواند شاپور |
|
چو نزدیکی که از کاری بود دور |
چو پای صید را در دام خود دید |
|
در آن جنبش صلاح آرام خود دید |
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست |
|
و گر هست از سر پا گفتنی نیست |
پرستاران بر شیرین دویدند |
|
بگفتند آنچه از کهبد شنیدند |
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید |
|
ز گرمی در جگر خونش بجوشید |
روانه شد چو سیمین کوه در حال |
|
در افکنده به کوه آواز خلخال |
بر شاپور شد بیصبر و سامان |
|
به قامت چون سهی سروی خرامان |
برو بازو چو بلورین حصاری |
|
سر وگیسو چو مشگین نوبهاری |
کمندی کرده گیسوش از تن خویش |
|
فکنده در کجا در گردن خویش |
ز شیرین کاری آن نقش جماش |
|
فرو بسته زبان و دست نقاش |
رخ چون لعبتش در دلنوازی |
|
به لعبت باز خود میکرد بازی |
دلش را برده بود آن هندوی چست |
|
به ترکی رخت هندو را همی جست |
ز هندو جستن آن ترکتازش |
|
همه ترکان شده هندوی نازش |
نقاب از گوش گوهرکش گشاده |
|
چو گوهر گوش بر دریا نهاده |
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز |
|
به رسم کهبدان در دادش آواز |
که با من یک زمان چشم آشنا باش |
|
مکن بیگانگی یک دم مرا باش |
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید |
|
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید |
زبان دان مرد را زان نرگس مست |
|
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست |
ثناهای پریرخ بر زبان راند |
|
پری بنشست و او را نیز بنشاند |
به پرسیدش که چونی وز کجائی |
|
که بینم در تو رنگ آشنایی |
جوابش داد مرد کار دیده |
|
که هستم نیک و بد بسیار دیده |
خدای از هر نشیب و هر فرازی |
|
نپوشیده است بر من هیچ رازی |
ز حد باختر تا بوم خاور |
|
جهان را گشتهام کشور به کشور |
زمین بگذار کز مه تا به ماهی |
|
خبر دارم زهر معنی که خواهی |
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی |
|
بدو گفتا در این صورت چه گوئی |
به پاسخ گفت رنگآمیز شاپور |
|
که باد از روی خوبت چشم بد دور |
حکایتهای این صورت دراز است |
|
وزین صورت مرا در پرده راز است |
یکایک هر چه میدانم سر و پای |
|
بگویم با تو گر خالی بود جای |
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند |
|
بناتالنعش وار از هم پراکند |
چو خالی دید میدان آن سخندان |
|
درافکند از سخن گوئی به میدان |
که هست این صورت پاکیزه پیکر |
|
نشان آفتاب هفت کشور |
سکندر موکبی دارا سواری |
|
ز دارا و سکندر یادگاری |
به خوبیش آسمان خورشید خوانده |
|
زمین را تخمی از جمشید مانده |
شهنشه خسرو پرویز که امروز |
|
شهنشاهی به دو گشته است پیروز |
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت |
|
که از جانپروری با جان در آمیخت |
سخن میگفت و شیرین هوش داده |
|
بدان گفتار شیرین گوش داده |
بهر نکته فرو میشد زمانی |
|
دگر ره باز می جستش نشانی |
سخن را زیر پرده رنگ میداد |
|
جگر میخورد و لعل از سنگ میداد |
ازو شاپور دیگر راز ننهفت |
|
سخن را آشکارا کرد و پس گفت |
پریرویا نهان میداری اسرار |
|
سخن در شیشه میگوئی پریوار |
چرا چون گل زنی در پوست خنده |
|
سخن باید چو شکر پوست کنده |
چو میخواهی که یابی روی درمان |
|
مکن درد از طبیب خویش پنهان |
بت زنجیر موی از گفتن او |
|
برآشفت ای خوشا آشفتن او |
ولی چون عشق دامنگیر بودش |
|
دگر بار از ره غدر آزمودش |
حریفی جنس دید و خانه خالی |
|
طبق پوش از طبق برداشت حالی |
به گستاخی بر شاپور بنشست |
|
در تنگ شکر را مهر بشکست |
کهای کهبد به حق کردگارت |
|
که ایمن کن مرا در زینهارت |
به حکم آنکه بس شوریده کارم |
|
چو زلف خود دلی شوریده دارم |
در این صورت بدانسان مهر بستم |
|
که گوئی روز و شب صورت پرستم |
به کار آی اندرین کارم به یک چیز |
|
که روزی من به کار آیم ترا نیز |
چو من در گوش تو پرداختم راز |
|
تو نیز ار نکتهای داری در انداز |
فسونگر در حدیث چاره جوئی |
|
فسونی به ندید از راستگوئی |
چو یاره دست بوسی رایش افتاد |
|
چو خلخال زر اندر پایش افتاد |
به صد سوگند گفت ای شمع یاران |
|
سزای تخت و فخر تاجداران |
ز شب بدخواه تو تاریک دینتر |
|
ز ماه نو دلت باریک بینتر |
به حق آنکه در زنهار اویم |
|
که چون زنهار دادی راست گویم |
من آن صورتگرم کز نقش پرگار |
|
ز خسرو کردم این صورت نمودار |
هر آنصورت که صورتگر نگارد |
|
نشان دارد ولیکن جان ندارد |
مرا صورت گری آموختستند |
|
قبای جان دگر جا دوختستند |
چو تو بر صورت خسرو چنینی |
|
ببین تا چون بود کاو را ببینی |
جهانی بینی از نور آفریده |
|
جهان نادیده اما نور دیده |
شگرفی چابکی چستی دلیری |
|
به مهر آهو به کینه تند شیری |
گلی بیآفت باد خزانی |
|
بهاری تازه بر شاخ جوانی |
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد |
|
ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد |
هنوزش پریغلق در عقابست |
|
هنوزش برگ نیلوفر در آبست |
هنوزش آفتاب از ابر پاکست |
|
ز ابرو آفتاب او را چه باکست |
به یک بوی از ارم صد در گشاده |
|
به دوزخ ماه را دو رخ نهاده |
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است |
|
به می خوردن نشیند کیقباد است |
شبی کو گنج بخشی را دهد داد |
|
کلاه گنج قارون را برد باد |
سخن گوید، در از مرجان برآرد |
|
زند شمشیر، شیر از جان برآرد |
چو در جنبد رکاب قطب وارش |
|
عنان دزدی کند باد از غبارش |
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید |
|
حسب پرسی به حمدالله چو خورشید |
جهان با موکبش ره تنگ دارد |
|
علم بالای هفت اورنگ دارد |
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ |
|
چو وقت آهن آید وای بر سنگ |
چو دارد دشنه پولاد را پاس |
|
بسنباند زره ور باشد الماس |
چو باشد نوبت شمشیر بازی |
|
خطیبان را دهد شمشیر غازی |
قدمگاهش زمین را خسته دارد |
|
شتابش چرخ را آهسته داد |
فلک با او به میدان کند شمشیر |
|
به گشتن نیز گه بالا و گه زیر |
جمالش راکه بزم آرای عیدست |
|
هنر اصلی و زیبائی مزید است |
به اقبالش دل استقبال دارد |
|
چو هست اقبال کار اقبال دارد |
بدین فرو جمال آن عالم افروز |
|
هوای عشق تو دارد شب و روز |
خیالت را شبی در خواب دیدست |
|
از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست |
نه می نوشد نه با کس جام گیرد |
|
نه شب خسبد نه روز آرام گیرد |
به جز شیرین نخواهد هم نفس را |
|
بدین تلخی مبادا عیش کس را |
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد |
|
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد |
از این در گونه گونه در همی سفت |
|
سخن چندان که میدانست میگفت |
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش |
|
همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش |
بدان آمد که صد بار افتد از پای |
|
به صنعت خویشتن میداشت بر جای |
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار |
|
چه میدانی کنون تدبیر این کار |
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید |
|
دلت آسوده باد و عمر جاوید |
صواب آن شد که نگشائی به کس راز |
|
کنی فردا سوی نخجیر پرواز |
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز |
|
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز |
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن |
|
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن |
تو چون سیاره میشو میل در میل |
|
من آیم گر توانم خود به تعجیل |
یکی انگشتری از دست خسرو |
|
بدو بسپرد که این بر گیر و میرو |
اگر در راه بینی شاه نو را |
|
به شاه نو نمای این ماه نو را |
سمندش را به زرین نعل یابی |
|
ز سر تا پا لباسش لعل یابی |
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل |
|
رخش هم لعل بینی لعل در لعل |
و گرنه از مداین راه میپرس |
|
ره مشگوی شاهنشاه میپرس |
چو ره یابی به اقصای مداین |
|
روان بینی خزاین بر خزاین |
ملک را هست مشگوئی چو فرخار |
|
در آن مشگو کنیزانند بسیار |
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی |
|
کنیزان را نگین شاه بنمای |
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش |
|
چو شاخ میوهتر شاد میباش |
تماشای جمال شاه میکن |
|
مرادت را حساب آنگاه میکن |
و گر من با توام چون سایه با تاج |
|
بدین اندرز رایت نیست محتاج |
چو از گفتن فراغت یافت شاپور |
|
دمش در مه گرفت و حیله در حور |
از آنجا رفت جان و دل پر امید |
|
بماند آن ماه را تنها چو خورشید |
دویدند آن شکرفان سوی شیرین |
|
بناتالنعش را کردند پروین |
بفرمود اختران را ماه تابان |
|
کز آن منزل شوند آن شب شتابان |
به نعل تازیان کوه پیکر |
|
کنند آن کوه را چون کان گوهر |
روان کردند مهد آن دلنوازان |
|
چو مه تابان و چو خورشید تازان |
سخن گویان سخن گویان همه راه |
|
بسر بردند ره را تا وطن گاه |
از آن رفتن بر آسودند یک چند |
|
دل شیرین فرو مانده در آن بند |
شبی کز شب جهان پر دود کردند |
|
جهان را دیده خواب آلود کردند |
پرند سبز بر خورشید بستند |
|
گلی را در میان بید بستند |
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر |
|
برون خواهم شدن فردا به نخجیر |
یکی فردا بفرما ای خداوند |
|
که تا شبدیز را بگشایم از بند |
بر او بنشینم و صحرا نوردم |
|
شبانگه سوی خدمت باز گردم |
مهین بانو جوابش داد کای ماه |
|
به جای مرکبی صد ملک در خواه |
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز |
|
به گاه پویه بس تند است و بس تیز |
چو رعد تند باشد در غریدن |
|
چو باد تیز باشد در وزیدن |
مبادا کز سر تندی و تیزی |
|
کند در زیر آب آتش ستیزی |
و گر بر وی نشستن ناگزیرست |
|
نه شب زیباتر از بدر منیرست |
لکام پهلوانی بر سرش کن |
|
به زیر خود ریاضت پرورش کن |
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت |
|
زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت |
|