سحرگه که سربرگرفتم ز خواب |
|
برافروختم چهره چون آفتاب |
سریر سخن برکشیدم بلند |
|
پراکندم از دل بر آتش سپند |
به پیرایش نامه خسروی |
|
کهن سرو را باز دادم نوی |
ز گنج سخن مهر برداشتم |
|
درو در ناسفته نگذاشتم |
سر کلکم از گوهر انداختن |
|
فلک را شکم خواست پرداختن |
درآمد خرامان سمن سینهای |
|
به من داد تیغی در آیینهای |
که آشفتهی خویش چندین مباش |
|
ببین خویشتن خویشتن بین مباش |
نظر چون در آیینه انداختم |
|
درو صورت خویش بشناختم |
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ |
|
که چون پرنیان بود در پرزاغ |
ز نرگس تهی یافتم خواب را |
|
ندیدم جوان سرو شاداب را |
سمن بر بنفشه کمین کرده بود |
|
گل سرخ را زردی آزرده بود |
از آن سکهی رفته رفتم ز جای |
|
فروماندم اندر سخن سست رای |
نه پائی که خود را سبکرو کنم |
|
نه دستی که نقش کهن نو کنم |
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش |
|
نوائی گرفتم به آهنگ خویش |
هراسیدم از دولت تیزگام |
|
که بگذارد این نقش را ناتمام |
ازین پیش کاید شبیخون خواب |
|
به بنیاد این خانه کردم شتاب |
مگر خوابگاهی به دست آورم |
|
که جاوید دروی نشست آورم |
پژوهندهی دور گردنده حال |
|
چنین گوید از گردش ماه و سال |
که چون نامه حکم اسکندری |
|
مسجل شد از وحی پیغمبری |
ز دیوان فروشست عنوان گنج |
|
که نامش برآمد به دیوان رنج |
بفرمود تا عبره روم و روس |
|
نبشتند برنام اسکندروس |
از آن پیش کز تخت خود رخت برد |
|
بدو داد و او را به مادر سپرد |
به اندرز بگشاد مهر از زبان |
|
چنین گفت با مادر مهربان |
که من رفتم اینک تو از داد ودین |
|
چنان کن که گویند بادا چنین |
پدروار با بندگان خدای |
|
چو مادر شدی مهرمادر نمای |
به پروردن داد و دین زینهار |
|
نگهدار فرمان پروردگار |
به فرمانبری کوش کارد بهی |
|
که فرمانبری به ز فرمان دهی |
ضرورت مرا رفتنی شد به راه |
|
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه |
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش |
|
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟ |
گرآیم چنان کن که از چشم بد |
|
نه تو خیره باشی نه من چشم زد |
وگر زامدن حال بیرون بود |
|
به هش باش تا عاقبت چون بود |
چنان کن که فردا دران داوری |
|
نگیرد زبانت به عذر آوری |
سخن چون به سر برد برداشت رخت |
|
رها کرد برمادر آن تاج و تخت |
بفرمود تا لشگر روم و شام |
|
برو عرضه کردند خود را تمام |
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش |
|
پسندیدهتر صد هزار آمدش |
گزین کرد هر مردی از کشوری |
|
به مردانگی هریکی لشگری |
چهارش هزار اشتر از بهر بار |
|
پس و پیش لشگر کشیده قطار |
هزار نخستین ازو بیسراک |
|
به کردن کشی کوه را کرده خاک |
هزار دیگر بختی بارکش |
|
همه بارهاشان خورشهای خوش |
هزار سوم ناقهی ره نورد |
|
به زیر زر و زیور سرخ و زرد |
هزار چهارم نجیبان تیز |
|
چو آهو گه تاختن گرم خیز |
ز هر پیشه کاید جهان را به کار |
|
گزین کرد صدصد همه پیشه کار |
بدین سازمندی جهانگیر شاه |
|
برافراخت رایت زماهی به ماه |
ز مقدونیه روی در راه کرد |
|
به اسکندریه گذرگاه کرد |
سریر جهانداری آنجا نهاد |
|
بر او روزکی چند بنشست شاد |
به آیین کیخسرو تخت گیر |
|
که برد از جهان تخت خود بر سریر |
بفرمود میلی برافراختن |
|
بر او روشن آیینهای ساختن |
که از روی دریا به یک ماهه راه |
|
نشان باز داد از سپید و سیاه |
بدان تا بود دیده بانگاه تخت |
|
بر او دیده بانان بیدار بخت |
چو ز آیینه بینند پوشیده راز |
|
به دارنده تخت گویند باز |
اگر دشمنی ترکتازی کند |
|
رقیب حرم چاره سازی کند |
چو فارغ شد از تختگاهی چنان |
|
نشست از بر بور عالی عنان |
نخستین قدم سوی مغرب نهاد |
|
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد |
وز آنجا برون شد به عزم درست |
|
به فرمان ایزد میان بست چست |
چو لختی زمین را طرف در نوشت |
|
ز پهلوی وادی درآمد به دشت |
ز مقدس تنی چند غم یافته |
|
ز بیداد داور ستم یافته |
تظلم کنان سوی راه آمدند |
|
عنانگیر انصاف شاه آمدند |
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک |
|
بکن خانه پاک را نیز پاک |
به مقدس رسان رایت خویش را |
|
برافکن ز گیتی بداندیش را |
در آن جای پاکان یک اهریمنست |
|
که با دوستان خدا دشمنست |
مطیعان آن خانهی ارجمند |
|
نبینند ازو جز گداز و گزند |
طریق پرستش رها میکند |
|
پرستندگان را جفا میکند |
به خون ریختن سربرافراختست |
|
بسی را بناحق سرانداختست |
همه در هراسیم از ین دیو زاد |
|
توئی دیو بند از تو خواهیم داد |
سکندر چو دید آن چنان زاریی |
|
وزانسان برایشان ستمکاریی |
ستمدیده را گشت فریادرس |
|
به فریاد نامد ز فریاد کس |
چو از قدسیان این حکایت شنید |
|
عنان سوی بیتالمقدس کشید |
حصار جهان را که سرباز کرد |
|
ز بیت المقدس سرآغاز کرد |
سکندر به قدس آمد از مرز روم |
|
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم |
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت |
|
که آواز داد آمد از کوه و دشت |
کمربست و آمد به پیگار او |
|
نبود آگه از بخت بیدار او |
به اول شبیخون که آورد شاه |
|
بران راهزن دیو بر بست راه |
چو بیدادگر دید خون ریختش |
|
ز دروازه مقدس آویختش |
منادی برانگیخت تا در زمان |
|
ز بیداد او برگشاید زبان |
که هر کو بدین خانه بیداد کرد |
|
بدینگونه بخت بدش یاد کرد |
چوزو بستد آن خانهی پاک را |
|
به عنبر برآمیخت آن خاک را |
برآسود ازان جای آسودگان |
|
فروشست ازو گرد آلودگان |
جفای ستمکاره زو بازداشت |
|
به طاعتگران جای طاعت گذاشت |
ازو کار مقدس چو با ساز گشت |
|
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت |
برافرنجه آورد از آنجا سپاه |
|
وز افرنجه بر اندلس کرد راه |
چو آمد گه دعوی و داوری |
|
به دانش نمائی و دین پروری |
کس از دانش و دین او سرنتافت |
|
رهی دید روشن بدان ره شتافت |
چو آموخت بر هر کسی دین و داد |
|
به هر بقعه طاعتگهی نو نهاد |
به رفتن دگر باره لشگر کشید |
|
به عالم گشائی علم برکشید |
به تعجیل میراند بر کوه و رود |
|
کجا سبزهای دید آمد فرود |
چو از ماندگی گشت پرداخته |
|
دگر باره شد عزم را ساخته |
نمود از بیابان به دریا شتافت |
|
درافکند کشتی به دریای آب |
سه مه بر سر آب دریا نشست |
|
بیاورد صیدی ز دریا به دست |
از آنسو که خورشید میشد نهان |
|
تکاپوی میکرد با همرهان |
جزیره بسی دید بیآدمی |
|
برون رفت و میشد زمی برزمی |
بسی پیش باز آمدش جانور |
|
هم از آدمی هم ز جنس دگر |
دروهیچ از ایشان نیامیختند |
|
وزو کوه بر کوه بگریختند |
سرانجام چون رفت راهی دراز |
|
نشیب زمین دیگر آمد فراز |
بیابانی از ریگ رخشنده زرد |
|
که جز طین اصفر نینگیخت گرد |
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی |
|
زمین زیرش آتش برانداختی |
همانا که بر جای ترکیب خاک |
|
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک |
چو یکمه در ان بادیه تاختند |
|
ازو نیز هم رخت پرداختند |
چو پایان آن وادی آمد پدید |
|
سکندر به دریای اعظم رسید |
در آن ژرف دریا شگفتی بماند |
|
که یونانیش اوقیانوس خواند |
محیط جهان موج هیبت نمود |
|
از آن پیشتر جای رفتن نبود |
فرو رفتن آفتاب از جهان |
|
در آن ژرف دریا نبودی نهان |
حجابی مغانی بد آن آب را |
|
نپوشیدی از دیدها تاب را |
فلک هر شبان روزی از چشم دور |
|
به دریا درافکندی از چشمه نور |
به ما در فرو رفتن آفتاب |
|
اشارت به چشمه است و دریای آب |
همان چشمه گرم کو راست جای |
|
به دریا حوالت کند رهنمای |
چو آبی به یکجا مهیا شود |
|
شود حوضه و در به دریا شود |
معیب بود تا بود در مغاک |
|
معلق بود چون بود گرد خاک |
در آن بحر کورا محیطست نام |
|
معلق بود آب دریا مدام |
چو خورشید پوشد جمال را جهان |
|
پس عطف آن آب گردد نهان |
به وقت رحیل آفتاب بلند |
|
ز پرگار آن بحر پوشد پرند |
علم چون به زیر آرد از اوج او |
|
توان دیدنش در پس موج او |
چو لختی رود در سر آرد حجاب |
|
که آید نورد زمین در حساب |
به دانش چنین مینماید قیاس |
|
دگر رهبری هست برره شناس |
چو آن چشمه گرم را دید شاه |
|
نشد چشم او گرم در خوابگاه |
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست |
|
همیدون نگهبان این چشمه کیست |
چنین گفت دانا که این آب گرم |
|
بسا دیدها را که برد آب شرم |
درین پرده بسیار جستند راز |
|
نیامد به کف هیچ سر رشته باز |
من این قصه پرسیدم از چند پیر |
|
جوابی ندادست کس دلپذیر |
دهد هر کسی شرح آن نور پاک |
|
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک |
که داند که بیرون ازین جلوهگاه |
|
کجا میکند جلوه خورشید و ماه |
سکندر بران ساحل آرام جست |
|
سوی آب دریا شد آرام سست |
چو سیماب دید آب دریا سطبر |
|
گذر بسته بر قطره دزدان ابر |
درآبی چنان کشتی آسان نرفت |
|
وگر رفت بی ره شناسان نرفت |
شه از ره شناسان بپرسید راز |
|
بسنجیدن کار و ترتیب ساز |
که کشتی بدین آب چون افکنم |
|
چگونه بنه زو برون افکنم |
ندیدند کار آزمایان صواب |
|
که شاه افکند کشتی آنجا برآب |
نمودند شه را که صد رهنمون |
|
ازین آب کشتی نیارد برون |
دگر کاندرین آب سیماب فام |
|
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام |
سیاه و ستمکاره و سهمناک |
|
چو دودی که آید برون از مغاک |
سیاست چنان دارد آن جانور |
|
که بیننده چون بیندش یک نظر |
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای |
|
که باشد براهی چنین رهنمای |
بترزین همه آن کزین خانه دور |
|
یکی فرضه بینی چو تابنده نور |
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه |
|
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه |
فروزنده چون مرقشیشای زر |
|
منی و دومن کمتر و بیشتر |
چو بیند درو دیدهی آدمی |
|
بخندد ز بس شادی و خرمی |
وزان خرمی جان دهد در زمان |
|
همان دیدن و دادن جان همان |
ولی هر چه باشد ز مثقال کم |
|
ز خاصیت افتد و گر صد بهم |
ز بهتان جان بردنش رهنمای |
|
همی خواندش پهنهی جان گزای |
چو شد گفته این داستان شهریار |
|
فرستاد و کرد آزمایش به کار |
چنان بود کان پیر گوینده گفت |
|
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت |
بفرمود تا بر هیونان مست |
|
به آن سنگ رنگین رسانند دست |
همه دیدها باز بندند چست |
|
کنند آنگه آن سنگ را باز جست |
وزان سنگ چندانکه آید بدست |
|
برندش به پشت هیونان مست |
همه زیر کرباسها کرده بند |
|
لفافه برو باز پیچیده چند |
کنند آن هیونان ازان سنگ بار |
|
نمانند خود را در آن سنگسار |
به فرمان پذیری رقیبان راه |
|
بجای آوریدند فرمان شاه |
شه و لشگر از بیم چندان هلاک |
|
گذشتند چون باد ازان زرد خاک |
بفرمود شه تا از آن خاک زرد |
|
شتربان صد اشتر گرانبار کرد |
چو آمد به جائی که بود آبگیر |
|
برو بوم آنجا عمارت پذیر |
بفرمان او سنگها ریختند |
|
وزان سنگ بنیادی انگیختند |
همه همچنان کرده کرباس پیچ |
|
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ |
به ترکیب آن سنگها بندبند |
|
برآورد بیدر حصاری بلند |
برآورد کاخی چو بادام مغز |
|
همه یک به دیگر برآورده نغز |
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک |
|
برون بنا را براندود پاک |
درون را نیندود و خالی گذاشت |
|
که رازی در آن پرده پوشیده داشت |
خنیده چنینست از آموزگار |
|
که چون مدتی شد بر آن روزگار |
فروریخت کرباس از روی سنگ |
|
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ |
برون بنا ماند بر جای خویش |
|
کزاندودش گل حرم داشت پیش |
درون ماندگان خرقه انداختند |
|
بران خرقه بسیار جان باختند |
هران راهرو کامد آنجا فراز |
|
به دیدار آن حصنش آمد نیاز |
طلب کرد بر باره چون ره ندید |
|
کمندی برافکند و بالا دوید |
چو بر باره شد سنگ را دید زود |
|
چو آهن ربا زود ازو جان ربود |
ز سنگی که در یک منش خون بود |
|
چو کوهی بهم برنهی چون بود |
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد |
|
شنید این سخن را و باور نکرد |
فرستاد و این قصه را باز جست |
|
براو قصه شد ز آزمایش درست |
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت |
|
ز دریا بسوی بیابان شتافت |
چو ششماه دیگر بپیمود راه |
|
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه |
ازان ره که در پای پیل آمدش |
|
گذرگه سوی رود نیل آمدش |
به سرچشمه نیل رغبت نمود |
|
که آن پایه را دیده نادیده بود |
شب و روز برطرف آن رود بار |
|
دو اسبه همی راند بر کوه و غار |
بدان رسته کان رود را بود میل |
|
همی شد چو آید سوی رود سیل |
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت |
|
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت |
پدید آمد از دامن ریگ خشک |
|
بلندی گهی سبز با بوی مشک |
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ |
|
برآورده چون سبز با بوی مشک |
برو راه بربسته پوینده را |
|
گذر گم شده راه جوینده را |
کشیده عمود آن شتابنده رود |
|
از آن کوه میناوش آمد فرود |
یکی پشته بر راه آن بود تند |
|
که از رفتنش پایها بود کند |
کسی کو بدان پشتهی خار پشت |
|
برانداختی جان به چنگال و مشت |
زدی قهقهه چون بر او تاختی |
|
از آنسوی خود را در انداختی |
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار |
|
چو مرغان پریدی در آن مرغزار |
فرستاده بر پشته شد چند کس |
|
کز ایشان نیامد یکی باز پس |
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت |
|
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت |
چنان چشم از آن خیل برتافتی |
|
که چشم از خیالش اثر یافتی |
سکندر جهاندیدگان را بخواند |
|
درین چارهجوئی بسی قصه راند |
که نتوان برین کوه تنها شدن |
|
دو همراه باید به یکجا شدن |
سکونت نمودن در آن تاختن |
|
بهر ده قدم منزلی ساختن |
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار |
|
برانداختن آنچه باید به کار |
به تدریج دیدن درآن سوی کوه |
|
به یکره ندیدن که آرد شکوه |
بکردند ازینسان و سودی نداشت |
|
دگر باره دانا نظر برگماشت |
چنین شد درآن داوری رهنمای |
|
که مردی هنرمند و پاکیزه رای |
نویسنده باشد جهاندیده مرد |
|
همان خامه و کاغذش درنورد |
بود خوب فرزندی آن مرد را |
|
کزو دور دارد غم و درد را |
چو میل آورد سوی آن پشته گاه |
|
بود پور هم پشت با او به راه |
به بالا شود مرد و فرزند زیر |
|
بود بچه شیر زنجیر شیر |
گر او باز پس ناید از اصل و بن |
|
به فرزند خود بازگوید سخن |
وگر زانکه دارد زبان بستگی |
|
نویسد مثالی به آهستگی |
فرو افکند سوی فرزند خویش |
|
نبرد دل از مهر پیوند خویش |
بدست آوریدند مردی شگرف |
|
که مجموعهای بود از آن جمله حرف |
سوی کوه شد پیر و با او جوان |
|
چو بچه که با شیر باشد دوان |
دگر نیمروز آن جوان دلیر |
|
ز پایان آن پشته آمد به زیر |
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ |
|
بر شاه شد رفته از روی رنگ |
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه |
|
نبشته چنین بود کز گرد راه |
به جان آن چنان آمدم کز هراس |
|
به دوزخ ره خویش کردم قیاس |
رهی گوئی از تار یک موی رست |
|
برو هر که آمد ز خود دست شست |
درین ره که جز شکل موئی نداشت |
|
فرود آمد هیچ روئی نداشت |
چو بر پشته خاره سنگ آمدم |
|
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم |
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد |
|
خرد زان خطرناکی آواره شد |
وزینسو ره پشته بی راغ بود |
|
طرف تا طرف باغ در باغ بود |
پر از میوه و سبزه و آب و گل |
|
برآورده آواز مرغان دهل |
هوا از لطافت درو مشک ریز |
|
زمین از نداوت در او چشمه خیز |
تکش با تلاوش در آویخته |
|
چنین رودی از هر دو انگیخته |
ازین سو همه زینت و زندگی |
|
از آنسو همه آز و افکندگی |
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت |
|
به دوزخ نیاید کسی از بهشت |
دگر کان بیابان که ما آمدیم |
|
ببین کز کجا تا کجا آمدیم |
کرا دل دهد کز چنین جای نغز |
|
نهد پای خود را در آن پای لغز |
من اینک شدم شاه بدرود باد |
|
شما شاد باشید و من نیز شاد |
شه از راز پنهان چو آگاه گشت |
|
سپه راند از آن کوهپایه به دشت |
نگفت آنچه برخواند با هیچکس |
|
که تا هر دلی نارد آنجا هوس |
چو دانست کانجا نشستن خطاست |
|
گذرگه طلب کرد بر دست راست |
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ |
|
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ |
ز راه بیابان برون شد به رنج |
|
چو ریگ بیابان روان کرده گنج |
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش |
|
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش |
همه راه دشمن ز دام و دده |
|
بهر گوشهای لشگری صف زده |
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه |
|
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه |
کس از تیرگی ره نبردی برون |
|
مگر رخصت شه شدی رهنمون |
کسی کو کشیدی سراز رای او |
|
شدی جای او کندهی پای او |
برون از میانجی و از ترجمه |
|
بدانست یک یک زبان همه |
سخن را به آهنگشان ساز داد |
|
جواب سزاوارشان باز داد |
بدینگونه میکرد ره را نورد |
|
زمان زیر گردون زمین زیر گرد |
در آن ره نبودش جز این هیچکار |
|
که چون باد بردی ز دلها غبار |
دل آشنا را برافروختی |
|
به بیگانگان دین در آموختی |
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد |
|
قدم در دگر دیو لاخی نهاد |
بیابانی از آتشین جوش او |
|
زبانی سخن گفته در گوش او |
جز آن زر که باشد خدای آفرید |
|
کس از رستنیها گیاهی ندید |
جهانجوی از آن کان زر تافته |
|
بخندید چون طفل زر یافته |
چو لختی در آن دشت پیمود راه |
|
به باغ ارم یافت آرامگاه |
پدید آمد آن باغ زرین درخت |
|
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت |
درون رفت سالار گیتی نورد |
|
زمین از درختان زر دید زرد |
یکایک درختانش از میوه پر |
|
همه میوه بیجاده و لعل و در |
ز هر سو درآویخته سیب و نار |
|
همه نار یاقوت و یاقوت نار |
ز نارنج زرین و سیمین ترنج |
|
فریب آمده بانظرها بغنج |
بهارش جواهر زمین کیمیا |
|
ز بیجاده گل وز زمرد گیا |
بساطی کشیده دران سبز باغ |
|
ز گوهر برافروخته چون چراغ |
دو تندیس از زر برانگیخته |
|
زهر صورتی قالبی ریخته |
چو در چشم پیکرشناس آمدی |
|
اگر زر نبودی هراس آمدی |
ز بلورتر حوضهای ساخته |
|
چو یخ پارهای سیم بگداخته |
در آن ماهیان کرده از جزع ناب |
|
نمایندهتر زانکه ماهی در آب |
دوخشتی برآورده قصری عظیم |
|
یکی خشت از زر یکی خشت سیم |
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت |
|
گمان برد کامد به قصر بهشت |
چو بسیار برگشت پیرامنش |
|
دریده شد از گنج زر دامنش |
رواقی جداگانه دید از عقیق |
|
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق |
در او گنبدی روشن از زر ناب |
|
درفشنده چون گنبد آفتاب |
نیفتاده گردی بر آن زر خشک |
|
بجز سونش عنبر و گرد مشک |
در او رفت سالار فرهنگ و هوش |
|
چو در گنبد آسمانها سروش |
ستودانی از جزع تابنده دید |
|
کزو بوی کافورتر میدمید |
نهاده بر آن فرش مینا سرشت |
|
یکی لوح یاقوت مینا نوشت |
نبشته براو کای خداوند زور |
|
که رانی سوی این ستودان ستور |
درین دخمه خفتست شداد عاد |
|
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد |
به آزرم کن سوی ما تاختن |
|
مکن قصد برقع برانداختن |
بکن ستر پوشی که پوشیدهایم |
|
به رسوائی کس نکوشیدهایم |
نگهدار ناموس ما در نهفت |
|
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت |
اگر خفتهای را درین خوابگاه |
|
برآرند گنبد ز سنگ سیاه |
سرانجامش این گنبد تیز گشت |
|
ز دیوار گنبد درآرد به دشت |
تنش را نمک سود موران کند |
|
سرش خاک سم ستوران کند |
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش |
|
ستونی کند بر ستودان خویش |
ولیکن چو بینی سرانجام کار |
|
برد بادش از هر سوئی چون غبار |
که داند که شداد را پای و دست |
|
به نعل ستور که خواهد شکست |
غبار پراکنده را در مغاک |
|
رها کن که هم خاک به جای خاک |
از آن تن که بادش پراکنده کرد |
|
نشانی نبینی جز این کوه زرد |
تو نیز ای گشایندهی قفل راز |
|
بترس از چنین روز و با ما بساز |
مباش ایمن ارزانکه آزادهای |
|
که آخر تو نیز آدمی زادهای |
همه گنج این گنجدان آن تست |
|
سرو تاج ماهم به فرمان تست |
گشادست پیش تو درهای گنج |
|
سپاه ترا بس شد این پای رنج |
ببر گنج کان بر تو باری مباد |
|
ترا باد و بامات کاری مباد |
سکندر بر آن لوح ناریخته |
|
چو لوحی شد از شاخی آویخته |
وزان خط که چون قطرهی آب خواند |
|
بسا قطرهی آب کز دیده راند |
چو از چشم گریندهی اشکبار |
|
بر آن خوابگه کرد لختی نثار |
برون رفت وزان گنجدان رخت بست |
|
بدان گنج و گوهر نیالود دست |
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش |
|
یکی میوه چیدن دریغ آمدش |
چو دانست کان فرش زر ساخته |
|
به عمری درازست پرداخته |
از آن گنجدان کان همه گنج داشت |
|
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت |
همه راه او خود پر از گنج بود |
|
زر ده دهی سیم ده پنج بود |
دگر باره سر در بیابان نهاد |
|
برو بوم خود را همی کرد یاد |
چو یک نیمه راه بیابان برید |
|
گروهی دد آدمی سار دید |
بیابانیانی سیهتر ز قیر |
|
به بیغوله غارها جای گیر |
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت |
|
چه دارید از افسانها سرگذشت |
گذشت از شما کیست از دام و دد |
|
که دارد دراین دشت ماوای خود |
چنین باز دادند شه را جواب |
|
که دورست ازین بادیه ابروآب |
درین ژرف صحرا که ماوای ماست |
|
خورشهای ما صید صحرای ماست |
درین دشت نخجیر بانی کنیم |
|
به رسم ددان زندگانی کنیم |
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم |
|
کنیم آلت جامه از موی و چرم |
نه آتش به کار آید اینجا نه آب |
|
بود آب از ابر آتش از آفتاب |
به روز سپید آفتاب بلند |
|
بود آتش ما درین شهر بند |
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر |
|
دم ما کند زان نسیم آبخور |
درین کنج ما را جز این ساز نیست |
|
وزین برتر انجام و آغاز نیست |
همان نیز پرسی ز دیگر گروه |
|
که دارند مأوا درین دشت و کوه |
درین آتشین دشت بن ناپدید |
|
که پرنده دروی نیارد پرید |
بیابانیانند وحشی بسی |
|
که هرگز نگیرند خو با کسی |
ببرند چندان به یکروز راه |
|
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه |
ازیشان به ما یک یک آید به دست |
|
بپرسیم ازو چون شود پای بست |
که بی آب چون زندگانی کنند |
|
به ما بر چرا سرفشانی کنند |
نمایند کاب از بنه زهر ماست |
|
زتری هوائیست کز بهر ماست |
نسازیم چون مار با هیچکس |
|
خورشهای ما سوسمارست و بس |
ز شغل شما چون نیابیم سود |
|
شما را پرستش چه باید نمود |
دگرگونه پرسیمشان در نهفت |
|
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت |
که چندانکه رفتند بالا و پست |
|
درین بادیه کاب ناید بدست |
به پایان این بادیه کس رسید |
|
همان پیکری دیگر از خلق دید |
به پاسخ چنین گفتهاند آن گروه |
|
که بسیار گشتیم در دشت و کوه |
دویدیم چون آهوان سال و ماه |
|
به پایان وادی نبردیم راه |
بیابانیانی دگر دیدهایم |
|
وزیشان خبر نیز پرسیدهایم |
که بیرون ازین پیکر قیرگون |
|
نشانی دگر میدهد رهنمون؟ |
نشان دادهاند از بر خویش دور |
|
بدانجا که خورشید را نیست نور |
یکی شهر چون بیشهی مشک بید |
|
در او آدمی پیکرانی سپید |
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال |
|
ز پانصد یکی را فزونست سال |
وگر نیز پانصد برآید دگر |
|
نبینی کسی را ز پیری اثر |
برون از وطن گاه آن دلکشان |
|
به ما کس ندادست دیگر نشان |
از آن نیز بیرون درین خاک پست |
|
بسی کوه و صحرای نادیده هست |
درونیست روینده را آبخورد |
|
که گرماش گرماست و سرماش سرد |
چوزو رستنی برنیاید ز خاک |
|
در آن جانور چون نگردد هلاک |
همینست رازی که ما جستهایم |
|
ز دیگر حکایت ورق شستهایم |
سکندر به آن خلق صاحب نیاز |
|
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز |
در آموختشان رسم و آیین خویش |
|
برافروختشان دانش از دین خویش |
وزیشان به هنجارهای درست |
|
سوی ربع مسکون نشان بازجست |
چو زو کار خود سازور یافتند |
|
به ره بردنش زود بشتافتند |
از آن خاک جوشان و باد سموم |
|
نمودند راهش به آباد بوم |
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه |
|
دواسبه همیراند بیراه و راه |
سرانجام کان ره به پایان رسید |
|
دگر باره شد عطف دریا پدید |
هم از آب دریا به دریا کنار |
|
تلاوشگهی دید چون چشمه سار |
فکندند ماهی برآن چشمه رخت |
|
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت |
دگر باره کشتی بسی ساختند |
|
ز ساحل به دریا در انداختند |
چو دریا بریدند یک ماه بیش |
|
به خشکی رساندند بنگاه خویش |
چو از تاب انجم شب تب زده |
|
بپیچید چون مار عقرب زده |
زباده جنوبی در آمد نسیم |
|
دل رهروان رست از اندوه و بیم |
گرفتند یک ماه آنجا قرار |
|
که هم سایبان بود وهم چشمه سار |
به مرهم رسیدند از آن خستگی |
|
زتن رنجشان شد به آهستگی |
|