چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

مهمان


پيغمبر صلوات ‌الله‌ عليه روزى از کوچه‌اى مى‌گذشت. ديد پسرى در کوچه ايستاده است. پيغمبر جلو رفت. سلام کرد و گفت:
- پسرم تو کى هستي؟ چه داري؟ چه نداري؟
پسر که پيغمبر را نمى‌شناخت گفت:
- هيچى ندارم. فقط مادرى دارم که مختصرى بداخلاق است. هر وقت بخواهم به خانه مهمان ببرم؛ مادرم راضى نمى‌شود مى‌گويد مهمان به خانهٔ ما نياور، نه به خانهٔ کسى مهمان برو و نه کسى را به خانه بياور.
پيغمبر گفت: 'پسرم! من امشب مى‌خواهم به خانهٔ شما بيايم. برو به مادرت بگو امشب به خانهٔ ما يک مهمان مى‌خواهد بيايد. به او بگو مهمان گفته است من خوردنى و نوشيدنى هم نمى‌خواهم. من يک ساعت مى‌خواهم بنشينم و بروم' .
پسر آمد و گفت: 'ننه! من يک حرفى مى‌زنم اما ناراحت نشو. من توى کوچه بودم. مرد پيرى با من حرف زد. مرد خوب و خوش‌اخلاقى به‌نظر مى‌رسيد. گفت من امشب به خانهٔ شما مهمان بيايم. شام و خوردنى هم نمى‌خواهم. يک ساعت مى‌خواهم حرف بزنم و بروم. ننه من بميرم مبادا حرف بزنى‌ها!'
ننه گفت: 'باشد هيچى نمى‌گويم' .
شب مقدارى که از اذان گذشته بود ديدند مرد آمد. زمان قديم هم لامپ و برق و از اين جور چيزها نبود. به چراغ‌هاى قديم 'لامپا' مى‌گفتند. مرد آمد نشست.
ننهٔ پسر ديد چنان نورى از چهرهٔ اين مهمان تازه وارد بلند است که نگو و نپرس. خانه و اتاق روشن روشن شده بود.
بعد از آن ديد که به اذن خدا سفره‌اى پر از طعام باز شد. مرد به آنها گفت:
- 'بيائيد بخوريد. هر چه هم ماند بريزيد توى قابلمه‌هايتان بگذاريد بماند براى فردا و پس فردايتان' .
پسر و ننه تا آنجا که مى‌توانستند خوردند و باقى غذاها را هم در قابلمه‌اى بزرگ ريختند و گذاشتند براى فردايشان.
مرد کمى نشست بعد گفت: 'پسر! من دارم مى‌روم بى‌زحمت تو و مادرت دنبالم بيائيد به زير پاهايم نگاه کنيد و مرا راه بياندازيد بروم' .
پسر و مادرش دنبال پيغمبر آمدند. پيغمبر گفت:
- 'هر درد و بلا و هر عقرب و مارى که در خانه باشد در زير پاهاى مهمان از بين مى‌رود' .
آنها به زير پاهاى پيغمبر نگاه کردند و ديدند که هر چه بلا و درد در خانه‌شان بود دارد مى‌رود.
وقتى هم پيغمبر داشت خداحافظى مى‌کرد. گفت:
- 'من پيغمبر هستم. آمدم تا چشم تو را باز کنم. هيچ‌وقت با مهمان اوقات تلخى نکن. به پسرت نگو به اين خانه مهمان نياور. اولاً روزى مهمان قبل از خودش مى‌آيد. ثانياً تمام درد و بلاها را مهمان زير پايش له مى‌کند و از بين مى‌برد' . زن دست پيغمبر را گرفت به پايش افتاد و گفت: 'آقا بيا برويم توى خانه و کمى ديگر براى ما حرف بزن!'
پيغمبر به راه افتاد و گفت: 'نه، من مى‌روم. عصر از کوچه مى‌گذشتم ديدم پسرت غمگين است و مى‌گويد مادرم از مهمان خوشش نمى‌آيد. آمدم تا چشم تو را باز کنم' .
بعد از آن زن به پسرش گفت: 'ديگر هر روز برو مهمان بياور، قربان مهمانت و قربان خودت پسرم!'
- مهمان
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان ـ ص ۲۰۸
- گردآورنده: حسين داريان
- انشارات الهام و برگ، چاپ اول ۱۳۶۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید