چو داد اندیشه جادو دماغم |
|
ز چشم افسای این لعبت فراغم |
ز هر عقلی مبارک بادم آمد |
|
طریق العقل واحد یادم آمد |
شکایت گونهای میکردم از بخت |
|
که در بازو کمانی داشتم سخت |
بسی تیر از کمان افکنده بودم |
|
نشد بر هیچ کاغذ کازمودم |
شکایت چون برانگیزد خروشی |
|
نماند بیبها گوهر فروشی |
چنین مهدی که ماهش در نقابست |
|
ز مه بگذر سخن در آفتابست |
خریدندش به چندان دلپسندی |
|
رساندندش به چرخ از سربلندی |
پذیرفتند چندان ملک و مالم |
|
که باور کردنش آمد محالم |
بسی چینی نورد نابریده |
|
بجز مشک از هوا گردی ندیده |
همان ختلی خرام خسروانی |
|
سر افسار زر و طوق کیانی |
به شریفم حدیث از گنج میرفت |
|
غلام از ده کنیز از پنج میرفت |
پذیرشها نگر در کار چون ماند |
|
ستورم چون سقط شد بار چون ماند |
پذیرنده چگونه رخت برداشت |
|
زمین کشته را ندروده بگذاشت |
بدین افسوس می خوردم دریغی |
|
ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی |
که ناگه پیکی آمد نامه در دست |
|
به تعجیلم درودی داد و بنشست |
که سی روزه سفر کن کاینک از راه |
|
به سی فرسنگی آمد موکب شاه |
ترا خواهد که بیند روزکی چند |
|
کلید خویش را مگذار در بند |
مثالم داد کاین توقیع شاهست |
|
همه شحنه همه تعویذ را هست |
مثال شاه را بر سر نهادم |
|
سه جا بوسیدم و سر بر گشادم |
فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ |
|
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ |
به عزم خدمت شه جستم از جای |
|
در آوردم به پشت بارگی پای |
برون راندم سوی صحرا شتابان |
|
گرفته رقص در کوه و بیابان |
ز گوران تک ربودم در دویدن |
|
گرو بردم ز مرغان در پریدن |
ز رقص ره نمیشد طبع سیرم |
|
ز من رقاصتر مرکب بزیرم |
همه ره سجده میبردم قلموار |
|
به تارک راه میرفتم چو پرگار |
به هر منزل کزان ره میبردم |
|
دعای دولت شه میشنیدم |
بهر چشمه که آبی تازه خوردم |
|
بشکر شه دعائی تازه کردم |
نسیم دولت از هر کوه ورودی |
|
ز لطف شاه میدادم درودی |
ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام |
|
زمین در زیر من چون عنبر خام |
چو بر خود رنج ره کوتاه کردم |
|
زمین بوس بساط شاه کردم |
درون شد قاصد و شه را خبر کرد |
|
که چشمه بر لب دریا گذر کرد |
برون آمد ز درگه حاجب خاص |
|
ز دریا داد گوهرها به غواص |
مرا در بزمگاه شاه بردند |
|
عطارد را به برج ماه بردند |
نشسته شاه چون تابنده خورشید |
|
به تاج کیقباد و تخت جمشید |
زمین بوسش فلک را تشنه کرده |
|
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده |
شکوه تاجش از فر جهانگیر |
|
فکنده قیروان را جامه در قیر |
طرفداران ز سقسین تا سمرقند |
|
به نوبتگاه درگاهش کمربند |
درش بر حمل کشورها گشاده |
|
همه در حمل بر حمل ایستاده |
به دریا ماند موج نیل رنگش |
|
که در دل بود هم در هم نهنگش |
سر تاج قزلشاه از سر تخت |
|
نهاده تاج دولت بر سر بخت |
بهشتی بزمش از بزم بهشتی |
|
ز حوضکهای می پر کرده کشتی |
کف رادش به هر کس داده بهری |
|
گهی شهری و گاهی حمل شهری |
ز تیغ تنگ چشمان حصاری |
|
قدر خان را در آن در تنگباری |
خروش ارغنون و ناله چنگ |
|
رسانیده به چرخ زهره آهنگ |
به ریشم زن نواها بر کشیده |
|
بریشم پوش پیراهن دریده |
