چو بشنید زو این سخن یزدگرد |
|
روان و خرد را برآورد گرد |
نگه کرد از آغاز فرجام را |
|
بدو داد پرمایه بهرام را |
بفرمود تا خلعتش ساختند |
|
سرش را به گردون برافراختند |
تنش را به خلعت بیاراستند |
|
ز در اسپ شاه یمن خواستند |
ز ایوان شاه جهان تا به دشت |
|
همی اشتر و اسپ و هودج گذشت |
پرستنده و دایهی بیشمار |
|
ز بازارگه تا در شهریار |
به بازار گه بسته آیین به راه |
|
ز دروازه تا پیش درگاه شاه |
جو منذر بیامد به شهر یمن |
|
پذیره شدندش همه مرد و زن |
چو آمد به آرامگاه از نخست |
|
فراوان زنان نژادی بجست |
ز دهقان و تازی و پرمایگان |
|
توانگر گزیده گران سایگان |
ازین مهتران چار زن برگزید |
|
که آید هنر بر نژادش پدید |
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان |
|
ببستند مرا دایگی را میان |
همی داشتندش چنین چار سال |
|
چو شد سیرشیر و بیاگند یال |
به دشواری از شیر کردند باز |
|
همی داشتندش به بر بر به ناز |
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت |
|
که آن رای با مهتری بود جفت |
چنین گفت کای مهتر سرفراز |
|
ز من کودک شیرخواره مساز |
به داننده فرهنگیانم سپار |
|
چو کارست بیکار خوارم مدار |
بدو گفت منذر که ای سرفراز |
|
به فرهنگ نوزت نیامد نیاز |
چو هنگام فرهنگ باشد ترا |
|
به دانایی آهنگ باشد ترا |
به ایوان نمانم که بازی کنی |
|
به بازی همی سرفرازی کنی |
چنین پاسخ آورد بهرام باز |
|
که از من تو بیکار خوردی مساز |
مرا هست دانش اگر سال نیست |
|
بسان گوانم بر و یال نیست |
ترا سال هست و خرد کمترست |
|
نهاد من از رای تو دیگرست |
ندانی که هرکس که هنگام جست |
|
ز کار آن گزیند که باید نخست |
تو گر باز هنگام جویی همی |
|
دل از نیکویها بشویی همی |
همه کار بیگاه و بیبر بود |
|
بهین از تن زندگان سر بود |
هران چیز کان در خور پادشاست |
|
بیاموزیم تا بدانم سزاست |
سر راستی دانش ایزدیست |
|
خنک آنک بادانش و بخردیست |
نگه کرد منذر بدو خیره ماند |
|
به زیر لبان نام یزدان بخواند |
فرستاد هم در زمان رهنمون |
|
سوی شورستان سرکشی بر هیون |
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی |
|
که در شورستان بودشان آبروی |
یکی تا دبیری بیاموزدش |
|
دل از تیرگیها بیفروزدش |
دگر آنک دانستن باز و یوز |
|
بیاموزدش کان بود دلفروز |
ودیگر که چوگان و تیر و کمان |
|
همان گردش رزم با بدگمان |
چپ و راست پیچان عنان داشتن |
|
به آوردگه باره برگاشتن |
چنین موبدان پیش منذر شدند |
|
ز هر دانشی داستانها زدند |
تن شاه زاده بدیشان سپرد |
|
فزاینده خود دانشی بود و گرد |
چنان گشت بهرام خسرونژاد |
|
که اندر هنر داد مردی بداد |
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی |
|
به فرهنگ یازان شدی هوش اوی |
چو شد سال آن نامور بر سه شش |
|
دلاور گوی گشت خورشیدفش |
به موبد نبودش به چیزی نیاز |
|
به فرهنگ جویان و آن یوز و باز |
به آوردگه بر عنان تافتن |
|
برافگندن اسپ و هم تاختن |
به منذر چنین گفت کای پاکرای |
|
گسی کن هنرمند را باز جای |
ازان هر یکی را بسی هدیه داد |
|
ز درگاه منذر برفتند شاد |
وزان پس به منذر چنین گفت شاه |
|
که اسپان این نیزهداران بخواه |
بگو تا بپیچند پیشم عنان |
|
به چشم اندر آرند نوک سنان |
بهایی کنند آنچ آید خوشم |
|
درم پیش خواهم بریشان کشم |
چنین پاسخ آورد منذر بدوی |
|
که ای پر هنر خسرو نامجوی |
گلهدار اسپان من پیش تست |
|
خداوند او هم به تن خویش تست |
گر از تازیان اسپ خواهی خرید |
|
مرا رنج و سختی چه باید کشید |
بدو گفت بهرام کای نیکنام |
|
به نیکیت بادا همه ساله کام |
من اسپ آن گزینم که اندر نشیب |
|
بتازم نه بینم عنان از رکیب |
چو با تگ چنان پایدارش کنم |
|
به نوروز با باد یارش کنم |
وگر آزموده نباشد ستور |
|
نشاید به تندی برو کرد زور |
بنه عمان بفرمود منذر که رو |
|
فسیله گزین از گلهدار نو |
همه دشت پیش سواران بگرد |
|
نگر تا کجا یابی اسپ نبرد |
بشد تیز نعمان صد اسپ آورید |
|
ز اسپان جنگی بسی برگزید |
چو بهرام دید آن بیامد به دشت |
|
چپ و راست پیچید و چندی بگشت |
هر اسپی که با باد همبر بدی |
|
همه زیر بهرام بیپر شدی |
برینگونه تا برگزید اشقری |
|
یکی بادپایی گشادهبری |
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ |
|
تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ |
همی آتش افروخت از نعل اوی |
|
همی خون چکید از بر لعل اوی |
بها داد منذر چو بود ارزشان |
|
که در بیشهی کوفه بد مرزشان |
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ |
|
فروزنده بر سان آذر گشسپ |
همی داشتش چون یکی تازه سیب |
|
که از باد ناید بروبر نهیب |
به منذر چنین گفت روزی جوان |
|
که ای مرد باهنگ و روشنروان |
چنین بیبهانه همی داریم |
|
زمانی به تیمار نگذاریم |
همی هرک بینی تو اندر جهان |
|
دلی نیست اندر جهان بینهان |
ز اندوه باشد رخ مرد زرد |
|
به رامش فزاید تن زادمرد |
برینبر یکی خوبی افزای پس |
|
که باشد ز هر درد فریادرس |
اگر تاجدارست اگر پهلوان |
|
به زن گیرد آرام مرد جوان |
همان زو بود دین یزدان به پای |
|
جوان را به نیکی بود رهنمای |
کنیزک بفرمای تا پنج و شش |
|
بیارند با زیب و خورشیدفش |
مگر زان یکی دو گزین آیدم |
|
هم اندیشهی آفرین آیدم |
مگر نیز فرزند بینم یکی |
|
که آرام دل باشدم اندکی |
جهاندار خشنود باشد ز من |
|
ستوده بمانم به هر انجمن |
چو بشنید منذر ز خسرو سخن |
|
برو آفرین کرد مرد کهن |
بفرمود تا سعد گوینده تفت |
|
سوی کلبهی مرد نخاس رفت |
بیاورد رومی کنیزک چهل |
|
همه از در کام و آرام دل |
دو بگزید بهرام زان گلرخان |
|
که در پوستشان عاج بود استخوان |
به بالا به کردار سرو سهی |
|
همه کام و زیبایی و فرهی |
ازان دو ستاره یکی چنگزن |
|
دگر لاله رخ چون سهیل یمن |
به بالا چون سرو و به گیسو کمند |
|
بها داد منذر چو آمد پسند |
بخندید بهرام و کرد آفرین |
|
رخش گشت همچون بدخشان نگین |
|