ز مادر هر که دولتمند زاید |
|
فروغ دولتش ظلمت زداید |
به خارستان رود، گلزار گردد |
|
گل از وی نافهی تاتار گردد |
به زندان گر درآید، خرم و شاد |
|
کند زندانیان را از غم آزاد |
چو زندان بر گرفتاران زندان |
|
شد از دیدار یوسف باغ خندان |
همه از مقدم او شاد گشتند |
|
ز بند درد و رنج آزاد گشتند |
اگر زندانیای بیمار گشتی |
|
اسیر محنت تیمار گشتی، |
کمر بستی پی بیمارداریش |
|
خلاصی دادی از تیمار و خواریش |
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ |
|
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ |
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ |
|
ز ناداری نمودی غرهاش سلخ، |
ز زرداران کلید زر گرفتی |
|
ز عیشش قفل تنگی برگرفتی |
وگر خوابی بدیدیی نیکبختی |
|
به گرداب خیال افتاده رختی |
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب |
|
به خشکی آمدی رختش ز گرداب |
دو کس از محرمان شاه آن بوم |
|
ز خلوتگاه قربش مانده محروم، |
به زندان همدمش بودند و همراز |
|
در آن ماتمکده با وی همآواز |
به یک شب هر یکی دیدند خوابی |
|
کز آن در جانشان افتاد تابی |
یکی را مژدهده، خواب از نجاتش |
|
یکی را مخبر، از قطع حیاتش |
ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود |
|
وز آن بر جانشان بار گران بود |
به یوسف خوابهای خود بگفتند |
|
جواب خوابهای خود شنفتند |
یکی را گوشمال از دار دادند |
|
یکی را بر در شه بار دادند |
جوان مردی که سوی شاه میرفت |
|
به مسندگاه عز و جاه میرفت |
چو رو سوی شه مسندنشین کرد |
|
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد |
که چون در صحبت شه باریابی |
|
به پیشش فرصت گفتار یابی، |
مرا در مجلسش یادآوری زود |
|
کز آن یادآوری وافر بری سود |
بگویی هست در زندان غریبی |
|
ز عدل شاه دوران بینصیبی |
چنیناش بیگنه مپسند رنجور! |
|
که هست این از طریق معدلت دور |
چو خورد آن بهرهمند از دولت و جاه |
|
می از قرابهی قرب شهنشاه، |
چنان رفت آن وصیت از خیالش |
|
که بر خاطر نیامد چند سالاش! |
بسا قفلا که ناپیدا کلیدست |
|
بر او راه گشایش ناپدیدست |
ز نا گه، دست صنعی در میان نه |
|
به فتحاش هیچ صانع را گمان نه، |
پدید آید ز غیب او را گشادی |
|
ودیعت در گشادش هر مرادی |
چو یوسف دل ز حیلتهای خود کند |
|
برید از رشتهی تدبیر، پیوند |
ز پندار خودی و بخردی رست |
|
گرفتاش فیض فضل ایزدی، دست |
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار |
|
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار |
همه بسیار خوب و سخت فربه |
|
به خوبی و خوشی از یکدگر به |
وز آن پس هفت دیگر در برابر |
|
پدید آمد سراسر خشک و لاغر |
در آن هفت نخستین روی کردند |
|
بسان سبزه آن را پاک خوردند |
بدین سان سبز و خرم هفت خوشه |
|
که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه |
برآمد وز عقب هفت دگر خشک |
|
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک |
چو سلطان بامداد از خواب برخاست |
|
ز هر بیداردل تعبیر آن خواست |
همه گفتند کاین خواب محال است |
|
فراهم کردهی وهم و خیال است |
به حکم عقل تعبیری ندارد |
|
بجز اعراض تدبیری ندارد |
جوان مردی که از یوسف خبر داشت |
|
ز روی کار یوسف پرده برداشت |
که: «در زندان همایونفر جوانیست |
|
که در حل دقایق خردهدانیست |
اگر گویی بر او بگشایم این راز |
|
وز او تعبیر خوابت آورم باز» |
بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟ |
|
چه بهتر کور را، از چشم روشن؟» |
روان شد جانب زندان جوان مرد |
