عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی |
|
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی |
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو |
|
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟ |
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو |
|
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی |
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها |
|
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی |
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی |
|
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی |
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه |
|
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی |
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان |
|
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی |
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد |
|
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی |
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان |
|
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی |
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید |
|
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی |
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را |
|
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی |
|
|
بدین مفتاح کوردم، گشاده گر نشد مخزن |
|
|
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن |
|
|
|
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی |
|
که سلطانالسلاطینی و خوبان جمله طغرایی |
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی |
|
کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟! |
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی |
|
جهان راضیست و میداند که صد لونش بیارایی |
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون |
|
زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که میآیی |
بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین |
|
که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی |
به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن |
|
تو خندانروتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی |
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل |
|
بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی |
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص |
|
توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی |
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد |
|
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی |
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو |
|
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی |
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت |
|
عطا و بخشش شادت، نه نسیهست و نه فردایی |
|
|
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را |
|
|
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را |
|
|
|
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟ |
|
چنین تنها چه میگردی؟ درین صحرا چه میکاری؟ |
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند |
|
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری |
مرا گویی: « چه میگویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی |
|
دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری |
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی |
|
گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری |
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی |
|
گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟ |
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت |
|
بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری |
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان |
|
سلام علیک بیپایان، بر آن کرسی جباری |
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن |
|
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری |
تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین |
|
بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری |
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان |
|
وگر قربان نگردی تو، یقین میدان که مرداری |
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان |
|
چرایی بینمک ای جان، نه همسایهی نمکساری؟ |
|
|
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها |
|
|
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها |
|
|
|