دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
دختر بازرگان و هفت برادر(۴)
مراد آنها را دنبال کرد، دم يکى از آنها را گرفت، پريد و سوارش شد. ديو در حالىکه اشک مىريخت التماسکنان گفت: |
'اى پهلوان، مرا ببخش، از مرگ من بگذر. هر کارى بگوئى برايت انجام مىدهم.' |
مراد گفت: |
'مرا به قلهٔ کوه بيستون، به آرامگاه مرمرين ببر. آنجا تو را رها خواهم کرد و مىتوانى پيش بچههايت برگردي.' |
ديو فوراً به آسمان پروار کرد. سفر هفت ساله را در هفت روز به پايان رساند. و چوپان را به قلهٔ کوه بيستون، به آرامگاه مرمرين برد. |
مراد گفت: |
'اکنون آزادي.' |
ديو به هوا برخاست و ناپديد شد. چوپان وارد آرامگاه شد. به طرف تابوت رفت. روبند را کنار زد و نگار زيبا را ديد. او با چشمهاى بسته و دهان چفت شده دراز کشيده بود. دستهايش سرد بودند. ديگر خونى در رگهايش جريان نداشت. |
مراد با نااميدى بر سر مىکوفت و با صداى بلند مىگريست. دلش مىخواست خود را بکشد و براى هميشه کنار معشوقش بيارامد. اما در همين لحظه هفت برادر سررسيدند. آنها از ديدن جوانى که سخت گريه مىکرد و مىخواست خود را بکشد تعجب کردند. پس از آنکه کمى او را آرام کردند، برادر بزرگتر پرسيد: |
'تو کيستي؟' |
چوپان همهٔ ماجرا را براى هفت برادر تعريف کرد و بعد پرسيد: |
'چند سال از مرگ نگار زيبا مىگذرد؟' |
برادر بزرگتر پاسخ داد: |
'تا به امروز سه سال. اما مرگ او براى ما معمٌائى است. با اينکه او مرده است اما بهنظر مىرسد در خواب عميقى فرو رفته باشد.' |
چوپان فرياد زد: |
'من بايد اين معما را حل کنم.' |
برادران گفتند: |
'اين کار از تو برنمىآيد. اينجا بمان و با ما زندگى کن و هشت برادر خواهيم شد.' |
'هفت سال متظر من باشيد اگر برگشتم که برگشتم، اگر برنگشتم بدانيد که مردهام.' |
صبح روز بعد، پس از خداحافظى با برادران، بهراه افتاد. پيش از هر چيز يک بار ديگر از کوه بيستون بالا رفت و وارد آرامگاه مرمرين شد. روبند را باز کرد و در حالىکه سخت گريه مىکرد، خطاب به معشوقش گفت: |
'نگار زيبا به محض اينکه معماى تو را حل کردم برمىگردم تا براى هميشه پيش تو باشم!' |
چوپان به آرامى روبند را روى صورت او کشيد، از آرامگاه بيرون رفت و راهى درهٔ تاريک ديوهاى غولپيکر شد. به ابتداى دره رسيد، ديد همان ديوى که او را به قلهٔ کوه بيستون برد به ديدارش مىآيد. |
ديو پرسيد: |
'سلام بر تو، اى پهلوان به کجا مىروي؟' |
مراد گفت: |
'خواهش مىکنم مرا به کوهستان قفقاز، به قلٌهٔ آن کوه عظيم که مأواى باد است، ببر.' |
ديو گفت: |
'برو پشتم سوار شو.' |
چوپان به نرمى پريد و سوارش شد. ديو به آسمان پرواز کرد و او را به کوه باد برد. بعد دوباره به آسمان پرواز کرد و توى ابرها ناپديد شد. |
مراد به نوک کوه رفت و با صداى بلند فرياد زد: |
'اى پهلوان پهلوانان، باد نيرومند، به صداى من جواب بده، تقاضائى دارم.' |
و ناگهان صداى رعبانگيزى به گوش رسيد و تمام اطراف لرزيد، باد پرسيد: |
'چوپان! تقاضاى تو چيست؟' |
'نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربائى رنگ آرميده است. هنوز نمرده، اما به خواب عميقى فرو رفته است. اين معما را براى من حل کن.' |
'اى چوپان اين معمائى است که من نمىتوانم حل کنم. شايد ماه بتواند.' |
باد به کمک چوپان آمد و يک گاو نر را صدا زد و گفت: |
'چوپان را به تپهٔ نقرهاي، جائىکه ماه زندگى مىکند ببر.' |
مراد سوار گاو شد و گاو به آسمان پرواز کرد و شتابان بهسوى تپهٔ نقرهاى تاخت. چوپان به قلهٔ تپه صعود کرد و با صداى بلند گفت: |
'اى وزير خوبان، ماه زيبا، به صداى من جواب بده. تقاضائى دارم.' |
مهتاب بيرون آمد و گفت: |
'تقاضاى تو چيست؟' |
'نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربائى رنگ آرميده است. هنوز نمرده، اما به خواب عميقى فرو رفته است. اين معمار را براى من حل کن.' |
'اى چوپان! اين معمائى است که من نمىتوانم حل کنم. شايد خورشيد بتواند.' |
چوپان با نااميدى در حالىکه اشک از چشمهايش جارى بود روانه باغ طلائى خورشيد شد. در سر راهش به شيرى برخورد کرد. شير از او پرسيد: |
'اى چوپان! چرا گريه مىکني؟' |
'نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربائى رنگ آرميده است. هنوز نمرده، اما به خواب عميقى فرو رفته است. دارم سعى مىکنم اين معما حل کنم.' |
شير با شنيدن اين حرف پرسيد: |
'و حالا کجا دارى مىروي؟' |
مراد پاسخ داد: |
'نزد خورشيد.' |
دل شير به رحم آمد و گفت: |
'بيا بر پشت من بنشين! تو را به باغ طلائى خورشيد خواهم برد.' |
چوپان به پشت شير نشست. شير به آسمان پرواز کرد و او را به تپهٔ طلائى برد. |
مراد به قلٌهٔ تپهٔ طلائى رفت و با صداى بلند گفت: |
'اى پادشاه خوبان، خورشيد بزرگ! به صداى من جواب بده. تقاضائى دارم.' |
خورشيد بهسوى او آمد و گفت: |
'چوپان! تقاضاى تو چيست؟' |
'نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربائى رنگ ارميده است. هنوز نمرده، اما به خواب عميقى فرو رفته است. اين معما را براى من حل کنيد!' |
خورشيد گفت: |
'اى چوپان! معشوقهٔ تو در طول زندگى خود به آرزوى دلش نرسيده است. او دوست دارد زندگى کند. عشق بورزد و مورد علاقه باشد. به همين دليل است که هنوز نمرده است و به خواب عميقى فرو رفته.' |
مراد در ميان هقهق گريه گفت: |
'آه، اى خردمندتر از همهٔ خردمندان، خورشيد زيبا، نگار مرا دوباره زنده کن. به معشوقم زندگى دوباره بده. |
خورشيد دلش به حال چوپان سوخت و گفت: |
'اى چوپان بىنوا! غمگين مباش! پيش نگارت بازگرد، سعادت و نيکبختى در انتظار تو است.' |
مراد خورشيد را ترک گفت و راهى سفر به کوه بيستون شد. چهل روز و چهل شب راه رفت. تا به درهٔ باريک رسيد و درويش را صدا زد. |
ديو آمد و گفت: |
'سلام بر تو اى پهلوان! چه فرمايشى داري؟' |
چوپان درخواست کرد: |
'مرا به کوه بيستون، به آرامگاه مرمرين ببر.' |
ديو گفت: |
'بر پشت من سوار شو.' |
چوپان بر پشت ديو سوار شد، ديو به آسمان پرواز کرد، رفت و رفت تا به آرامگاه مرمرين رسيد. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست