چو دهقان دانه در گل پاک ریزد |
|
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد |
چو گوهر پاک دارد مردم پاک |
|
کی آلوده شود در دامن خاک |
مهین بانو که پاکی در گهر داشت |
|
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت |
در اندیشید ازان دو یار دلکش |
|
که چون سازد بهم خاشاک و آتش |
به شیرین گفت کای فرزانه فرزند |
|
نه بر من بر همه خوبان خداوند |
یکی ناز تو و صد ملک شاهی |
|
یکی موی تو وز مه تا به ماهی |
سعادت خواجه تاش سایه تو |
|
صلاح از جمله پیرایه تو |
جهان را از جمالت روشنائی |
|
جمالت در پناه ناآزموده |
تو گنجی سر به مهری نابسوده |
|
بد و نیک جهان ناآزموده |
جهان نیرنگها داند نمودن |
|
به در دزدیدن و یاقوت سودن |
چنانم در دل آید کاین جهانگیر |
|
به پیوند تو دارد رای و تدبیر |
گر این صاحب جهان دلداده تست |
|
شکاری بس شگرف افتاده تست |
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش |
|
نه بینم گوش داری بر فریبش |
نباید کز سر شیرین زبانی |
|
خورد حلوای شیرین را یگانی |
فرو ماند ترا آلوده خویش |
|
هوای دیگری گیرد فرا پیش |
چنان زی با رخ خورشید نورش |
|
که پیش از نان نیفتی در تنورش |
شنیدم ده هزارش خوبرویند |
|
همه شکر لب و زنجیر مویند |
دلش چون زان همه گلها بخندد |
|
چه گوئی در گلی چون مهر بندد |
بلی گر دست بر گوهر نیابد |
|
سر از گوهر خریدن برنتابد |
چو بیند نیک عهد و نیکنامت |
|
ز من خواهد به آیینی تمامت |
فلک را پارسائی بر تو گردد |
|
جهان را پادشائی بر تو گردد |
چو تو در گوهر خود پاک باشی |
|
به جای زهر او تریاک باشی |
و گر در عشق بر تو دست یابد |
|
ترا هم غافل و هم مست یابد |
چو ویس از نیکنامی دور گردی |
|
به زشتی در جهان مشهور گردی |
گر او ماهست ما نیز آفتابیم |
|
و گر کیخسرو است افراسیابیم |
پس مردان شدن مردی نباشد |
|
زن آن به کش جوانمردی نباشد |
بسا گل را که نغز وتر گرفتند |
|
بیفکندند چون بو برگرفتند |
بسا باده که در ساغر کشیدند |
|
به جرعه ریختندش چون چشیدند |
تو خود دانی که وقت سرفرازی |
|
زناشوئی بهست از عشقبازی |
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش |
|
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش |
دلش با آن سخن همداستان بود |
|
که او را نیز در خاطر همان بود |
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند |
|
به روشن نامه گیتی خداوند |
که گر خون گریم از عشق جمالش |
|
نخواهم شد مگر جفت حلالش |
چو بانو دید آن سوگند خواری |
|
پدید آمد دلش را استواری |
رضا دادش که در میدان و در کاخ |
|
نشیند با ملک گستاخ گستاخ |
به شرط آنکه تنهائی نجوید |
|
میان جمع گوید آنچه گوید |
دگر روزینه کز صبح جهان تاب |
|
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب |
یزک داری ز لشکرگاه خورشید |
|
عنان افکند بر برجیس و ناهید |
همان یک شخص را کین ساز کرده |
|
همان انجمگری آغاز کرده |
چو شیر ماده آن هفتاد دختر |
|
سوی شیرین شدند آشوب در سر |
به مردی هر یکی اسفندیاری |
|
به تیر انداختن رستم سواری |
به چوگان خود چنان چالاک بودند |
|
که گوی از چنبر گردون ربودند |
خدنگ ترکش اندر سرو بستند |
|
چو سروی بر خدنگ زین نشستند |
همه برقع فرو هشتند بر ماه |
|
روان گشتند سوی خدمت شاه |
برون شد حاجب شه بارشان داد |
|
شه آنکاره دل در کارشان داد |
نوازش کرد شیرین را و برخاست |
|
نشاندش پیش خود بر جانب راست |
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند |
|
سرائی پر شکر شهری پر از قند |
وز آن غافل که زور و زهره دارند |
|
به میدان از سواری بهره دارند |
ز بهر عرض آن مشکین نقابان |
|
به نزهت سوی میدان شد شتابان |
چو در بازی گه میدان رسیدند |
|
پریرویان ز شادی میپریدند |
روان شد هر مهی چون آفتابی |
|
پدید آمد ز هر کبکی عقابی |
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز |
|
چمن را فاختند و صید را باز |
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم |
|
بر این پهنه زمانی گوی بازیم |
ملک را گوی در چوگان فکندند |
|
شگرفان شور در میدان فکندند |
ز چوگان گشته بیدستان همه راه |
|
زمین زان بید صندل سوده بر ماه |
بهر گوئی که بردی باد را بید |
|
شکستی در گریبان گوی خورشید |
ز یکسو ماه بود و اخترانش |
|
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش |
گوزن و شیر بازی مینمودند |
|
تذرو و باز غارت میربودند |
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه |
|
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه |
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند |
|
طوافی گرد میدان در گرفتند |
به شبدیز و به گلگون کرد میدان |
|
چو روز و شب همی کردند جولان |
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند |
|
به صید انداختن جولان گشادند |
نه چندان صید گوناگون فکندند |
|
که حدش در حساب آید که چندند |
به زخم نیزهها هر نازنینی |
|
نیستان کرده بر گوران زمینی |
به نوک تیر هر خاتون سواری |
|
فرو داده ز آهو مرغزاری |
ملک زان ماده شیران شکاری |
|
شگفتی مانده در چابک سواری |
که هر یک بود در میدان همائی |
|
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی |
ملک میدید در شیرین نهانی |
|
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی |
سرین و چشم آهو دید ناگاه |
|
که پیدا شد به صید افکندن شاه |
غزالی مست شمشیری گرفته |
|
بجای آهوی شیری گرفته |
از آن نخجیر پرد از جهانگیر |
|
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر |
چو طاوس فلک بگریخت از باغ |
|
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ |
شدند از جلوه طاوسان گسسته |
|
به پر زاغ رنگان بر نشسته |
همه در آشیانها رخ نهفتند |
|
ز رنج ماندگی تا روز خفتند |
دگر روز آستان بوسان دویدند |
|
به درگاه ملک صف بر کشیدند |
همان چوگان و گوی آغاز کردند |
|
همان نخجیر کردن ساز کردند |
درین کردند ماهی عمر خود صرف |
|
وزین حرفت نیفکندند یک حرف |
ملک فرصت طلب میکرد بسیار |
|
که با شیرین کند یک نکته بر کار |
نیامد فرصتی با او پدیدش |
|
که در بند توقف بد کلیدش |
شبانگه کان شکر لب باز میگشت |
|
همای عشق بی پرواز میگشت |
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه |
|
جمالت چشم دولت را نظر گاه |
بیا تا بامدادان ز اول روز |
|
شویم از گنبد پیروزه پیروز |
میآریم و نشاط اندیشه گیریم |
|
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم |
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر |
|
نهایم ایمن ز دوران کهن سیر |
چو میباید شدن زین دیر ناچار |
|
نشاط از غم به و شادی ز تیمار |
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش |
|
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش |
ملک بر وعده ماه شبافروز |
|
درین فکرت که فردا کی شود روز |
|