|
به یوسف حال خواب شه بیان کرد |
بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سالاند |
|
به اوصاف خودش وصاف حالاند |
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه |
|
بود از خوبی سالات خبر ده |
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر |
|
بود از سال تنگات قصهآور |
نخستین سالهای هفت گانه |
|
بود باران و آب و کشت و دانه |
همه عالم ز نعمت پر بر آید |
|
وز آن پس هفت سال دیگر آید |
که نعمتهای پیشین خورده گردد |
|
ز تنگی جان خلق آزرده گردد |
نبارد ز آسمان ابر عطایی |
|
نروید از زمین شاخ گیایی |
ز عشرت مالداران دست دارند |
|
ز تنگی تنگدستان جان سپارند |
چنان نان کم شود بر خوان دوران |
|
که گوید آدمی نان! و دهد جان» |
جوان مرد این سخن بشنید و برگشت |
|
حریف بزم شاه دادگر گشت |
حدیث یوسف و تعبیر او گفت |
|
دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت |
بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور! |
|
کز او به گرددم این نکته باور |
سخن کز دوست آری، شکرست آن |
|
ولی گر خود بگوید خوشترست آن» |
دگر باره به زندان شد روانه |
|
ببرد این مژده سوی آن یگانه |
که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام! |
|
سوی بستان سرای شاه نه گام!» |
بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی |
|
که چون من بیکسی را، بیگناهی |
به زندان سالها محبوس کردهست |
|
ز آثار کرم مایوس کردهست؟ |
اگر خواهد که من بیرون نهم پای |
|
ازین غمخانه، گو: اول بفرمای |
که آنانی که چون رویم بدیدند |
|
ز حیرت در رخم کفها بریدند، |
به یک جا چون ثریا با هم آیند |
|
نقاب از کار من روشن گشایند |
که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟ |
|
چرا رختم سوی زندان کشیدند؟ |
بود کاین سر شود بر شاه، روشن |
|
که پاک است از خیانت دامن من |
مرا پیشه، گناهاندیشگی نیست |
|
در اندیشه، خیانتپیشگی نیست» |
جوان مرد این سخن چون گفت با شاه |
|
زنان مصر را کردند آگاه |
که پیش شاه یکسر جمع گشتند |
|
همه پروانهی آن شمع گشتند |
چو ره کردند در بزم شه آن جمع |
|
زبان آتشین بگشاد چون شمع |
کز آن شمع حریم جان چه دیدید، |
|
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟! |
ز رویش در بهار و باغ بودید، |
|
چرا ره سوی زنداناش نمودید؟ |
بتی کزار باشد بر تنش گل، |
|
کی از دانا سزد بر گردنش غل؟ |
گلی کهش نیست تاب باد شبگیر |
|
به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟ |
زنان گفتند کای شاه جوانبخت! |
|
به تو فرخندهفر هم تاج و هم تخت! |
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم |
|
بجز عز و شرفناکی ندیدیم |
نباشد در صدف گوهر چنان پاک |
|
که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک |
زلیخا نیز بود آنجا نشسته |
|
زبان از کذب و جان از کید، رسته |
ز دستانهای پنهان زیر پرده، |
|
ریاضتهای عشقش، پاک کرده |
فروغ راستیش از جان علم زد |
|
چو صبح راستین، از صدق دم زد |
بگفتا: «نیست یوسف را گناهی |
|
منم در عشق او گم کرده راهی |
به زندان از ستمهای من افتاد |
|
در آن غمها از غمهای من افتاد |
جفایی کو رسید او را ز جافی |
|
کنون واجب بود او را تلافی |
هر احسان کید از شاه نکوکار |
|
به صد چندان بود یوسف سزاوار» |
چو شاه این نکتهی سنجیده بشنید |
|
چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید |
اشارت کرد کز زنداناش آرند |
|
بدان خرم سرا بستاناش آرند |
به ملک جان بود شاه نکوبخت |
|
مقام شه نشاید جز سر تخت |
|