پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

تبر


روزى تبرى پى هيزم رفت، تراق و تروق به تنه‌هاى پوسيده مى‌زد و مى‌خنديد و با خودش مى‌گفت: 'امروز ميل من است. بخواهم مى‌شکنم. بخواهم رد مى‌شوم و کارى ندارم. صاحب اختيار اينجا من هستم' .
توى جنگل درخت صنوبر نو رس زيبائى با شاخ و برگ پيچ در پيچ سر به آسمان کشيده، مايه دلخوشى و لذت درختان کهن بود. چشم تبر به آن صنوبر که افتاد از حيرت چرخى زد و گفت: 'آهاى صنوبر فرفري، حالا من تو را دست پيچ پيچ مى‌کنم تا ديگر زياد به زيبائى‌ات ننازي. همين حالا شروع به شکستن تو خواهم کرد. تا تراشه‌هايت به اطراف پراکنده شوند.'
صنوبر وحشت کرد و با التماس گفت: 'تبر، مرا نينداز. تازه باران براى خواستگارى من آمده بود. من هنوز جوانم. مى‌خواهم زندگى کنم. مرا نينداز خواهش مى‌کنم.' تبر گفت: 'پس گريه بکن تا من ببينم!' صنوبر شاخه‌هاى قشنگ خود را خم کرد و اشک زرين باريدن گرفت! تبر آهنى قهقهه‌اى زد و به صنوبر حمله کرد و چنان خود را به آن زد که تراشه‌هاى صنوبر به اطراف پراکنده شد. درخت‌ها همه اخم کرده، غمگين شدند و در سراسر جنگل تاريک صداى پچ‌پچ‌ آنها از آن کار زشت بلند شد، تا آن خبر غم‌انگيز به پلى رسيد که از چوب صنوبر ساخته شده بود.
تبر درخت را از ريشه زد و کار خود را کرد. صنوبر هم به زمين غلطيد و همان‌طور زيبا و پرچين و شکن، روى علف‌ها و گل‌هاى کبود آسمانى رنگ، دراز شد. تبر آن را گرفت و کشان‌کشان به‌طرف خانه خود برد. اتفاقاً، راه تبر از روى پل چوب صنوبر مى‌گذشت. وقتى که مى‌خواست عبور کند، پل به او گفت: 'چرا تو، توى جنگل فضولى و بدجنسى مى‌کنى و خواهرهاى مرا مى‌بُري؟' تبر به‌طرف او برگشت و غرش کرد: 'حرف نزن بى‌ادب؟ اگر اوقاتم تلخ بشود، تو را هم قطعه‌قطعه مى‌کنم.'
پل ديگر طاقت نياورد و به کمر خودش هم رحم نکرد. نفس بلندى کشيد خم شد و شکت و تبر هم توى آب افتاد و شلاپى صدا کرد و غرق شد. صنوبر جوان هم، روى آب‌هاى رود، به طرف دريا و اقيانوس شنا کرد.
- تبر
- عمو نوروز ص ۴۲
- فضل‌الله صبحى (مهتدي)
- انتشارات اميرکبير چاپ دوم ۱۳۴۱
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸


همچنین مشاهده کنید