نواها مختلف در پردهسازی |
|
نوازش متفق در جان نوازی |
غزلهای نظامی را غزالان |
|
زده بر زخمهای چنگ نالان |
گرفته ساقیان می بر کف دست |
|
شهنشه خورده می بدخواه شه مست |
چو دادندش خبر کامد نظامی |
|
فزودش شادیی بر شادکامی |
شکوه زهد من بر من نگهداشت |
|
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت |
بفرمود از میان می بر گرفتن |
|
مدارای مرا پی بر گرفتن |
به خدمت ساقیان را داشت در بند |
|
به سجده مطربان را کرد خرسند |
اشارت کرد کاین یک روز تا شام |
|
نظامی را شویم از رود و از جام |
نوای نظم او خوشتر ز رود است |
|
سراسر قولهای او سرود است |
چو خضر آمد ز باده سر بتابیم |
|
که آب زندگی با خضر یابیم |
پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت |
|
درای ای طاق با هر دانشی جفت |
درون رفتم تنی لرزنده چون بید |
|
چو ذره کو گراید سوی خورشید |
سر خود همچنان بر گردن خویش |
|
سرافکنده فکنده هر دو در پیش |
بدان تا بوسم او را چون زمین پای |
|
چو دیدم آسمان برخاست از جای |
گرفتم در کنار از دل نوازی |
|
به موری چون سلیمان کرد بازی |
من از تمکین او جوشی گرفتم |
|
دو عالم را در آغوشی گرفتم |
چو بر پای ایستادم گفت بنشین |
|
به سوگندم نشاند این منزلت بین |
قیام خدمتش را نقش بستم |
|
چو گفت اقبال او بنشین نشستم |
سخن گفتم چو دولت وقت میدید |
|
سخنهائی که دولت میپسندید |
از آن بذله که رضوانش پسندد |
|
زبانی گر به گوش آرد بخندد |
نصیحتها که شاهان را بشاید |
|
وصیتها کز او درها گشاید |
بسی پالودهای زعفرانی |
|
به شکر خندشان دادم نهانی |
گهی چون ابرشان گریه گشادم |
|
گهی چو گل نشاط خنده دادم |
چنان گفتم که شاه احسنت میگفت |
|
خرد بیدار میشد جهل میخفت |
سماعم ساقیان را کرده مدهوش |
|
مغنی را شه دستان فراموش |
در آمد راوی و بر خواند چون در |
|
ثنائی کان بساز از گنج شد پر |
حدیثم را چو خسرو گوش میکرد |
|
ز شیرینی دهن پر نوش میکرد |
حکایت چون به شیرینی در آمد |
|
حدیث خسرو و شیرین بر آمد |
شهنشه دست بر دوشم نهاده |
|
ز تحسین حلقه در گوشم نهاده |
شکر ریزان همی کرد از عنایت |
|
حدیث خسرو و شیرین حکایت |
که گوهربند بنیادی نهادی |
|
در آن صنعت سخن را داد دادی |
گزارشهای بیاندازه کردی |
|
بدان تاریخ ما را تازه کردی |
نه گل دارد بدین تری هوائی |
|
نه بلبل زین نوآئین تر نوائی |
گشاده خواندن او بیت بر بیت |
|
رگ مفاوج را چون روغن زیت |
ز طلق اندودگی کامد حریرش |
|
هم آتش دایه شد هم ز مهریرش |
چه حلوا کردهای در جوش این جیش |
|
که هر کو میخورد میگوید العیش |
در آن پالوده پالوده چون شیر |
|
ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر |
عروسی را بدان شیرین سواری |
|
که بودش برقع شیرین عماری |
چو بر دندان ما کردی حلالش |
|
چه دندان مزد شد با زلف و خالش |
ترا هم بر من و هم بر برادر |
|
معاشی فرض شد چون شیر مادر |
برادر کو شهنشاه جهان بود |
|
جهان را هم ملک هم پهلوان بود |
بدان نامه که بردی سالها رنج |
|
چه دادت دست مزد از گوهر و گنج |
شنیدم قرعهای زد بر خلاصت |
|
دو پاره ده نوشت از ملک خاصت |
چه گوئی آن دهت دادند یا نه |
|
مثال ده فرستادند یانه |
چو دانستم که خواهد فیض دریا |
|
که گردد کار بازرگان مهیا |
