بفرمود تا تخت شاهنشهی |
|
به باغ بهار اندر آرد رهی |
به فرمان ببردند پیروزه تخت |
|
نهادند زیر گلفشان درخت |
می و جام بردند و رامشگران |
|
به پالیز رفتند با مهتران |
چنین گفت با رایزن شهریار |
|
که خرم به مردم بود روزگار |
به دخمه درون بس که تنهاشویم |
|
اگر چند با برز و بالا شویم |
همه بسترد مرگ دیوانها |
|
به پای آورد کاخ و ایوانها |
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد |
|
ابا خویشتن نام نیکی ببرد |
ز گیتی ستایش به مابر بس است |
|
که گنج درم بهر دیگر کس است |
بیآزاری و راستی بایدت |
|
چو خواهی که این خورده نگزایدت |
کنون سال من رفت بر سی و هشت |
|
بسی روز بر شادمانی گذشت |
چو سال جوان بر کشد بر چهل |
|
غم روز مرگ اندرآید به دل |
چو یک موی گردد به سر بر سپید |
|
بباید گسستن ز شادی امید |
چو کافور شد مشک معیوب گشت |
|
به کافور بر تاج ناخوب گشت |
همی بزم و بازی کنم تا دو سال |
|
چو لختی شکست اندر آید به یال |
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس |
|
نباشم ز گفتار او ناسپاس |
به شادی بسی روز بگذاشتم |
|
ز بادی که بد بهره برداشتم |
کنون بر گل و نار و سیب و بهی |
|
ز می جام زرین ندارم تهی |
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ |
|
شود آسمان همچو پشت پلنگ |
برومند و بویا بهاری بود |
|
می سرخ چون غمگساری بود |
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد |
|
زمین سبزه و آبها لاژورد |
چو با مهرگانی بپوشیم خز |
|
به نخچیر باید شدن سوی جز |
بدان دشت نخچیر کاری کنیم |
|
که اندر جهان یادگاری کنیم |
کنون گردن گور گردد سبتر |
|
دل شیر نر گیرد و رنگ ببر |
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز |
|
نباید کشیدن به راه دراز |
که آن جای گرزست و تیر و کمان |
|
نباشیم بیتاختن یک زمان |
بیابان که من دیدهام زیر جز |
|
شده چون بن نیزه بالای گز |
بران جایگه نیز یابیم شیر |
|
شکاری بود گر بمانیم دیر |
همی بود تا ابر شهریوری |
|
برآمد جهان شد پر از لشکری |
ز هر گوشهیی لشکری جنگجوی |
|
سوی شاه ایران نهادند روی |
ازیشان گزین کرد گردنکشان |
|
کسی کو ز نخچیر دارد نشان |
بیاورد لشکر به دشت شکار |
|
سواران شمشیر زن ده هزار |
ببردند خرگاه و پردهسرای |
|
همان خیمه و آخر و چارپای |
همه زیردستان به پیش سپاه |
|
برفتند هرجای کندند چاه |
بدان تا نهند از بر چاه چرخ |
|
کنند از بر چرخ چینی سطرخ |
پس لشکر اندر همی تاخت شاه |
|
خود و ویژگان تا به نخچیرگاه |
بیابان سراسر پر از گور دید |
|
همه بیشه از شیر پرشور دید |
چنین گفت کاینجا شکار منست |
|
که از شیر بر خاک چندین تنست |
بخسپید شاداندل و تندرست |
|
که فردا بباید مرا شیر جست |
کنون میگساریم تا چاک روز |
|
چو رخشان شود هور گیتی فروز |
نخستین به شمشیر شیر افگنیم |
|
همان اژدهای دلیر افگنیم |
چو این بیشه از شیر گردد تهی |
|
خدنگ مرا گور گردد رهی |
ببود آن شب و بامداد پگاه |
|
سوی بیشه رفتند شاه و سپاه |
همانگاه بیرون خرامید شیر |
|
دلاور شده خورده از گور سیر |
به یاران چنین گفت بهرام گرد |
|
که تیر و کمان دارم و دست برد |
ولیکن به شمشیر یازم به شیر |
|
بدان تا نخواند مرا نادلیر |
بپوشید تر کرده پشمین قبای |
|
به اسپ نبرد اندر آورد پای |
چو شیر اژدها دید بر پای خاست |
|
ز بالا دو دست اندر آورد راست |
همی خواست زد بر سر اسپ اوی |
|
بزد پاشنه مرد نخچیر جوی |
بزد بر سر شیر شمشیر تیز |
|
سبک جفت او جست راه گریز |
ز سر تا میانش بدونیم کرد |
|
دل نره شیران پر از بیم کرد |
بیامد دگر شیر غران دلیر |
|
همی جفت او بچه پرورد زیر |
بزد خنجری تیز بر گردنش |
|
سر شیر نر کنده شد از تنش |
یکی گفت کای شاه خورشید چهر |
|
نداری همی بر تن خویش مهر |
همه بیشه شیرند با بچگان |
|
همه بچگان شیر مادر مکان |
کنون باید آژیر بودن دلیر |
|
که در مهرگان بچه دارد به زیر |
سه فرسنگ بالای این بیشه است |
|
به یک سال اگر شیرگیری به دست |
جهان هم نگردد ز شیران تهی |
|
تو چندین چرا رنج بر تن نهی |
چو بنشست بر تخت شاه از نخست |
|
به پیمان جز از چنگ شیران نجست |
کنون شهریاری به ایران تراست |
|
به گور آمدی جنگ شیران چراست |
بدو گفت شاه ای خردمند پیر |
|
به شبگیر فردا من و گور و تیر |
سواران گردنکش اندر زمان |
|
نکردند نامی به تیر و کمان |
اگر داد مردی بخواهیم داد |
|
به گوپال و شمشیر گیریم یاد |
بدو گفت موبد که مرد سوار |
|
نبیند چو تو گرد در کارزار |
که چشم بد از فر تو دور باد |
|
نشست تو در گلشن و سور باد |
به پردهسرای آمد از بیشه شاه |
|
ابا موبد و پهلوان سپاه |
همی خواند لشکر برو آفرین |
|
که بیتو مبادا کلاه و نگین |
به خرگاه شد چون سپه بازگشت |
|
ز دادنش گیتی پرآواز گشت |
یکی دانشی مرزبان پیشکار |
|
به خرگاه نو بر پراگنده خار |
نهادند کافور و مشک و گلاب |
|
بگسترد مشک از بر جای خواب |
همه خیمهها خوان زرین نهاد |
|
برو کاسه آرایش چین نهاد |
بیاراست سالار خوان از بره |
|
همه خوردنیها که بد یکسره |
چو نان خورده شد شاه بهرام گور |
|
بفرمود جامی بزرگ از بلور |
که آرد پریچهرهی میگسار |
|
نهد بر کف دادگر شهریار |
چنین گفت کان شهریار اردشیر |
|
که برنا شد از بخت او مرد پیر |
سر مایه او بود ما کهتریم |
|
اگر کهتری را خود اندر خوریم |
به رزم و به بزم و به رای و به خوان |
|
جز او را جهاندار گیتی مخوان |
بدانگه که اسکندر آمد ز روم |
|
به ایران و ویران شد این مرز و بوم |
کجا ناجوانمرد بود و درشت |
|
چو سی و شش از شهریاران بکشت |
لب خسروان پر ز نفرین اوست |
|
همه روی گیتی پر از کین اوست |
کجا بر فریدون کنند آفرین |
|
برویست نفرین ز جویای کین |
مبادا جز از نیکویی در جهان |
|
ز من در میان کهان و مهان |
بیارید گفتا منادیگری |
|
خوش آواز و از نامداران سری |
که گردد سراسر به گرد سپاه |
|
همی برخروشد به بیراه و راه |
بگوید که بر کوی بر شهر جز |
|
گر از گوهر و زر و دیبا و خز |
چنین تا به خاشاک ناچیز پست |
|
بیازد کسی ناسزاوار دست |
بر اسپش نشانم ز پس کرده روی |
|
ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی |
دو پایش ببندند در زیر اسپ |
|
فرستمش تا خان آذرگشسپ |
نیایش کند پیش آتش به خاک |
|
پرستش کند پیش یزدان پاک |
بدان کس دهم چیز او را که چیز |
|
ازو بستد و رنج او دید نیز |
وگر اسپ در کشتزاری کند |
|
ور آهنگ بر میوهداری کند |
ز زندان نیابد به سالی رها |
|
سوار سرافراز گر بیبها |
همان رنج ما بس گزیدست بهر |
|
بیاییم و آزرده گردند شهر |
برفتند بازارگانان شهر |
|
ز جز و ز برقوه مردم دو بهر |
بیابان چو بازار چین شد ز بار |
|
برانسو که بد لشکر شهریار |
|