بتی دیدم از عاج در سومنات |
|
مرصع چو در جاهلیت منات |
چنان صورتش بسته تمثالگر |
|
که صورت نبندد از آن خوبتر |
ز هر ناحیت کاروانها روان |
|
به دیدار آن صورت بی روان |
طمع کردن رایان چین و چگل |
|
چو سعدی وفا زان بت سخت دل |
زبان آوران رفته از هر مکان |
|
تضرع کنان پیش آن بی زبان |
فرو ماندم از کشف آن ماجرا |
|
که حیی جمادی پرستد چرا؟ |
مغی را که با من سر و کار بود |
|
نکو گوی و هم حجره و یار بود |
به نرمی بپرسیدم ای برهمن |
|
عجب دارم از کار این بقعه من |
که مدهوش این ناتوان پیکرند |
|
مقید به چاه ظلال اندرند |
نه نیروی دستش، نه رفتار پای |
|
ورش بفگنی بر نخیرد ز جای |
نبینی که چشمانش از کهرباست؟ |
|
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست |
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت |
|
چو آتش شد از خشم و در من گرفت |
مغان را خبر کرد و پیران دیر |
|
ندیدم در آن انجمن روی خیر |
فتادند گبران پازند خوان |
|
چو سگ در من از بهر آن استخوان |
چو آن را کژ پیششان راست بود |
|
ره راست در چشمشان کژ نمود |
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است |
|
به نزدیک بیدانشان جاهل است |
فرو ماندم از چاره همچون غریق |
|
برون از مدارا ندیدم طریق |
چو بینی که جاهل به کین اندرست |
|
سلامت به تسلیم و لین اندرست |
مهین برهمن را ستودم بلند |
|
که ای پیر تفسیر استا و زند |
مرا نیز با نقش این بت خوش است |
|
که شکلی خوش و قامتی دلکش است |
بدیع آیدم صورتش در نظر |
|
ولیکن ز معنی ندارم خبر |
که سالوک این منزلم عن قریب |
|
بد از نیک کمتر شناسد غریب |
تو دانی که فرزین این رقعهای |
|
نصیحتگر شاه این بقعهای |
چه معنی است در صورت این صنم |
|
که اول پرستندگانش منم |
عبادت به تقلید گمراهی است |
|
خنک رهروی را که آگاهی است |
برهمن ز شادی برافروخت روی |
|
پسندید و گفت ای پسندیده گوی |
سوالت صواب است و فعلت جمیل |
|
به منزل رسد هر که جوید دلیل |
بسی چون تو گردیدم اندر سفر |
|
بتان دیدم از خویشتن بی خبر |
جز این بت که هر صبح از این جا که هست |
|
برآرد به یزدان دادار دست |
وگر خواهی امشب همین جا بباش |
|
که فردا شود سر این بر تو فاش |
شب آن جا ببودم به فرمان پیر |
|
چو بیژن به چاه بلا در اسیر |
شبی همچو روز قیامت دراز |
|
مغان گرد من بی وضو در نماز |
کشیشان هرگز نیازرده آب |
|
بغلها چو مردار در آفتاب |
مگر کرده بودم گناهی عظیم |
|
که بردم در آن شب عذابی الیم |
همه شب در این قید غم مبتلا |
|
یکم دست بر دل، یکی بر دعا |
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس |
|
بخواند از فضای برهمن خروس |
خطیب سیه پوش شب بی خلاف |
|
بر آهخت شمشیر روز از غلاف |
فتاد آتش صبح در سوخته |
|
به یک دم جهانی شد افروخته |
تو گفتی که در خطهی زنگبار |
|
ز یک گوشه ناگه در آمد تتار |
مغان تبه رای ناشسته روی |
|
به دیر آمدند از در و دشت و کوی |
کس از مرد در شهر و از زن نماند |
|
در آن بتکده جای در زن نماند |
من از غصه رنجور و از خواب مست |
|
که ناگاه تمثال برداشت دست |
به یک بار از اینها برآمد خروش |
|
تو گفتی که دریا برآمد به جوش |
چو بتخانه خالی شد از انجمن |
|
برهمن نگه کرد خندان به من |
که دانم تو را بیش مشکل نماند |
|
حقیقت عیان گشت و باطل نماند |
چو دیدم که جهل اندر او محکم است |
|
خیال محال اندر او مدغم است |
نیارستم از حق دگر هیچ گفت |
|
که حق ز اهل باطل بباید نهفت |
چو بینی زبر دست را زور دست |
|
نه مردی بود پنجهی خود شکست |
زمانی به سالوس گریان شدم |
|
که من زانچه گفتم پشیمان شدم |
به گریه دل کافران کرد میل |
|
غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل |
دویدند خدمت کنان سوی من |
|
به عزت گرفتند بازوی من |
شدم عذر گویان بر شخص عاج |
|
به کرسی زر کوفت بر تخت ساج |
بتک را یکی بوسه دادم به دست |
|
که لعنت بر او باد و بر بت پرست |
به تقلید کافر شدم روز چند |
|
برهمن شدم در مقالات زند |
چو دیدم که در دیر گشتم امین |
|
نگنجیدم از خرمی در زمین |
در دیر محکم ببستم شبی |
|
دویدم چپ و راست چون عقربی |
نگه کردم از زیر تخت و زبر |
|
یکی پرده دیدم مکلل به زر |
پس پرده مطرانی آذرپرست |
|
مجاور سر ریسمانی به دست |
به فورم در آن حل معلوم شد |
|
چو داود کاهن بر او موم شد |
که ناچار چون در کشد ریسمان |
|
بر آرد صنم دست، فریاد خوان |
برهمن شد از روی من شرمسار |
|
که شنعت بود بخیه بر روی کار |
بتازید ومن در پیش تاختم |
|
نگونش به چاهی در انداختم |
که دانستم ار زنده آن برهمن |
|
بماند، کند سعی در خون من |
پسندد که از من برآید دمار |
|
مبادا که سرش کنم آشکار |
چو از کار مفسد خبر یافتی |
|
ز دستش برآور چو دریافتی |
که گر زندهاش مانی، آن بی هنر |
|
نخواهد تو را زندگانی دگر |
وگر سر به خدمت نهد بر درت |
|
اگر دست یابد ببرد سرت |
فریبنده را پای در پی منه |
|
چو رفتی و دیدی امانش مده |
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث |
|
که از مرده دیگر نیاید حدیث |
چو دیدم که غوغایی انگیختم |
|
رها کردم آن بوم و بگریختم |
چو اندر نیستانی آتش زدی |
|
ز شیران بپرهیز اگر بخردی |
مکش بچهی مار مردم گزای |
|
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای |
چو زنبور خانه بیاشوفتی |
|
گریز از محلت که گرم اوفتی |
به چاپکتر از خود مینداز تیر |
|
چو افتاد، دامن به دندان بگیر |
در اوراق سعدی چنین پند نیست |
|
که چون پای دیوار کندی مایست |
به هند آمدم بعد از آن رستخیز |
|
وزان جا به راه یمن تا حجیز |
از آن جمله سختی که بر من گذشت |
|
دهانم جز امروز شیرین نگشت |
در اقبال و تأیید بوبکر سعد |
|
که مادر نزاید چنو قبل و بعد |
ز جور فلک دادخواه آمدم |
|
در این سایه گسترپناه آمدم |
دعاگوی این دولتم بندهوار |
|
خدایا تو این سایه پاینده دار |
که مرهم نهادم نه در خورد ریش |
|
که در خورد انعام و اکرام خویش |
کی این شکر نعمت به جای آورم |
|
وگر پای گردد به خدمت سرم؟ |
فرج یافتم بعد از آن بندها |
|
هنوزم به گوش است از آن پندها |
یکی آن که هرگه که دست نیاز |
|
برآرم به درگاه دانای راز |
بیاد آید آن لعبت چینیم |
|
کند خاک در چشم خود بینیم |
بدانم که دستی که برداشتم |
|
به نیروی خود بر نیفراشتم |
نه صاحبدلان دست برمیکشند |
|
که سر رشته از غیب درمیکشند |
در خیر بازست و طاعت ولیک |
|
نه هر کس تواناست بر فعل نیک |
همین است مانع که در بارگاه |
|
نشاید شدن جز به فرمان شاه |
کلید قدر نیست در دست کس |
|
توانای مطلق خدای است و بس |
پس ای مرد پوینده بر راه راست |
|
تو را نیست منت، خداوند راست |
چو در غیب نیکو نهادت سرشت |
|
نیاید ز خوی تو کردار زشت |
ز زنبور کرد این حلاوت پدید |
|
همان کس که در مار زهر آفرید |
چو خواهد که ملک تو ویران کند |
|
نخست از تو خلقی پریشان کند |
وگر باشدش بر تو بخشایشی |
|
رساند به خلق از تو آسایشی |
تکبر مکن بر ره راستی |
|
که دستت گرفتند و برخاستی |
سخن سودمندست اگر بشنوی |
|
به مردان رسی گر طریقت روی |
مقامی بیابی گرت ره دهند |
|
که بر خوان عزت سماطت نهند |
ولیکن نباید که تنها خوری |
|
ز درویش درمنده یاد آوری |
فرستی مگر رحمتی در پیم |
|
که بر کردهی خویش واثق نیم |
|