همان خاک خراب آباد گردد |
|
به بند افتادهای آزاد گردد |
دعای تازهای خواندم چو بختش |
|
به گوهر بر گرفتم پای تختش |
چو بر خواندم دعای دولت شاه |
|
ز بازیهای چرخش کردم آگاه |
که من یاقوت این تاج مکلل |
|
نه از بهر بها بر بستم اول |
دری دیدم به کیوان بر کشیده |
|
به بیمثلی جهان مثلش ندیده |
برو نقشی نوشتم تا بماند |
|
دهد بر من در ودی آنکه خواند |
مرا مقصود ازین شیرین فسانه |
|
دعای خسروان آمد بهانه |
چو شکر خسرو آمد بر زبانم |
|
فسون شکر و شیرین چه خوانم |
بلی شاه سعید از خاص خویشم |
|
پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم |
چو بحر عمر او کشتی روان کرد |
|
مرا نه جمله عالم را زیان کرد |
ولی چون هست شاهی چون تو بر جای |
|
همان شهزادگان کشور آرای |
از آن پذرفتهای رغبتانگیز |
|
دگرباره شود بازار من تیز |
پذیرفت آن دعا و حمد را شاه |
|
به اخلاصی که بود از دل بدو راه |
چو خو با حمد و با اخلاص من کرد |
|
ده حدونیان را خص من کرد |
به مملوکی خطی دادم مسلسل |
|
به توقیع قزلشاهی مسجل |
که شد بخشیده این ده بر تمامی |
|
ز ما برزاد برزاد نظامی |
به ملک طلق دادم بیغرامت |
|
به طلقی ملک او شد تا قیامت |
کسی کاین راستی را نیست باور |
|
منش خصم و خدایش باد داور |
اگر طعنی زند بر وی خسیسی |
|
بجز وحشت مباد او را انیسی |
به لعنت باد تا باشد زمانه |
|
تبارش تیر لعنت را نشانه |
چو کار افتادهای را کار شد راست |
|
در گنجینه بگشاد و براراست |
درونم را به تأیید الهی |
|
برونم را به خلعتهای شاهی |
چو از تشریف خود منشوریم داد |
|
به طاعت گاه خود دستوریم داد |
شدم نزدیک شه با بخت مسعود |
|
وزو باز آمدم با تخت محمود |
چنان رفتم که سوی کعبه حجاج |
|
چنان باز آمدم کاحمد ز معراج |
شنیدم حاسدی زانها که دانی |
|
که دزد کیسه بر باشد نهانی |
به یوسف صورتی گرگی همی زاد |
|
به لوزینه درون الماس میداد |
کهای گیتی نگشته حق شناست |
|
ز بهر چیست چندینی سپاست |
عروسی کاسمان بوسید پایش |
|
دهی ویرانه باشد رو نمایش؟ |
دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ |
|
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ |
ندارد دخل و خرجش کیسهپرداز |
|
سوادش نیم کار ملک ابخاز |
چنین دادم جواب حاسد خویش |
|
که نعمت خواره را کفران میندیش |
چرا میباید ای سالوک نقاب |
|
در آن ویرانه افتادن چو مهتاب |
بحمد من نگر حمدونیان چیست |
|
که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست |
اگر بینی در آن ده کار و کشتی |
|
مرا در هر سخن بینی بهشتی |
گر او دارد ز دانه خوشه پر |
|
من آرم خوشه خوشه دانه در |
گر او را ز ابر فیض آب فراتست |
|
مرا در فیض لب آب حیاتست |
گر او را بیشهای با استواریست |
|
مرا صد بیشه از عود قماریست |
سپاس من نه از وجه منالست |
|
بدان وجهست کاین وجهی حلالست |
و گر دارد خرابی سوی او راه |
|
خراب آباد کن بس دولت شاه |
ز خرواری صدف یک دانه در به |
|
زلال اندک از طوفان پر به |
نه این ده شاه عالم رای آن داشت |
|
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت |
ولی چون ملک خرسندیم را دید |
|
ولایت در خور خواهنده بخشید |
چو من خرسندم و بخشنده خشنود |
|
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود |
|