دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مرغ سخنگو
يکى بود يکى نبود. روزى روزگارى در يک خانهاى سه دختر نشسته بودند که اينها با هم خواهر بودند و با خودشان اينطور صحبت مىکردند. خواهر بزرگتر گفت: 'اگر که پسر پادشاه يکمن برنج را به من بدهد جورى مىپزم که تمام لشکر و سپاهش سير بشوند' . خواهر وسطى گفت: 'اگر پسر پادشاه به من يک من پشم بدهد براى او يک فرشى مىبافم که براى تمام لشکرش بس باشد' . خواهر کوچکى گفت: 'اگر پسر پادشاه مرا به زنى بگيرد براى او يک پسر کاکلزرى و يک دختر دندون مروارى مىزايم؟' اتفاقاً پسر پادشاه از آن طرف عبور مىکرد و تمام حرفهاى آنها را شيند و به قصرش رفت و دستور داد که سه خواهر را بياوريد به پهلوى من. سه خواهر را آوردند به پهلوى پسر پادشاه. |
پسر پادشاه گفت: 'آيا شما حاضريد هر چه که در خانه به همديگر مىگفتيد حالا عمل کنيد؟' خواهرها گفتند: 'بله حاضريم' . پسر پادشاه از دختر بزرگى شروع کرد و گفت: 'تو بايد حالا آن يکمن را براى سپاهيان من بپزى و تمام لشکريان مرا سير کني' . دختر هم قبول کرد و يکمن برنج را گرفت و مشغول پختن شد و با خودش گفت: 'بايد نقشهاى بريرم که سپاهيان نتوانند آن غذا را بخورند' . آن وقت يکمن برنج را سهمن نمک در داخل آن ريخت و پخت. وقتى که ظهر شد تمام سپاهيان پادشاه صف بستند غذايشان را بخورند. غذاها را به جلوشان گذاشتند و هر کسى يک لقمه که مىخورد به عقب مىرفت. پسر پادشاه غافل از همه چيز بود به خيالش که همه سير شدهاند ولى نمىدانست که غذا شور است و اينها نمىتوانند بخورند و ديد که همه غذايشان را خوردند و چقدر هم زياد آمد. پسر پادشاه رفت و به دختر وسطى گفت: 'خواهرت که کارش را خوب انجام داد حالا نوبت به تو رسيده که کارت را انجام بدهى و بايد يکمن پشمى را که گفتى قالى ببافي' . دختر هم قبول کرد و يکمن پشم را گرفت و هر موئى از فرش را که مىبافت يک سوزن به لاى آن مىگذاشت، تا اينکه فرش تمام شد. |
دختر به پادشاه خبر داد که فرش تمام شده. پسر پادشاه دستور داد فرش را در ميدان بزرگى پهن کنند و تمام سپاهيان که مىآمدند بروى فرش بنشينند ناگهان يک سوزن به پايشان مىرفت و مىايستادند و يکبهيک به کنار مىرفتند. پسر پادشاه آمد نگاه کرد ديد که همه ايستادهاند و يک تکه فرش در آن گوشه افتاده است، به خيالش رسيد که فرش آنقدر بزرگ است که اين تکه زيادى آن هست. بعد پسر پادشاه آمد و به سراغ دختر کوچکى رفت و گفت: 'حالا نوبت به تو رسيده و بايد زن من بشوى و يک پسر کاکلزرى و يک دختر دندون مروارى بزائي' . دختر هم قبول کرد و زن او شد و شاهزاده به شاهى رسيد و آن دو دختر يعنى خواهرها را کنيز زنش کرد. بعد از چند وقت دختر کوچکى آبستن شد و پادشاه جوان هم به سفر رفت و گفت: 'هر وقت که زنم زائيد مرا خبر کنيد' . |
نه ماه که شد خواهر کوچکى يک دختر دندون مروارى و يک پسر کاکلزرى زائيد. خواهرها از حسودى با خواهرشان آمدند و گفتند که: 'بايد بچههاى او را با دو تا تولهسگ عوض کنيم و به پادشاه بگوئيم که زنت دو تا تولهسگ زائيده' . و به همين ترتيب رفتند و بچههاى او را با دو تا تولهسگ عوض کردند و به پادشاه خبر دادند که زنت دو تا تولهسگ زائيده. بچهها را هم به غلامى سپردند و گفتند: 'برو و اين دو تا بچه را بکش' . غلام هم بچهها را گرفت و حيفش آمد که آنها را بکشد در آن موقع رفت به نجارى گفت که: 'مىخواهم يک جعبهٔ خيلى بزرگ براى من بسازى که از هيچ طرف آب داخل آن نشود و فقط يک سوراخ براى هواکش داشته باشد' . نجار هم قبول کرد و جعبه را براى غلام ساخت. غلام هم جعبه را گرفت و بچهها را به داخل آن گذاشت و به روى رودخانه رها کرد. گازر که در آن طرف رودخانه نشسته بود و در عمرش حتى يک بچه نداشت، ناگهان چشمش به جعبهاى افتاد که روى آب است و آب دارد آن جعبه را بهطرف او مىآورد. گازر به جلو آمد و جعبه را از روى آب برداشت و در آن را باز کرد؛ چشمش به دو تا بچهٔ زيبا افتاد و با خوشحالى آنها را به خانه برد و به زنش داد و گفت: 'تو که بچهدار نمىشدى در عوض خداوند به تو دو تا بچهٔ زيبا داد' . زنش هم بسيار خوشحال شد و بچهها را گرفت. |
حالا چند کلامى از پادشاه بشنويد. وقتى که به پادشاه خبر دادند که زنت دو تا تولهسگ زائيده اوقاتش خيلى تلخ شد و از سفر برگشت و به پهلوى زنش آمد و ديد که حرفهاى مردم حقيقت دارد، در آنوقت دستور داد تازنش را به دروازهٔ شهر آويزان کردند. مردم که از آن طرف رد مىشدند يک سنگ بهطرف زن پرتاب مىکردند و مىرفتند. چندين سال به همين ترتيب گذشت تا اينکه پسر کاکلزرى داشت از طرف دروازه رد مىشد، ديد که زنى در آنجا آويزان است و يک گل بهطرف او پرتاب کرد. زن پادشاه که از همه جا بىخبر بود و نمىدانست که اين پسر خودش است و حتى پسر هم نمىدانست که اين زن مادر اوست با خودش گفت: 'چرا همهٔ مردم بهطرف من سنگ مىاندازند ولى اين پسر بهطرف من گل مىاندازد؟!' بارى روزى پادشاه به شکار رفته بود ناگهان چشمش به پسرى افتاد که خيلى زيبا بود به پهلوى او رفت و گفت: 'پسر جان بگو ببينم که تو پسر کى هستي؟' پسر گفت: 'من پسر گارز هستم و خانهمان هم در آنطرف رودخانه است' . پادشاه به او گفت: 'تو هر روز به اينجا مىآئي؟' پسر گفت: 'بله' . |
بعد با هم خداحافظى کردند و هر کدام به منزلشان رفتند. پادشاه که به قصر رسيد به خواهرزنهايش گفت که 'گازر کى پسر خوشگل دارد که من خيلى او را دوست دارم و مىخواهم او را به قصرمان دعوت کنم' . خالهها هم قبول کردند. |
فرداى آن روز پادشاه به شکار رفت و باز هم پسر را ديد و مدتى با هم صحبت کردند و پادشاه او را به قصر خودش دعوتش کرد. پسر هم قبول کرد و به قصر پادشاه رفت. در آنجا پادشاه از او پرسيد: 'تو خواهر و برادر ديگرى هم داري؟' او هم گفت: 'بله. يک خواهر دارم' . خالهها که خواهرزنها بودند به پسر گفتند: 'پس اين دفعه که اينجا مىآئى خواهرت را هم با خودت بياور' . پسر هم قبول کرد و به خانه رفت و به گارز گفت: 'من امروز به قصر پادشاه رفته بودم' . گارز هم گفت: 'نه تو نبايد با اين جور اشخاص رفت و آمد کنى و بايد با اشخاص مثل خودمان رفت و آمد کني' . خواهر هم که به حرفهاى برادرش گوش مىداد گفت: 'برادر! من مىخواهم قصر پادشاه را ببينم' . برادر هم گفت: 'اتفاقاً پادشاه گفته است که تو را به آنجا ببرم' . هر چه گارز و زنش اصرار کردند که نرويد آنها اعتنائى به حرفشان نکردند و دو نفرى به قصر پادشاه رفتند. وقتى که به آنجا رسيدند. |
همچنین مشاهده کنید
- شاه طهماسب (۳)
- گرگ کور و روزیش
- قاضی و همسر بازرگان
- فرجام (۳)
- خارکنی که عشقش دختر پادشاهرو، دوباره زنده کرد
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۲)
- پدر هفت دختر و پدر هفت پسر
- جوجهٔ زرنگ
- عروس و مادر شوهر
- شاه عباس و پینهدوز
- هفت خواهر و یک خواهر
- قصهٔ چوپانزاده
- کچل خروسچران
- پسرِ باکلّه
- کچلتنوری
- گل خشخاش
- بُزی
- دختر قاضی
- کچل خوششانس
- باغ گل زرد و باغ گل سرخ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست