|
|
|
جامعهشناسى با مردمشناسى در جائى تلاقى دارد که موضوع مربوط به اشکال خارجى و اشکال زندگى خاص انسانها، مخصوصاً در محيطى محدود که خود ايجاد کرده است، باشد. يک شاخه از اين علم به تاريخ چگونگى جدا شدن انسانها از قلمروهاى حيوانى و نيز به خصوصيات زيستشناختى انسان مىپردازد که در اين مورد ما از مردمشناسى طبيعى سخن مىگوئيم. مسير ديگر تحقيق مردمشناسى به مطالعه و بررسى جوامع ابتدائى و خصوصيات و نسبيّت اشکال خاص زندگى فرهنگى اقوام مختلف مىپردازد. اين شاخه از مردمشناسى را منطبق با کاربرد آن در زبان آمريکائي، مردمشناسى فرهنگى مىناميم.
|
|
مردمشناسى طبيعى بر ارزش ثابت الگوها و نمونههاى فطرى رفتارى تأکيد دارد که از نظر ژنتيکى به ارث رسيده است و بر اين باور است که در فرآيندهاى آموزشى شکلدهندهٔ فرهنگى - اجتماعى صرفاً مىتوان آثار ظاهرى پديدهها را ديد. در عين حال، هم اتولوژى يا آداب و رسومشناسى - Ethologie (مثل کارهاى کنراد لورنس - Konrad Lorenz) و هم زيستشناسى اجتماعى (مثل کارهاى ا.جي.ويلسون) مىتوانند در مورد ادّعاء خود مبنى بر استدلال زيستشناختى قضاياى اجتماعى (مثلاً روابط جنسي، رفتارهاى خاص ارضي، تعدد زوجات و دين) مورد بحث و تبادلنظر قرار بگيرند. همچنين فرضيات خاص و بنيادين دربارهٔ 'طبيعت انسان' (مثلاً اصل سودطلبى فردي، اصل لذتجوئى و کوشش براى خودسازي) اشکال و شيوههاى فکرى مسئلهبرانگيزى هستند - حتى اگر در مورد اصول بديهى مورد پرسش قرار نگيرند - که در نظريههاى جامعهشناختى نقش ايفاء مىکنند.
|
|
مردمشناسى فلسفى (مثلاً به کوشش گِلِن) سعى دارد بين مردمشناسى طبيعى و فرهنگى پلى بزند، با اين ادّعا که انسان بهواسطهٔ پژمرده شدن و رو به زوال رفتن دستگاه غريزى خود، نوعى 'موجود ناقص - Mängelwesen' است؛ لذا براى جبران نقص خود، ساز و کار جهتدهندهٔ ديگرى لازم دارد، يعنى به هنجارها و نهادهاى اجتماعى نيازمند است. از اينجا است که آموزش نهادها (رجوع کنيد به: مبحث مسائل بنیادی جامعهشناسی کلان) ثمربخش شده است و مىکوشد توضيحى براى اين قضيه بيابد که نظامهاى اجتماعى چگونه ايجاد شدهاند.
|
|
در مردمشناسى فلسفي، انسان به موجود ناقصى توصيف شده است که نيازمند شکلگيرى فيزيکى و فرهنگى است، بدينترتيب که مردمشناسى فرهنگى آمريکائى مىکوشد اين شکلپذيرى (Plastizität) را به منزلهٔ نسبيّت فرهنگى (Kulturelle Relativität) بفهمد. بررسى مقايسهاى فرهنگهاى ابتدائى نشان مىدهد که فرهنگهاى ابتدائى نشان مىدهد که فرهنگهاى جهانگستر فوقالعاده نادرى وجود دارند و الگوهاى جهتگيرى فرهنگى و نهادها مىتواند بسيار متفاوت باشند. در کنار اين ديدگاههاى مقايسه بين فرهنگي، مردمشناسى فرهنگى (مالينوفسکى - Malinowski، لينتون و رادکليف براون - Radcliffe-Brown) نظرى اساسى در امر کارکردهاى فرهنگى عرضه کرده است. از آنجا که عناصر فرهنگى ياد شده (مثل آئينها و نهادها) از لحاظ اهميت آنها براى کل سيستم تفسير مىشدند، ديدگاهى گشوده شد که بعداً از سوى مکتب جامعهشناسى کارکردگرائى (بهويژه توسط پارسونز) ادامه يافت.
|
|
به اين ترتيب نشان داده مىشود که مردمشناسى با دو گرايش اصلى آن، يعنى مردمشناسى طبيعى و مردمشناسى فرهنگي، هر يک به شيوهٔ خاص خود، بايد بهطور اساسى در تفسير قضاياى اصلى جامعهشناختى سهيم باشند.
|
|
|
جامعهشناسى بهندرت نقاط مشترکى با تأکيد فيزيولوژيک بر روانشناسى فردگرايانه دارد. برعکس، وجوه اشتراک جامعهشناسى با روانشناسى اجتماعى بسيار زياد بوده، نتيجهبخش نيز هستند.
|
|
|
|
|
مسائل مهمى از قبيل تحقيق دربارهٔ گروههاى کوچک، نظريهٔ نقشها، تحقيق دربارهٔ فرآيند اجتماعى شدن و بسيارى ديگر، بهطور مشترک در هر دو شاخهٔ علمي، يعنى جامعهشناسى و روانشناسي، مورد مطالعه و بحث قرار مىگيرد. همچنين مواردى نظير حوادث اتفاقى ناشى از سير تاريخى و تعيين تکيهگاهها نيز مطرح مىشوند که بيشتر قلمروهاى تحقيق جزء جامعهشناسى خرد و برخى از آنها جزء روانشناسى اجتماعى هستند. اگر بخواهيم تفاوتهاى بين اين دو را بهصورتى نظاممند مشخص کنيم، مىتوانيم بگوئيم که شيوهٔ نگرش جامعهشناختي، مضمون اجتماعى وسيعترى (Weiteren sozialen Kontext) را در قضاياى مربوط شامل مىشود. در اين زمينه مثالى ذکر مىکنيم: تحقيق دربارهٔ اجتماعى شدن به بررسى آثار روشهاى تعليم و تربيت بر رفتار و بر ساختار شخصيتى افراد موردنظر مىپردازد. همچنين جامعهشناسى تا حد زيادى بر آن است که متغيرهاى بهکار رفته توسط والدين را که به سهم خود سبک اجتماعى شدن را تحت تأثير قرار مىدهند، بشناسد؛ يعنى فىالمثل وابستگى طبقاتى و وضعيت زيست بومى اجتماعى را. جامعهشناسى قدم فراتر مىگذارد و ساختار شرايط اجتماعى عمل را مورد تحليل موشکافانه قرار مىدهد.
|
|
ارتباط بين جامعهشناسى و روانشناسى از منظر ديگر هم مهم بوده، قابل بررسى است. اغلب ادّعا مىشود که اظهارنظرهاى جامعهشناختى در مرحلهٔ آخر به فرضيههاى روانشناختى تعديل مىشوند. مثلاً اين نظر که 'ميزان خودکشى با ميزان همزيستى اجتماعى نسبت عکس دارد' بهصورت فرضيهٔ زير قابل بيان است: 'هر چه فرد در انزواى اجتماعى بيشترى قرار گيرد، به همان نسبت، بيشتر بهسوى خودکشى تمايل پيدا مىکند' .
|
|
اين ديدگاه بيانگر جريانى در داخل جامعهشناسى است که به تعديلگرائى روانشناختى (Psychologischer Reduktionismus) مشهور است (بورجس / بوشل - Burgess, Bushell، در سال ۱۹۶۹؛ هومانز، ۱۹۷۴ و هومل - Hummel، و اوپ، ۱۹۷۱ در اينباره بحث کردهاند). اين موضوع دو جنبه دارد: اول تعديل مفاهيم جامعهشناختى براساس مفاهيم روانشناختى - که اين موضوع مىتواند در اغلب موراد اتفاق بيفتد - و دوم ارجاع اظهارنظرهاى جامعهشناختى به قوانين روانشناختي. البته برداشتهاى متضادى در اينباره وجود دارد مبنى بر اينکه آيا اينگونه تعديل و فرو کاستى در اظهارنظرها هميشه ممکن است و در صورت امکان، آيا چنين کارى اساساً هميشه صحيح و درست است (ر.ک.: ويسوده، ۱۹۸۳).
|
|
|
|