شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

قصهٔ عارف و مهتاب


روزى بود روزگاري. در يک شهرى دو برادر بودند که يکى‌شان پينه‌دوز بود و يکى‌شان شاه. برادر پينه‌دوز يک پسر رشيد داست به اسم عارف. پادشاه هم يک دختر خيلى قشنگ داشت به اسم مهتاب.
عارف و مهتاب خيلى همديگر را دوست داشتند امّا چون پدر عارف پينه‌دوز بود، پادشاه عارش مى‌آمد که دخترش را به عارف بدهد. پادشاه مى‌خواست دخترش را بدهد به پسر وزير. امّا قصهٔ عشق عارف و مهتاب پيچيده بود توى شهر و ورد زبان‌ها بود.
گذشت تا اين که شاه دستور داد اگر عارف را دور و بر قصر ديدند بگيرند و زندانى‌اش کنند. عارف يک مدّتى نرفت اطراف قصر. مهتاب که خيلى دلش براى عارف تنگ شده بود کنيزش را فرستاد پيش عارف و پيغام داد که:
عارف عارف تَشت از بام افتاد آوازهٔ ما به شهر کرمان افتاد
يک مدتى که گذشت عارف تيشه برداشت و نصف شب آمد و بى سر و صدا پشت قصر را کند و يک جاى پا روى ديوار درست کرد و طناب انداخت و رفت بالاى توى اتاق مهتاب. وقتى رفت ديد مهتاب گلاب‌پاش پر از گلاب گذاشته توى طاقچهٔ اتاقش و توى رختخواب گرفته و خوابيده. هر کارى کرد دلش نيامد او را بيدار کند. گلاب‌پاش را برداشت و کمى گلاب توى اتاق ريخت و کمى هم به سر و صورت مهتاب ريخت و يک بيت شعر روى کاغذ نوشت و گذاشت توى دست مهتاب و رفت:
چه خوب است شب مهتاب بروى ديدن يار چه خوب است خنجر بزنى رخنه کنى از ديوار
عارف از همان راهى که آمده بود برگشت. صبح که مهتاب از خواب بيدار شد و کاغذ شهر را ديد، فهميد که عارف آمده و برگشته. ناراحت شد و براى عارف پيغام داد که:
خواب بودم خنک خنک باد آمد خوابى ديدم، عشق تو بر ياد آمد
عارف جواب داد:
صد نعره زدم يکى به گُوشت نرسيد آن خواب حرام که بى من خوابت آمد
خلاصه خبر بردند به شاه که عارف شب رفته به ديدن مهتاب. شاه عصبانى شد و تصميم گرفت او را بکشد. فرستاد دنبال عارف که او را بياورد توى قصر و زهر بخوراند. کنيز مهتاب از نقشهٔ شاه با خبر شد و زودى آمد به او خبر داد. مهتاب رفت نشست کنار پنجرهٔ اتاقش وقتى که عارف داشت مى‌آمد به قصر پيغام داد که:
عارف عارف پياله را نوش مکن گر نوش کنى مرا فراموش نکن
عارف فهميد که شاه برايش نقشه کشيده است. آمد توى قصر ولى هر چه کردند پيالهٔ زهر را نخورد. شاه ديد که تيرش به سنگ خورده. نشست و نقشهٔ ديگرى کشيد. دوباره عارف را به قصر دعوت کرد و دستور داد يک چاله‌اى سر راهش کندند و پُرش کردند شمشير و نيزه و رويش را قالى پهن کردند. امّا باز هم کنيز مهتاب نقشهٔ شاه را فهميد و خبر برد به مهتاب و او هم دوباره رفت نشست لب پنجره و عارف که خواست برود توى قصر پيغام داد که:
عارف عارف گوشه کنارى بنشين بر ديده نشين که بر زمين جاى تو نيست
عارف باز هم نقشهٔ شاه را فهميد، وقتى رفت به قصر هر چه کردند روى زمين ننشت.
خلاصه، عارف و مهتاب وقتى ديدند شاه به هيچ‌وجه حاضر نيست به عروسى آنها رضايت بدهد، قصد کردند که از شهر فرار کنند و بروند. قرار گذاشتند و يک شب بار و بنديلشان را بستند و با اسب فرار کردند. پشت به شهر و رو به بيابان. کوه به کوه رفتند و رفتند و هيچ‌جا هم نايستادند تا تنگ غروب رسيدند به يک صحراى سرسبز و خرّم بارشان را انداختند و چادر زدند و نشستند به غذا خوردن. مهتاب خواست براى عارف لقمه بگيرد، پرسيد: 'لقمهٔ چه اندازه‌اى بگيرم؟' عارف گفت: 'بزرگِ بزرگ' مهتاب گفت:
اُشتر به قطار، بچه اشتر به قطار گاوميش نرى هونه (۱) کند در دهنت
(۱) . خونه
بعد عارف از مهتاب پرسيد: 'لقمهٔ تو چه اندازه باشد؟' مهتاب گفت: 'کوچکِ کوچک، از کوچک هم کوچک‌تر.' عارف هم گفت:
پسته دهنت، دو نيمه پسته دهنت نيم دگرش نمى‌رود در دهنت
همين‌طور که نشسته بودند و غذا مى‌خوردند و گل مى‌گفتند و گل مى‌شنيدند يک مرتبه مهتاب نگاه کرد ديد يک لشگر سوار گرد و خاک‌کنان مى‌آيند به‌طرف آنها. رو کرد به عارف و گفت:
عارف عارف، سيه سوار مى‌بينم قاسم کور به لاله‌زار مى‌بينم
قاسم کور اسم پدر مهتاب بود. عارف نگاه کرد و در جواب مهتاب گفت:
مهتاب مهتاب، سيه سوار بين و مترس قاسم کور را به لاله‌زار بين و مترس
اين را گفت و بلند شد تندى سفره و چادر و بار و بنديل را جمع کرد و انداخت گُردهٔ اسب و بعد فرار کردند. امّا از بخت بد پاى اسبشان رفت توى چاله و خوردند زمين. وقتى ديدند راه فرارى ندارند و الان است که به دست لشگر قاسم‌کور بيفتند، هر دو با هم خودکشى کردند و شمشيرى هم بين خودشان کردند توى زمين که همه بدانند کار خطائى از آنها سرنزده و ناکام مرده‌اند. همين‌طور جنازهٔ عارف و مهتاب توى بيابان افتاده بود يک دالوئى (= پيرزن) از آنجا گذشت و چشمش به آنها افتاد و گفت: 'وقتى اين دو تا جوان خوشگل و رعنا از دنيا بروند مى‌خواهم که ديگر زندگى نباشد.' اين را گفت و رفت بين آن دو تا دراز کشيد و مُرد.
حالا از آن موقع به بعد هر سال که بهار مى‌شود سر قبر عارف و مهتاب دو تا گل خوشرنگ سبز مى‌شود و بين آن دو تا يک چاله پيدا مى‌شود. به آن گل‌ها گل حسرت به جهان مى‌گويند.
- قصهٔ عارف و مهتاب يا قصهٔ گل حسرت
- افسانه‌هاى لُرى ـ ص ۲۲۹
- گردآورنده: داريوش رحمانيان
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹
- به نقل از، فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید