نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی |
|
که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی |
چو همزانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن |
|
سر من از سر زانو کند دامن گریبانی |
سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقهای سازم |
|
در آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانی |
دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقهای کانرا |
|
ز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی |
سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا |
|
صفا و مروهی مردان سر زانوست، گر دانی |
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت |
|
ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی |
شده است آیینهی زانو بنفش از شانهی دستم |
|
که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی |
ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری |
|
ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی |
هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم |
|
نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانی |
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی |
|
خردمست است و بالین دارد از زانوی نادانی |
از آن شد پردهی چشمم به خون بکری آلوده |
|
که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی |
ببین بر روزن چشمم عروس روز نظاره |
|
که بیند بچگان دیده را در رقص مهمانی |
بپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگه |
|
رسنوار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانی |
به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ |
|
مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی |
شب غمهای من چون شد به صبح شادی آبستن |
|
رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی |
دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم |
|
که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی |
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ |
|
که دل را نشرهی عید است ز آن پیر دبستانی |
رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم |
|
رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی |
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان |
|
چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی |
مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت |
|
به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی |
فلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر من |
|
که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی |
مرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگه |
|
سپر فرمود دیلموار و زوبین کرد ماکانی |
مرا آیینهی وحدت نماید صورت عنقا |
|
مرا پروانهی عزلت دهد ملک سلیمانی |
چه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان |
|
که عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانی |
وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهی زرین |
|
پر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانی |
به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان |
|
مگسرانها کنند از پر طاووسان بستانی |
نکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده |
|
طرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانی |
دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس |
|
که راهش سنگلاخ است و سم افکنده است پالانی |
به هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت را |
|
که هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانی |
دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را |
|
هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی |
هنوز اسفندیار من نرفت از هفتخوان بیرون |
|
هنوزش در دژ روئین عروسانند زندانی |
دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا |
|
که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی |
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه |
|
نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی |
نه هرزه است آنچه دیدستی، نه عشوه است آنچه خواندستی |
|
نه مهمل عالم خلقی، نه قاصر علم یزدانی |
به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی |
|
به آب عقل حیض نفس میشوی ار مسلمانی |
چو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیری |
|
چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی |
تو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کن |
|
که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی |
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری |
|
تو زر در خاک میبیزی و آخر دست میمانی |
چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی |
|
که از روی گران باری ز ابجد حرف پایانی |
اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزهی عزلت |
|
کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی |
وگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتی |
|
وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانی |
در این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بس |
|
چو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانی |
به خوان دهر چون دولاب یابی کاسهها شسته |
|
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی |
عیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همت |
|
زرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانی |
به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان |
|
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی |
فلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتی |
|
عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی |
همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری |
|
ز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانی |
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران |
|
چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی |
اگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دوران |
|
تو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانی |
بهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کن |
|
که آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانی |
به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خور |
|
سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی |
چو خورشید و چو ایمان شو که ویرانها کنی روشن |
|
برهنه جامها میبخش اگر خورشید ایمانی |
چو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خور |
|
به عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی |
اگر بر بوی یکرنگی گریزت نیست از یاران |
|
به یار بدقناعت کن که بییاری است بیجانی |
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربر |
|
نه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانی |
وگر عنقائی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر |
|
که چون بیقاف شد عنقا عنا گردد ز نالانی |
سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی |
|
چو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانی |
از آن در خرقهی آدم خشن خویی که در باطن |
|
مرقعدار ابلیسی، ملمع دار شیطانی |
تو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادی |
|
که ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانی |
از آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایرا |
|
که سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانی |
ز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسی |
|
نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی |
فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی |
|
که با لام سیهپوشان نماند لاف لامانی |
یهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان |
|
اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی |
به سختی جان سگ میدار هان تا چون سبکساران |
|
چو سگ در پیش سگساران به لابه دم نجنبانی |
به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاول |
|
وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی |
چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا |
|
نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانی |
عمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین دارد |
|
ولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانی |
شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی |
|
به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی |
نماند آب وفا جائی مگر در جوی درویشان |
|
به آب و دانهی ایشان بساز ار مرغ ایشانی |
چه آزادند درویشان ز آسیب گرانباری |
|
چه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی |
بدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبی |
|
خوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانی |
پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی |
|
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی |
ز دیوان ازل منشور کاول در میان آمد |
|
امیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانی |
به خوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد |
|
ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی |
سخن گفتن به که ختم است میدانی و میپرسی؟ |
|
فلک را بین که میگوید به خاقانی به خاقانی |
اگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعری |
|
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی |
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان |
|
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی |
چو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمد |
|
من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی |
بنالد جان ابراهیم و گرید دیدهی کعبه |
|
بر ابراهیم ربانی و کعبهی صدق را بانی |
مر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس |
|
همه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانی |
خلافتدار احمد بودو هم احمد ندا کردش |
|
که فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانی |
هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد |
|
خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی |
دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان |
|
که مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانی |
ز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمد |
|
که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی |
اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد |
|
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی |
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش |
|
که هیمهش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی |
سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول |
|
در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی |
علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را |
|
علیوار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانی |
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما |
|
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی |
به یکدم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او |
|
که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی |
|