سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

درویش و اژدهای هفت‌ سر


يک روز درويشى در ميان مردم در يک ميدان نشسته بود. ناگهان شعلهٔ آتشى از دور به طرف آنها آمد و اژدهائى که هفت‌ سر داشت خودش را وسط ميدان انداخت. هر کسى از ترس به گوشه‌اى فرار کرد. الا درويش و پيرمردى که بسيار فقير بود. درويش که ديد همه وحشت‌زده شده‌اند گفت: 'نترسيد، اين اژدهاى هفت سر، زن مى‌خواهد، چه کسى حاضر است دخترش را به اژدها بدهد.'
همه آدم‌ها که ديگر ترس‌شان ريخته بود دور درويش و اژدها جمع شدند اما هيچ کسى حاضر نشد دختر خودش را به اژدها بدهد الا پيرمرد فقير که دار و ندارش از مال دنيا فقط همين يک دختر بود.
درويش دختر پيرمرد را براى اژدها عقد کرد و اژدها دختر را روى کولش گذاشت و رفت.
سال‌ها گذشت. پيرمرد هر روز به ميدان مى‌آمد کنار درويش مى‌نشست و به حرف‌هاى او گوش مى‌داد و درويش مى‌ديد که پيرمرد روز به روز افسرده‌تر مى‌شود، اما هيچ حرفى نمى‌زند. يک روز درويش به او گفت: 'پيرمرد! مى‌دانم که دلت براى دخترت تنگ شده، مى‌خواهى او را ببيني؟' پيرمرد خوشحال گفت: 'بله.'
درويش نشانهٔ غارى به او داد و از پيرمرد خواست که هر چه را مى‌بيند براى هيچ‌کس تعريف نکند. پيرمرد قبول کرد و راه افتاد.
پيرمرد از راه‌هاى زيادى گذشت. از بيابان‌ها، از دشت‌ها و کوه‌ها تا به دهانهٔ غارى رسيد و همان‌جا خسته و تشنه نشست. هنوز نفسى تازه نکرده بود که ناگهان دخترى از پشت غار بيرون آمد و پرسيد: 'چه مى‌خواهى پيرمرد و به دنبال چه کسى مى‌گردي؟'
پيرمرد فقير گفت: 'گشنه و تشنه‌ام، راه دورى آمده‌ام به‌دنبال دخترى مى‌گردم که روزگارى زن اژدها شد.'
حرف‌هاى پيرمرد که تمام شد دختر که کلفت بود به سرعت توى غار رفت و جريان را براى خانمش تعريف کرد. خانم دستور داد: 'پيرمرد را به داخل غار بياورند.'
اما پيرمرد وقتى داخل غار شد از تعجب نمى‌دانست چه بگويد، داخل غار مثل قصر شاه پريان بود پر از غلام و کنيز و پر از ظرف و ظروف نقره، پيرمرد حتى دختر خودش را هم نشاخت. اما دختر پدر را شناخت. او را در بغل گرفت و بوسيد و گفت:
'من دختر تو هستم و اين دم و دستگاه هم زندگى من است.'
پيرمرد آه بلندى کشيد و گفت: 'دخترم زندگى تو خوب است اما چه فايده که شوهرت اژدهاست.'
دختر خنديد و به پدرش گفت: 'شوهرم کليددار بهشت و جهنم است و اژدها نيست.'
و بعد جلوى چشمان پدرش وردى خواند و ناگهان جوانى رعنا و بلندبالا حاضر شد و به پيرمرد سلام کرد و دختر گفت: 'اين هم شوهر من!'
پيرمرد يک ماه نزد آنها ماند. يک بار هم با دامادش به بهشت رفت و همه جاى بهشت را ديد و حتى به جهنم هم رفت و سالم برگشت و تنها گوشهٔ انگشت کوچکش سوخت و تازه فهميد که دو ريال به کسى بدهکار است و سر يک ماه بار و بنديلش را بست و هر چه داماد و دخترش خواستند که نزد آنها بماند قبول نکرد. پيرمرد به دامادش گفت: 'هر چه زودتر بايد بروم و دو ريال بدهى‌ام را بدهم.'
پيرمرد دختر و دامادش را بوسيد، از آنها خداحافظى کرد و به ولايت خودش برگشت.
- درويش و اژدهاى هفت سر
- افسانه‌ها و باورهاى جنوب - ص ۶۵
- گردآورنده: منيرو روانى‌پور
- نشر نجوا - چاپ اول ۱۳۶۹
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید