چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

پیرزن و خروس


يکى بود، يکى نبود. پيرزنى بود که هميشه مسجد محل را آب و جارو مى‌کرد. در يکى از روزها حين جارو کردن سکه‌اى يک ريالى پيدا کرد. پيش خود گفت: 'انگور بخرم که خنده داره، پسته بخرم که پوسته داره، ميوه بخرم که دونه داره، کشمش بخرم که شيرينى داره، پس ماست بخرم که دلم مى‌خوادش. راه افتاد به بازارچه رفت.
يک کوزه ماست خريد برگشت و روى ايوان خانه گذاشت و رفت به مطبخ تا نمک بياورد که خروس بزرگش آمد و ماست را خورد. پيرزن برگشت کوزه را خالى ديد و متوجه منقار ماستى خروش شد، فهميد کار، کار خروس است. خروس را گرفت و پيش قاضى برد و ماجراى ماست‌خورى او را گفت. قاضى گفت: سرِ خروس را ببر. با آن يک غذاى خوشمزه درست کن تا من هم بيايم بخورم تا سزاى هر چه خروس باشد! پيرزن به خانه برگشت.
خواست سرِ خروس را ببرد، خروس گفت: قوقولى قوقو چه‌ کارد تيزي! پرهاى او را کند و در آب‌جوش گذاشتش، خروس گفت: قوقولى قوقو چه آب داغي! پيرزن لاى پلوى خود گذاشت، خروس گفت: قوقولى قوقو چه جاى نرمي! سر ظهر قاضى به خانهٔ پيرزن آمد، خروس را با پلو خورد. خروس در شکم قاضى بود که گفت: قوقولى قوقو چه جاى گندي!
ـ پيرزن و خروس
ـ افسانه‌هاى شمال ـ ص ۷۶
ـ گردآورى و نگارش: سيدحسين ميرکاظمى
ـ انتشارات روزبهان چاپ اول ۱۳۷۲
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید