دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصهٔ چوپانزاده
در زمان قديم مرد گلهدارى بود که هميشه توى بيابان زندگى مىکرد و با گاو و گوسفند سر و کار داشت. روزى از روزها پسرش گفت: 'بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببينم و بدانم آدمهاى شهرى چه جورى زندگى مىکنند.' پدر گفت: 'پسر جان همين زندگى ما خيلى بهتر از زندگى شهر است. اينجا راحت هستيم و زندگيمان هم از راه کشاورزى و چوپانى است.' پسر اصرار کرد که حتماً بايد به شهر بروم. پدرش گفت برو ولى زود برگرد. چوپانزاده روانهٔ شهر شد. نزديکى شهر به يک باغ رسيد. توى باغ يک دخترى بود که مثل خورشيد مىدرخشيد. چوپانزاده وقتى دختر را ديد مدتى ايستاد و او را تماشا کرد. دختر هم چوپانزاده را ديد. پسر بىاختيار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه يک درخت تکيه داد. دختر گفت: 'تو کى هستى که بدون اجازه وارد باغ حاکم شدي؟' پسر از شنيدن نام حاکم ناراحت شد و ترس همهٔ بدنش را لرزاند. رو کرد به دختر و گفت: 'من عاشق تو هستم.' دختر داد و فرياد زد. کشيکهائى که توى باغ بودند پسر را گرفتند و پيش حاکم بردند. حاکم پرسيد: 'تو کى هستي؟' پسر گفت: 'من چوپانزاده هستم خانهٔ ما پائين آن کوه است.' حاکم گفت: 'شنيدهام گفتهاى دختر مرا دوست داري.' پسر گفت وقتى دخترت را ديدم عاشق و بيقرار او شدم. و همين موقع وزير بلند شد و گفت حاکم اجازه بدهيد تا گردنش را بزنيم. حاکم قبول نکرد و بعد رو کرد به پسر و گفت: 'من با يک شرط دخترم را به تو مىدهم.' پسر از شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شد و گفت: 'چه شرطي؟' حاکم گفت: 'بايد به زير دريا بروى و به زندگى آدمهاى دريائى وارد شوى و رمز جادوى آنها را ياد بگيري، چون شنيدهام آدمهاى دريائى با جادو خودشان را به هر شکل که بخواهند در مىآورند. وقتى خبر آنها را برايم آوردى و خودت توانستى جادو کنى دخترم را به تو مىدهم.' |
پسر رفت و رفت تا به صحرائى رسيد. درختى را ديد و رفت در سايهٔ آن نشست تا خستگيش در برود کبوترى را ديد که روى شاخهٔ همان درخت نشسته است. کبوتر گفت: 'اى جوان دلم به حالت مىسوزد. من ترا راهنمائى مىکنم. برو نزديک فلان دريا در گوشهاى يک درخت پير و خشکيدهاى است. پهلوى آن درخت راه باريکى است که به سوى يک غار بسيار بزرگ عميق مىرود وقتى به ته دريا رسيدى آدمهائى آبى را مىبينى که در آنجا زندگى مىکنند. پيرزنى در آنجا است که در يک کلبه زندگى مىکند او موقعى انسان بود ولى رفت و مثل آدمهاى آبى شد. برو پيش آن پيرزن و همه چيز را برايش تعريف کن او راهنمائيت مىکند' کبوتر پرواز کرد و رفت. چوپانزاده بلند شد و آنچه را که کبوتر گفته بود انجام داد تا به پيرزن رسيد. |
پيرزن گفت: 'تو انسان هستي؟' گفت: 'بله من انسانم و براى گفتن مطلبى پيش شما آمدم.' پيرزن گفت: 'چه کارى از دست من ساخته است؟' چوپانزاده داستانش را براى پيرزن تعريف کرد. پيرزن دستش را گرفت و به مکتبخانه برد او را گذاشت پيش استاد تا درس جادوئى ياد بگيرد. البته شاگردهاى ديگرى هم آنجا بودند که درس مىخواندند. هر کس زودتر درس را ياد مىگرفت او را زجر و عذاب مىدادند و هر کس درس را از ياد مىبرد و نمىتوانست جواب بدهد تشويقش مىکردند. تا مدت زيادى شاگردان مشغول درس خواندن بودند که روز امتحان رسيد. چوپانزاده همه چيز را ياد گرفت تا خودش يک استاد شد ولى از ترس کشته شدن و عذاب ديدن ساکت بود، رفت پيش پيرزن و گفت: 'امروز روز امتحان است من بايد چکار کنم؟' پيرزن گفت: 'اى پسر! اگر من ترا از اين کار آگاه کنم و راهش را نشانت بدهم نبايد از طرف من چيزى بگوئي.' پسر گفت: 'نه!' و پيرزن گفت: 'وقتى که تو را عذاب مىدهند و در زيرزمينى زندانيت مىکنند و خيلى کتکت مىزنند، بگو اصلاً درس ياد نگرفتم. بعد تصميم مىگيرند تو را بکشند اما من کاه و علف مىآورم و در آن اتاقى که غول هفتپيکر هست دود مىکنم تا چشمانش نبيند که شمشيرش را بردارد. آنوقت تو فرار کن.' |
پيرزن بعد در همان اتاقى که غول هفتپيکر بود دود کرد و غول به خاطر دود از چشمانش به شدت آب مىريخت و جائى را نمىديد. چوپانزاده فرار کرد و خودش را به شکل اسب درآورد. غول هم به شکل قاطر در آمد و توى يک بيراهه اسب را گرفت. البته يادتان باشد وقتى که اسب دستگير شد غول به شکل اصليش درآمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت چوپان رفت و چوپان را به شکل الاغ در آورد و بعد پيرزن را صدا کرد و افسار الاغ را گرفت و تا غول از پيشش دور شد و در گموش الاغ که همان چوپانزاده بود گفت: 'تو برو من به غول مىگويم افسار الاغ پاره شد.' چوپانزاده فرار کرد و به شکل کبوتر درآمد پرواز کرد به سوى جنگل رفت. پيرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: 'الاغ فرار کرد.' غول به شکل لکلک در آمد و دنبال کبوتر رفت. کبوتر خسته شد و خودش را به دريا رساند و به شکل ماهى درآمد و رفت به ته دريا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپانزاده به شکل سوزن درآمد و به ته دريا فرو رفت. غول سوزن را پيدا کرد و به يقه پيراهنش زد و به راه افتاد. سوزن به زمين افتاد و وقتى غول به خانه رسيد خواست سوزن را به تنور اندازد ديد سوزن نيست از راهى که آمده بود برگشت تا اينکه جاى پاى آهوئى به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسيد به يک کوه بلند که شکافى در آن بود. آهو توى شکاف خوابيده بود. بوى غول به دماغش خورد از جا پريد يک دفعه پلنگى را جلو خود ديد. فورى به شکل گنجشک درآمد و غول هم هدهد شد تا رسيدند به قصر حاکمى که چوپانزاده عاشق دخترش بود. چوپانزداه به شکل تاج زرين درآمد و رفت به سر حاکم نشست. غول هم يک پيرمرد شد و با رختهاى کهنه آمد خدمت حاکم و گفت من آمدهام براى تاجت. حاکم دستش را گذاشت ديد راست مىگويد تاج را از سرش برداشت خوب نگاهش کرد تاج به شکل انار درآمد پيرمرد هم به شکل خروس. خروس دانههاى انار را جمعآورى مىکرد که يک دفعه انار به شکل يک روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سينهاش گذاشت و با يک حرکت سرش را از بدنش جدا کرد و باز همان چوپانزادهٔ قبلى شدو حاکم هم دخترش را به او داد. |
قصه ما بر سر رسيد |
ماهى به دريا نرسيد. |
- قصهٔ چوپانزاه |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول ـ ص ۳۴۶ |
- گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ ـ چاپ اول ۱۳۸۳ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست