آنچنان که یوسف از زندانیی |
|
با نیازی خاضعی سعدانیی |
خواست یاری گفت چون بیرون روی |
|
پیش شه گردد امورت مستوی |
یاد من کن پیش تخت آن عزیز |
|
تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز |
کی دهد زندانیی در اقتناص |
|
مرد زندانی دیگر را خلاص |
اهل دنیا جملگان زندانیند |
|
انتظار مرگ دار فانیند |
جز مگر نادر یکی فردانیی |
|
تن بزندان جان او کیوانیی |
پس جزای آنک دید او را معین |
|
ماند یوسف حبس در بضع سنین |
یاد یوسف دیو از عقلش سترد |
|
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد |
زین گنه کامد از آن نیکوخصال |
|
ماند در زندان ز داور چند سال |
که چه تقصیر آمد از خورشید داد |
|
تا تو چون خفاش افتی در سواد |
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب |
|
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب |
عام اگر خفاش طبعند و مجاز |
|
یوسفا داری تو آخر چشم باز |
گر خفاشی رفت در کور و کبود |
|
باز سلطان دیده را باری چه بود |
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد |
|
که مساز از چوب پوسیده عماد |
لیک یوسف را به خود مشغول کرد |
|
تا نیاید در دلش زان حبس درد |
آنچنانش انس و مستی داد حق |
|
که نه زندان ماند پیشش نه غسق |
نیست زندانی وحشتر از رحم |
|
ناخوش و تاریک و پرخون و وخم |
چون گشادت حق دریچه سوی خویش |
|
در رحم هر دم فزاید تنت بیش |
اندر آن زندان ز ذوق بیقیاس |
|
خوش شکفت از غرس جسم تو حواس |
زان رحم بیرون شدن بر تو درشت |
|
میگریزی از زهارش سوی پشت |
راه لذت از درون دان نه از برون |
|
ابلهی دان جستن قصر و حصون |
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد |
|
وآن دگر در باغ ترش و بیمراد |
قصر چیزی نیست ویران کن بدن |
|
گنج در ویرانیست ای میر من |
این نمیبینی که در بزم شراب |
|
مست آنگه خوش شود کو شد خراب |
گرچه پر نقش است خانه بر کنش |
|
گنج جو و از گنج آبادان کنش |
خانهی پر نقش تصویر و خیال |
|
وین صور چون پرده بر گنج وصال |
پرتو گنجست و تابشهای زر |
|
که درین سینه همیجوشد صور |
هم ز لطف و عکس آب با شرف |
|
پرده شد بر روی آب اجزای کف |
هم ز لطف و جوش جان با ثمن |
|
پردهای بر روی جان شد شخص تن |
پس مثل بشنو که در افواه خاست |
|
که اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست |
زین حجاب این تشنگان کفپرست |
|
ز آب صافی اوفتاده دوردست |
آفتابا با چو تو قبله و امام |
|
شبپرستی و خفاشی میکنیم |
سوی خود کن این خفاشان را مطار |
|
زین خفاشیشان بخر ای مستجار |
این جوان زین جرم ضالست و مغیر |
|
که بمن آمد ولی او را مگیر |
در عماد الملک این اندیشهها |
|
گشته جوشان چون اسد در بیشهها |
ایستاده پیش سلطان ظاهرش |
|
در ریاض غیب جان طایرش |
چون ملایک او به اقلیم الست |
|
هر دمی میشد به شرب تازه مست |
اندرون سور و برون چون پر غمی |
|
در تن همچون لحد خوش عالمی |
او درین حیرت بد و در انتظار |
|
تا چه پیدا آید از غیب و سرار |
اسپ را اندر کشیدند آن زمان |
|
پیش خوارمشاه سرهنگان کشان |
الحق اندر زیر این چرخ کبود |
|
آنچنان کره به قد و تگ نبود |
میربودی رنگ او هر دیده را |
|
مرحب آن از برق و مه زاییده را |
همچو مه همچون عطارد تیزرو |
|
گوییی صرصر علف بودش نه جو |
ماه عرصهی آسمان را در شبی |
|
میبرد اندر مسیر و مذهبی |
چون به یک شب مه برید ابراج را |
|
از چه منکر میشوی معراج را |
صد چو ماهست آن عجب در یتیم |
|
که به یک ایماء او شد مه دو نیم |
آن عجب کو در شکاف مه نمود |
|
هم به قدر ضعف حس خلق بود |
کار و بار انبیا و مرسلون |
|
هست از افلاک و اخترها برون |
تو برون رو هم ز افلاک و دوار |
|
وانگهان نظاره کن آن کار و بار |
در میان بیضهای چون فرخها |
|
نشنوی تسبیح مرغان هوا |
معجزات اینجا نخواهد شرح گشت |
|
ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت |
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت |
|
از سگ و از اسپ فر کهف یافت |
تاب لطفش را تو یکسان هم مدان |
|
سنگ را و لعل را داد او نشان |
لعل را زان هست گنج مقتبس |
|
سنگ را گرمی و تابانی و بس |
آنک بر دیوار افتد آفتاب |
|
آنچنان نبود کز آب و اضطراب |
چون دمی حیران شد از وی شاه فرد |
|
روی خود سوی عماد الملک کرد |
کای اچی بس خوب اسپی نیست این |
|
از بهشتست این مگر نه از زمین |
پس عماد الملک گفتش ای خدیو |
|
چون فرشته گردد از میل تو دیو |
در نظر آنچ آوری گردید نیک |
|
بس گش و رعناست این مرکب ولیک |
هست ناقص آن سر اندر پیکرش |
|
چون سر گاوست گویی آن سرش |
در دل خوارمشه این دم کار کرد |
|
اسپ را در منظر شه خوار کرد |
چون غرض دلاله گشت و واصفی |
|
از سه گز کرباس یابی یوسفی |
چونک هنگام فراق جان شود |
|
دیو دلال در ایمان شود |
پس فروشد ابله ایمان را شتاب |
|
اندر آن تنگی به یک ابریق آب |
وان خیالی باشد و ابریق نی |
|
قصد آن دلال جز تخریق نی |
این زمان که تو صحیح و فربهی |
|
صدق را بهر خیالی میدهی |
میفروشی هر زمانی در کان |
|
همچو طفلی میستانی گردگان |
پس در آن رنجوری روز اجل |
|
نیست نادر گر بود اینت عمل |
در خیالت صورتی جوشیدهای |
|
همچو جوزی وقت دق پوسیدهای |
هست از آغاز چون بدر آن خیال |
|
لیک آخر میشود همچون هلال |
گر تو اول بنگری چون آخرش |
|
فارغ آیی از فریب فاترش |
جوز پوسیدهست دنیا ای امین |
|
امتحانش کم کن از دورش ببین |
شاه دید آن اسپ را با چشم حال |
|
وآن عمادالملک با چشم مل |
چشم شه دو گز همی دید از لغز |
|
چشم آن پایاننگر پنجاه گز |
آن چه سرمهست آنک یزدان میکشد |
|
کز پس صد پرده بیند جان رشد |
چشم مهتر چون به آخر بود جفت |
|
پس بدان دیده جهان را جیفه گفت |
زین یکی ذمش که بشنود او وحسپ |
|
پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ |
چشم خود بگذاشت و چشم او گزید |
|
هوش خود بگذاشت و قول او شنید |
این بهانه بود و آن دیان فرد |
|
از نیاز آن در دل شه سرد کرد |
در ببست از حسن او پیش بصر |
|
آن سخن بد در میان چون بانگ در |
پرده کرد آن نکته را بر چشم شه |
|
که از آن پرده نماید مه سیه |
پاک بنایی که بر سازد حصون |
|
در جهان غیب از گفت و فسون |
بانگ در دان گفت را از قصر راز |
|
تا که بانگ وا شدست این یا فراز |
بانگ در محسوس و در از حس برون |
|
تبصرون این بانگ و در لا تبصرون |
چنگ حکمت چونک خوشآواز شد |
|
تا چه در از روض جنت باز شد |
بانگ گفت بد چو دروا میشود |
|
از سقر تا خود چه در وا میشود |
بانگ در بشنو چو دوری از درش |
|
ای خنک او را که وا شد منظرش |
چون تو میبینی که نیکی میکنی |
|
بر حیات و راحتی بر میزنی |
چونک تقصیر و فسادی میرود |
|
آن حیات و ذوق پنهان میشود |
دید خود مگذار از دید خسان |
|
که به مردارت کشند این کرکسان |
چشم چون نرگس فروبندی که چی |
|
هین عصاام کش که کورم ای اچی |
وان عصاکش که گزیدی در سفر |
|
خود ببینی باشد از تو کورتر |
دست کورانه به حبل الله زن |
|
جز بر امر و نهی یزدانی متن |
چیست حبلالله رها کردن هوا |
|
کین هوا شد صرصری مر عاد را |
خلق در زندان نشسته از هواست |
|
مرغ را پرها ببسته از هواست |
ماهی اندر تابهی گرم از هواست |
|
رفته از مستوریان شرم از هواست |
خشم شحنه شعلهی نار از هواست |
|
چارمیخ و هیبت دار از هواست |
شحنهی اجسام دیدی بر زمین |
|
شحنهی احکام جان را هم ببین |
روح را در غیب خود اشکنجههاست |
|
لیک تا نجهی شکنجه در خفاست |
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار |
|
زانک ضد از ضد گردد آشکار |
آنک در چه زاد و در آب سیاه |
|
او چه داند لطف دشت و رنج چاه |
چون رها کردی هوا از بیم حق |
|
در رسد سغراق از تسنیم حق |
لا تطرق فی هواک سل سبیل |
|
من جناب الله نحو السلسبیل |
لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش |
|
ان ظل العرش اولی من عریش |
گفت سلطان اسپ را وا پس برید |
|
زودتر زین مظلمه بازم خرید |
با دل خود شه نفرمود این قدر |
|
شیر را مفریب زین راس البقر |
پای گاو اندر میان آری ز داو |
|
رو ندوزد حق بر اسپی شاخ گاو |
بس مناسب صنعتست این شهره زاو |
|
کی نهد بر جسم اسپ او عضو گاو |
زاو ابدان را مناسب ساخته |
|
قصرهای منتقل پرداخته |
در میان قصرها تخریجها |
|
از سوی این سوی آن صهریجها |
وز درونشان عالمی بیمنتها |
|
در میان خرگهی چندین فضا |
گه چو کابوسی نماید ماه را |
|
گه نماید روضه قعر چاه را |
قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال |
|
دم به دم چون میکند سحر حلال |
زین سبب درخواست از حق مصطفی |
|
زشت را هم زشت و حق را حقنما |
تا به آخر چون بگردانی ورق |
|
از پشیمانی نه افتم در قلق |
مکر که کرد آن عماد الملک فرد |
|
مالک الملکش بدان ارشاد کرد |
مکر حق سرچشمهی این مکرهاست |
|
قلب بین اصبعین کبریاست |
آنک سازد در دلت مکر و قیاس |
|
آتشی داند زدن اندر پلاس |
|