|
شب آبستن است تا چه زايد سحر |
|
|
رک: سحر تا چه زايد شب آبستن است |
|
شب آبستن بوَد تا خود چه زايد٭ |
|
|
رک: ببين تا چه بازى کند روزگار |
|
|
|
٭ يک امشب را صبورى کرد بايد |
......................... (نظامى) |
|
شبِ اول طلا، شب دوم نقره، شب سوم مس، شب چهارم چُس و فِس! |
|
|
رک: مهمان تا سه روز عزيز است |
|
شبِ اول قبر از همسايه مىپرسند |
|
نظير: |
|
|
روز قيامت اول از همسايه مىپرسند |
|
|
ـ پرسش همسايه را از همسايه مىکنند |
|
شب به نماز نافله، روز به کمين قافله! |
|
|
عبارتى است در انتقاد از برخى زاهدان و سوداگرانى که عبادت ظاهر کنند اما در کسب و کار خرد تقلّب و دغلکارى نمايند. |
|
|
رک: شب نماز شبگير مىکند، روز آب تو شير مىکند |
|
شب پنبه دانه دُرّ مىنمايد |
|
|
رک: شب گربه سمور مىنمايد... |
|
شبِ تاريک و ره باريک و دل تنگ (از جامعالتمثيل) |
|
شب جنس مخر ز اهل بازار |
هشدار که گربه شب سموره (روحانى) |
|
شب چنانت کند به نادانى |
که بُز ماده را پرى خوانى |
|
|
رک: شب گربه سمور مىنمايد |
هندو بچّه حور مىنمايد |
|
شبخيز باش تا کامروا باشى (از سخنان بزرگمهر)
|
|
|
رک: سحرخيز باش تا کامروا باشى
|
|
شب دراز است و قلندر بيکار!
|
|
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد |
شب را چه گُنَه حديث ما بود دراز٭ (اميرخسرو دهلوى) |
|
|
نظير: |
|
|
به پايان آمد اين دفتر حکايت همچنان باقى |
به صد دفتر نشايد گفت شرح درد مشتاقى |
|
|
ـ شب کوته و تو ملول و افسانه دراز (شمسالدين نسفى) |
|
|
ـ گر مجال گفت بودى گفتنىها گفتمى |
|
|
|
٭ مقتبس از بيت دوم رباعى زير سرودهٔ اميرخسرو دهلوى:
|
|
|
|
من بودم و دوش آن بت بندهنواز |
از من همه لابه بود و از وى همه ناز |
|
|
|
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد |
شب را چه گنه حديث ما بود دراز |
|
شبِ زفاف کم از تخت پادشاهى نيست |
به شرط آنکه پسر را پدر کند داماد |
|
|
مقا: شب وصال کم از روز پادشاهى نيست (عبيد زاکانى)
|
|
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت٭ |
|
|
رک: بر سر اولاد آدم هر چه آيد بگذرد |
|
|
|
٭ شنيدهاى تو که محمود غزنوى شب دى |
نشاط کرد و شبش جمله در سمور گذشت |
|
|
|
يکى فقير در آن شب لب تنور گرفت |
لب تنور برآن مستمند عور گذشت |
|
|
|
علىالصباح بزد نعرهاى که اى محمود |
.................... (از شاهد صادق) |
|
|
|
عطّار نيشابورى در اسرارنامه مضمون فوفق را چنين سروده است: |
|
|
|
شبى خفت آن گدائى در تنورى |
شهى را ديد مىشد در سمورى |
|
|
|
زمستان بود و سرما بود بسيار |
گدا با شاه گفت اى شاه هشيار |
|
|
|
تو گر چه بىخبر بودى ز سرما |
فرا سر آمد امشب نيز بر ما |
|
شب سياه و گاو سياه
|
|
|
علل و اسبابِ اشتباه از هر جهت جمع است
|
|
شبِ عيد است و يار از من چغندر پخته مىخواهد! |
گمانش مىرسد من گنج قارون زير سر دارم (روحانى) |
|
شبِ عيد گدا غنى است (از جامعالتمثيل) |
|
|
در شب عيد گدا هم سعى مىکند که به هر وسيله شده سور و سات زندگى را راه بيندازد |
|
شبِ غريبان دراز است (از جامعالتمثيل) |
|
|
تنهائى و غربت غريب را رنج مىدهد و شب در نظرش طولانى و ديرگذر جلوه مىکند |
|
شب قلعهٔ مرد است |
|
|
نظير: گريزان چو باشى به شب باش و بس |
که تا بر پى از پس نيايدْتْ کس (اسدى) |
|
شب کرهٔ خر طاووس مىنمايد! |
|
|
رک: شب گربه سمور مىنمايد... |
|
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز٭ |
|
|
رک: شب رفت و حديث به پايان نرسيد... |
|
|
|
٭ شمعيّ و رخ خوبِ تو پروانه نواز |
لعل تو مفرحى است ديوانه گداز |
|
|
|
در راه توام ز آن نفَسى نيست که هست |
................ (شمسالدين نسفى) |
|
شب گربهٔ سمور مىنمايد |
هندو بچّه حور مىنمايد |
|
|
نظير: |
|
|
شب کُرّه خر طاووس مىنمايد |
|
|
ـ شب پنبه دانه دُرّ مىنمايد |
|
|
ـ شب زنها همه يک شکل هستند |
|
|
ـ شب چنانت کند به نادانى |
که بُز ماده را پرى خوانى٭ |
|
|
|
٭ مصحفى ست از شعر سنائى، اصل آن چنين است: |
|
|
|
مى چنانت کند به نادانى |
که بز ماده را پرى خواني |
|
شب نماز شبگير مىکند،روز آب تو شير مىکند! |
|
|
نظير: |
|
|
شب به نماز نافله،روز به کمين قافله |
|
|
ـ سليمان بى ايمان،يک من آرد نيم من نان؟ |
|
شب وصال کم از روز پادشاهى نيست(عبيد زاکانى) |
|
|
مقا: شب زفاف کم از تخت پادشاهى نيست |
|
شبهاى چهارشنبه هم غش مىکند!(عا.) |
|
|
(به استهزاء): عيوب فراوان ديگر هم دارد |
|
|
رک: عروس ما عيبى ندارد، کور است و کچل است و سرگيجه دارد! |
|
شَبَه در بازار جوهريان جوى نيرزد |
|
|
نظير: |
|
|
چراغ در پيش آفتاب پرتوى ندارد |
|
|
ـ شمع در پيش شمس نيفروزد |
|
|
نـ منارهٔ بلند در دامنهٔ الوند پست نمايد (سعدى) |
|
شَبَهفروش چه داند دُرّ ثمين را٭ |
|
|
نظير: |
|
|
خر چه داند بهاء نقل و نبات |
|
|
ـ قيمت زعفران چه داند خر؟ |
|
|
ـ قدر لوزينه خر کجا داند؟ |
|
|
ـ جگرفروش چه مىداند قدر و بهاء لعل درخشان را (قاآنى) |
|
|
ـ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهرى |
|
|
|
٭ تو قدر فضل شناسى که اهل فضلى و دانش |
........................... (سعدى) |
|
شپش از هست ناخُنت هم هست٭ |
|
|
رک: خدا درد داده درمان هم داده |
|
|
|
٭ ...................... |
کيک را گوش مال چون برجست (سنائى) |
|
شپش شبى هفت بالين مىگردد |