دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کرّهٔ دریائی (۳)
پادشاه گفت: 'چرا يکى از اين جوانها را براى خودت سوا نکردي؟' گفت: 'آن کسى که من مىخواهم اينها نيستند.' شاه گفت در گوشه و کنار هر که هست بياورد. رفتند اينطرف و آنطرف، هر که بود آوردند. ميان آنها شاگرد باغبان هم بود که همان ملکجمشيد باشد. دختر کوچکه تا چشمش به ملکجمشيد خورد، ترنج را دور سر گرداند و محکم زد به سينهٔ ملکجمشيد. شاه و وزراء و تمامى مردمى که آنجا بودند، ماتشان برد که اين همه جوانهاى قشنگ از جلوى اين رد شدند، هيچکدام را نپسنديد، اما وقتى رفتند اين کچل شاگرد باغبان را آورند ترنج را تو سينهٔ او زد. |
پادشاه غيظش گرفت و گفت: 'خلايق هر چه لايق. بزنيد بيرونش کنيد برود با همان کچل سر کند.' دختر کوچکه را از قصر سلطنتى و اتاق آيينه فرستادند تو اتاق کاهگلى باغبان. |
از آن طرف هم شهر را آذين بستند و براى آن دو تا دخترو دو تا پسر هفت شبانهروز چراغانى کردند و شب هفتم هر دو عروس و داماد را دست به دست دادند. اما پادشاه از غصهٔ دختر کوچکه تو خون خودش مىجوشيد و آخر کار هم ناخوش شد. شوهرهاى آن دو تا دختر اول حرفى که به زنهاى خودشان زدند اين بود که: 'اگر رفتيد تو باغ و خواهر کوچکه را ديدي، اعتنائى نکنيد.' پادشاه اسير رختخواب شد. هر چه حکيم آوردند، دوا و درمان کردند، حالش خوب نشد. تا آن که حکيمى که خيلى پُر بود گفت: 'پادشاه از غصه و خيال اشتهايش از بين رفته، همهٔ ناخوشىاش از بىبنيگى است. بايد گوشت شکار تازه و اگر بشود کله و پاچهٔ آهو بخورد. آن هم بايد دامادهايش شکار کنند و از دست دخترهايش بخورد تا معلوم بشود دست کدام يک از اينها خوب است. |
پادشاه فرمان داد دامادهايش به شکار بروند. هر کدام رفتند پهلوى مهتر شاه، يک اسبى خواستند. مهتر هم يک اسب راهوار شکارى به پسر وزير دست راست داد و يکى به پسر وزير دست چپ . از کماندار هم تير و کمان شکار گرفتند. در اين بين ملکجمشيد رسيد و گفت که يک اسب هم به من بدهيد. يک خرده پسرهاى وزير مسخرهاش کردند، يک خرده هم مهتر و براى مسخره، يک يابوى لنگ با تير و کمان شکسته هم به ملکجمشيد دادند. |
ملکجمشيد آمد بيرون. يابو را ول کرد تو صحرا، تير و کمان را هم انداخت يک طرف و موى کرهٔ دريائى را آتش زد. کره حاضر شد. ملکجمشيد گفت: 'مىخواهم چادر بزرگى زده بشود و تمام شکارى که توى اين صحرا هست پشت چادر من جمع بشوند.' کره گفت: 'بسيار خوب.' همين کار را کرد. يک سراپرده قبه طلا زده شد. وسط سراپرده هم مسند زربفت ملکجمشيد با تاج و رخت پادشاهى آنجا پشتى داده بود. پسرهاى وزير هر چه صحرا را زير و رو کردند، آهوئى نديدند، تا يک روز از دور چشمشان به سراپردهاى خورد. اسبها را تاخت کردند بهطرف سراپرده. ديدند يک پادشاه جوان توى سراپرده است و تمام حيوانات صحرا پشت سراپردهاش. رفتند جلو تعظيم کردند. ملکجمشيد پرسيد: 'آها، چه مىگويند؟' گفتند: 'قربانت گرديم، پادشاه اين ولايت مريض است. حکيم گفته که ما آهوئى شکار کنيم و گوشتش را براش ببريم. شايد خوب بشود.' ملکجمشيد گفت: 'تمام اين حيوانات مال من است و من هم از گوشت اينها به هيچکس نمىدهم، مگر به غلامهاى خودم. اگر شما مىخواهيد بايد غلام حلقه به گوش من باشيد تا من به شما گوشت آهو بدهم.' اينها يک خرده وارفتند و به هم نگاه کردند و يواشکى گفتند: 'کى مىفهمد که ما غلام اين جوان شديم. مىگوئيم غلام تو هستيم و گوشت آهو ازش مىگيرم.' گفتند: 'ما حاضريم غلام تو بشويم.' گفت: 'پس زود باشيد پيراهنهاى خودتان را درآوريد تا من به کَتِ شما مهر غلامى خودم را بزنم.' آن بيجارهها از ناچارى راضى شدند. ملکجمشيد هم مُهر خودش را به کَت آنها زد، بعد آمد دو تا آهو گرتف و سر بريد. سرش را نگاهداشت و تنهاش را داد به آنها و در وقت بريدن گفت: 'شکار مزهاش به کلهاش.' از آن روز به بعد تمام مزه گوشت شکارى تو کلهاش رفت. |
باري، دو تا پسر دو تا وزير، لش آهوها را ورداشتند و آوردند خانه و دادند بپزند که زنهاشان براى پادشاه ببرند. ملکجمشيد هم فورى دو تا کله را آورد و داد بار کردند. دختر بزرگه اول گوشت آهو را برد براى شاه. خورد و حالش تفاوتى نکرد. همينطور دختر وسطي. بعدازظهر همان روز دختر کوچکه کله آهو را برداشت برد براى پدرش. اول پادشاه نمىخواست به حضور خودش راهش بدهد و از دستش چيزى بخورد ولى وزير گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت باشد.' حالا وقت دل شکستن دختر نيست، وانگهى شايد دستش خوب باشد.' پادشاه قبول کرد. کله را جلويش گذاشتند بنا کرد خوردن. ديد هم خيلى خوشمزه است و هم حالش بهتر شد و جان گرفت. مىخواست پا بشود راه برود. دور و وريهايش خوشحالى کردند و خلاصه، پادشاه حالش خوب شد و از فردا راهى شکار شد. از آن طرف هم ملکجمشيد باز موى کرهٔ دريائى را آتش زد. وقتى حاضر شد گفت: 'بايد در آن محلى که سراپرده براى من زده شد، قصرى ساخته بشود از قصر پادشاه عالىتر و خشتهايش يکى از طلا باشد، يکى از نقره.' قصر ساخته شد، ملکجمشيد با زنش آمد آنجا پس از مدتى آوازه توى شهر پيچيد که تاجر زادهاى در بيرون شهر قصرى ساخته که از قصر پادشاه هم بهتر است. مردم دسته دسته مىآمدند تماشا. اين خبر به گوش پادشاه رسيد، او هم هوس کرد برود آن قصر را ببيند. |
يکروز با وزيرها و دامادهايش راه افتاد بهطرف قصر. وقتى که جلوى قصر رسيد، هوش از سرش رفت، از قشنگى قصر. در اين بين ملکجمشيد آمد رکابش را گرفت و دعوتش کرد که بيايد توى قصر. پادشاه رفت تو، فورى ملکجمشيد يک شَدهّ مرواريد و يک انگشتر از سنگ قيمتى پيشکش پادشاه کرد. پادشاه ديد هيچ همچين انگشترى نديده تعجب کرد، خيلى خوشحال شد. بش گفت: 'تو مهمان منى و رسيده به ولايت مني، هر کارى دارى بگو روبهراه کنم و هر چه مىخواهى بخواه.' ملکجمشيد گفت: 'من چيزى نمىخواهم جز دو تا غلام زرخريد خودم را که خدمت پادشاه هستند. پادشاه خشکش زد که علام زرخريد تو پهلوى من هستند؟' گفت: 'بله.' گفت: 'کىها؟' گفت: 'اين دو جوان.' پسر وزير دست راست و وزير دست چپ را نشان داد. پادشاه گفت: 'پدر اينها وزير و خودشان هم داماد من هستند.' ملکجمشيد گفت: 'داماد پادشاه هستند ولى غلام من هستند. باور نمىکنى بگو لخت شوند.' پادشاه گفت: 'لخت شويد ببينم' وقتى لخت شدند، ديد روى کت اينها مهر غلامى ملکجمشيد است. پادشاه حالش بهم خورد و افتاد، دخترش که زن ملکجمشيد باشد، دست پاچه شد. آمد دست و پايش را ماليد و وقتى پادشاه چشمش را وا کرد، دختر کوچکش را ديد. سرگردان ماند. پرسيد: 'تو اينجا چکار مىکني؟' گفت: 'اينجا منزل من است و اين هم شوهر من است.' آن وقت تفصيل حال ملکجمشيد را از اول، همانطورى که شنيده بود براى پادشاه تعريف کرد، پادشاه خوشحال شد. ملکجمشيد هم مُهر غلامى خودش را از روى کت دامادهاى شاه برداشت. پادشاه فرمان داد که شهر را آذين ببندند و هفت شب و روز چراغان کنند و ملکجمشيد را هم جانشين خودش کرد. |
ملکجمشيد بعد از چهل روز به ولايت خودش رفت و پدرش را که از غصهٔ او کور شده بود، با توتياى دريائى درمان کرد و زن پدر را به سزاى خودش رساند و جانشين پدر زنش، تا وقتى که پادشاه هر دو ولايت شد. اين بود سرگذشت ملکجمشيد که پاکان از پيران و رودان از زادان سينه به سينه نقل کردند و ما پس از صدها سال آن را به روى کاغذ آروديم. |
- کرهّ دريائى |
- افسانههاى ايرانى (قصههاى محلى فارس) ص ۴۹ |
- صادق همايونى |
- انتشارات نويد شيراز چاپ اول ۱۳۷۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز
- عروس و مادر شوهر
- دختر درزی (خیاط) و شاهزاده
- مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه
- قصهٔ آقا کوزه
- مُزد به مشت، مزد به سر، مزد به دوش
- قصهٔ ملّا نتربوق
- ملکخورشید (۲)
- دم دوز(۲)
- کرّهٔ دریائی (۳)
- ماه روز پیشانی
- کره اسب
- شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز (۲)
- غلام (۳)
- فاطمهخانم
- قصهٔ پسر پادشاه و پری
- صندوقی که سوگلی هارونالرشید توش بود
- سه خواهر و نیلبک
- دختر عاقل پادشاه
- عقاب غولپیکر (۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست