فلورن مهمترين دانشمندى است که در پيشرفت فيزيولوژى مغز - جدا از سنت مبهم دکارتى و نظريه مشخص و افراطى فرنولوژيستها - فعاليت نموده است. ولى قبل از اينکه وارد بحث درباره فعاليتهاى اين دانشمند شويم، لازم است که ذکرى از رولاندو که قسمتهائى از مغز به اسم او نامگذارى شده بهميان آيد.
لويچى رولاندو (۱۷۷۰-۱۸۳۱) علاقهمند به آناتومى و آسيبشناسى مغز بود، ليکن او به انجام آزمايشهائى پرداخت که نتايج آنها که به سال ۱۸۰۹ انتشار يافت، سبب شد که ادعا کند که قبل از فلورن به تفاوتهاى بين عملکرد بخشهاى مختلف مغز دست يافته است.
بهنظر فلورن دو نيمهٔ مغز 'محل اصلى پديدههائى مانند خواب، عقبماندگى ذهني، ماليخوليا و مانيا است.' اين گفتار مسلماً شبيه نظريهٔ موضعى بودن وظايف مغز در کورتکس است که بعدها عنوان شد. گرچه فلورن معتقد بود که ادراک و هوش بهشکل اختصاصى به نيمکرههاى مغز مربوط نمىشوند. او همچنين اعتقاد داشت که فعاليت بخش قدامى مغز بهعلت حرکات رشتههاى آن ايجاد مىشود و درنتيجه مرتکب اين اشتباه شد که اعمال و حرکات را مربوط به اين رشتهها بداند و استنتاج غلط کند که توده سفيد و نه توده خاکسترى مغز مکان اصلى فعاليتهاى پسيکوفيزيولوژى هستند. البته او موضع و مکان 'احساسات' (منظور Sensations است - مترجم) را در بخش ميانى مغز و نه در قسمت قدامى آن مىداند. در آن هنگام شواهد آناتومى براى اثبات صحت اين نظريه وجود داشت، زيرا گمان مىرفت که تمام اعصاب حسى به غير از چشائى و بينائى از مغز ميانى مىگذرد. دانشمندان مىدانستند که مغز ميانى وظيفهاى اساسى براى حفظ زندگى دارد و اينکه شامل 'گره حياتي' است. رولاندو اين گره حياتى را مرکز عمده 'حس کردن' مىدانست. البته علاقه او بيشتر متوجه مخچه بود که آن را عضو اصلى ترشح و ايجاد نيروى عصبى تصور مىکرد. اين نتيجهگيرى را رولاندو از انجام آزمايشات خود بهدست آورد. قبلاً ديديم که ولتا در سال ۱۸۰۰ شبکه ولتيک را بهوجود آورده و درنتيجه از آن جريان الکتريکى ايجاد کرده بود. رولاندو با استفاده از اين شبکه، مغز را تحريک کرد و مشاهده نمود که هنگامى الکترودها به مخچه نزديک مىشدند، واکنشهاى شديد عضلانى شدت بيشترى مىيافت. اين مشاهده او را به چنين نتيجهگيرى سوق داد که مخچه نوعى باطرى است که انرژى عصبى از آن خارج مىگردد.
در حالىکه نتايج آزمايشهاى رولاندو خيلى قانعکننده نبود و غالباً مبهم و در اساس مبتنى بر نظريههاى ناصحيح قرار داشت، پىير فلورن (۱۷۹۴-۱۸۶۷) در روشهاى خود بسيار دقيق، نوشتههاى وى روشن و در اصل نظريات او صحيح بود، در اينکه در روش و دادههاى علمى اولين قدمهاى درست را جهت يافتن حقيقت علمى بردارد. او خيلى زود مورد توجه کوويه قرار گرفت و دستيار او شد و سخنرانىها و کلاسهائى درباره فيزيولوژى احساس به او محول نمود که بسيار جلبنظر مىنمود. پژوهشهاى مهم او در مورد مغز را کوويه به آکادمى علوم فرانسه در سالهاى ۱۸۲۲ و ۱۸۲۳ عرضه کرد و سپس آنها را جمعآورى نموده و با مقدمهاى در سال ۱۸۲۴ به چاپ رسانيد. چند مقاله ديگر نيز در کتاب کوچکترى به سال ۱۸۲۵ منتشر شد. او در سال ۱۸۲۸ به عضويت آکادمى برگزيده شد و در سال ۱۸۳۳ کوويه، که در حال مرگ بود، درخواست کرد که فلورن بهجاى او به سمت Secrétaire Perpétuel انتخاب گردد. او سپس به استادى کرسى آناتومى تطبيقى که مخصوص او ايجاد شده بود در موزه Jardin-du Roi گمارده شد. در سال ۱۸۴۰ به عضويت آکادمى فرانسه درآمد و در اين انتخاب او به ويکتور هوگو ترجيح داده شد. در اين بين او به انتشار تحقيقات خود پرداخت و در ضمن به مقدار کمى وارد جهان سياست شد.
در سال ۱۸۴۲ در مقالات خود تجديدنظر نمود و نيز کتاب Examen De La Phrénologie انتشار داد که در آن از دکارت در برابر نظريات گال حمايت کرد و فيزيولوژى علمى مغز را عرضه نمود. در سال ۱۸۵۵ صاحب کرسى استادى تاريخ طبيعى در Collége De France شد و دوازده سال پس از آن درگذشت. فعاليتهاى اين دانشمند تماماً با اعتماد و اطمينان بهخود انجام مىشد. بهعنوان يک نويسنده او هم از خود مطمئن بود و هم با قدرت مىنوشت. در مقدمه کتاب Examen او مىگويد:
'J'at Voulu Être Court. It ya un Grand Secret Pour Être court: C'est D,être Clair' (من گرايش به ايجاز دارم. راز بزرگى در ايجاز نهفته است و آن روشن بودن است.)
او در واقع در بيان و ارائه مطالب به ايجاز و روشنى شهرت داشت. او در مقابل رقباى خود مانند گال و رولاندو منصفانه و عادلانه مبارزه مىکرد. آزمايشهاى او نيز دقيق، ساده و مبتنى بر اصول حسابشدهاى بودند که نتايج بهدست آمده را دقيق و حائز اهميت مىنمودند. مسئلهاى که او با آن روبهرو بود تعيين کنشهاى بخشهاى مختلف مغز بود. براى حل اين مشکل او دو اصل را در نظر داشت. يکى اينکه طرح هر آزمايش بايد مستقيماً مربوط به نتيجهاى که از آن انتظار مىرود، باشد. بهعبارت ديگر او مشاهدهٔ عينى و مستقيم از همبستگى بين بخشى از مغز و فعاليت آن را به استنتاجات مبهم و نامشخصى که در سابق براساس چند مورد بيمار مبتلا به آسيب مغزى و يا استدلالهاى صرفاً منطقى قرار داشتند ترجيح مىداد. اين در واقع يکى از نخستين موضعگيرىهاى ديدگاه آزمايشگاهى مطالعه مغز در برابر روش تکنيکى است که هنوز هم جريان دارد.
در اصل دوم، فلورن خواستار اين است که هر بخش از مغز که فعاليت آن مورد مطالعه قرار مىگيرد بايد از قسمتهاى ديگر مجزا گردد. براين اساس مىتوان او را پدر تشريح مغز دانست. جوابگوئى به اين اصل مستلزم دانش کافى از فعاليتها و آناتومى مغز است. فلورن براى مطالعه و بررسى علمى و آزمايشگاهى شش واحد مستقل را موردنظر قرار داد که عبارتند از مخ (cerebrum)، مخچه (Cerebellum)، مرکز بينائى (CorPora Quadrigemina)، بصلالنخاع (Medulla Oblongata)، نخاع شوکى (Spinal Cord) و رشتههاى عصبي. او به دقت اين بخش را بدون تخريب آنها جدا و مورد مطالعه آزمايشگاهى قرار داد. براى درک بهتر اهميت مطالعات و نتايج بهدست آمده درباره سيستم اعصاب بهوسيله فلورن لازم است که به اختصار نتيجهگيرىهاى او را در اين رابطه با نحوهاى که اين مسائل در قرن بيستم مطرح مىشوند، ارتباط دهيم.
او مىنويسد که 'وظايف قطعهها و يا مناطق مخ (Cerebral Lobes) عبارتند از اراده، قضاوت، يادآوري، ديدن، شنيدن و در يک کلام ادراک.' اگر منطقهها يا لبهاى مخ برداشته شوند بلافاصله تمام اعمال ارادى از بين مىروند. حيوان در اين وضع ممکن است بدون اينکه ناراحت باشد، بماند تا اينکه از گرسنگى بميرد. پرنده در اين شرايط پرواز نمىکند مگر اينکه او را به هوا پرتاب کنيم. در اين وضع ادراک نيز از ميان مىروند. با برداشتن لبهاى مغز حيوان کور و کر مىشود. او به محرکاى معمولى بينائى و شنوائى پاسخ نمىدهد. با وجود اين حساسيت به نور را دارد، زيرا که مردمک او در برابر نور قوى منقبض مىگردد. تفسير علمى زمان ما از اين قضيه اين است که اداراک (Perception) از بين رفته، ليکن تميز حسى (Sensory Discrimination) باقى مانده است. اين امر براى حواس ديگر نيز صادق است، گو اينکه در حس چشائى اثبات آن دشوار است. بههرحال نتيجه چنين است که قسمت قدامى مغز يا مخ، مرکز ادراک، هوش و اراده است. فلورن مىگويد که 'تمام ادراکات و اراده همزمان در اين اعضاء مرکزيت دارند، قوه ادراک يا اراده در اساس يک واحد را تشکيل مىدهند.' فيزيولوژى قرن نوزدهم با اين نظر که مراکز مختلفى براى مخ قائل بود مخالفت داشت.
در قرن بيستم آونگ علم اول بهطرف نظريه فلورن حرکت کرد (مانند نظريه لشلي) (Lashley) و سپس بهسوى ديدگاهى که بيشتر از موضعى بودن فعاليتهاى مغز حمايت مىکرد نوسان يافت. فلورن عقيده دارد 'وظيفه مخچه هماهنگى حرکات بدن است' . اگر مخچه برداشته شود، حيوان ممکن است کوشش براى راه رفتن کند، ليکن به زمين مىافتد. او حساس است و حرکت مىکند. او قادر به ادراک است ولى نمىتواند از عهده انجام فعاليتهاى هماهنگ و متعادل راه رفتن، پرواز کردن و يا حفظ تعادل خود برآيد. اين نتيجهگيرى هنوز مورد تأييد علمى است.
بصلالنخاع عضوى است که وظيفه ذخيرهکردن دارد. اين عضو گره حياتى موجود زنده است، از آن جهت که براى بقاء انسان اساسى است. بصلالنخاع مرکز حياتى سيستم اعصاب است و احساسات را قبل از اينکه به مرحل ادراک برسند، تنظيم مىکند. وظيفه نخاع شوکي، هادى بودن آن است و وظيفه رشتههاى عصبى برانگيختگى است. فلورن مىنويسد که 'در آخرين تحليل تمام اين بخشهاى مختلف سيستم اعصاب، ساختار، وظايف و تأثير خاص و مشخص خود را دارند و علىرغم اين تفاوتهاى مشخص ساختاري، کارکردى و تأثيرگذارى آنها در مجموع سيستم واحدى را مىسازند.' بنابراين دستگاه اعصاب داراى وحدتى است که باعث مىشود علاوه بر اينکه هر بخشى وظيفه خاص خود را جداگانه انجام دهد و هرکدام داراى وظيفه اختصاصى باشد ولى در مجموع نيز نوعى وظيفه عمومى وجود دارد بههمين جهت هم، از بين رفتن هر قسمت از مغز نيروى هريک از بخشهاى ديگر را کاهش مىدهد. فلورن مىگويد 'هر قسمت از مغز را تحريک کنيم، بخشهاى ديگر آن نيز تحريک مىشوند و مىتوان گفت که نوعى هماهنگى در واکنش وجود دارد.'
وحدت اصل مهمى است که برهمه چيز حاکميت دارد. بنابراين وحدت در سيستم اعصاب امرى بسيار ضرورى و حياتى است. اين نظريه متقدم بر نظريه همتوانى (Equipotentiality) و عملکرد تودهاى (Mass Action) است. لشلي، در قرن بيستم، معتقد است که مغز بهعنوان يک کل و واحد متشکل عمل مىکند و فهم فعاليتهاى آن براساس نظريه گشتالتى ميدانى (Field Theory) ممکن است.
تقسيم مغز توسط فلورن به بخشهاى مختلف در اصل براساس يافتههاى آناتومى انجام شده بود ولى بهشکل عمده توسط نتايجى که از کنشهاى مختلف آنها بهدست آمده بود مورد تأييد قرار گرفت. اين عقيده فلورن که هريک از بخشهاى سيستم اعصاب بهصورت واحدى عمل مىکند و اينکه هرکدام در اساس وظيفهٔ واحدى دارد با کشف اين مطلب توسط او تقويت شد که قسمتهاى مغز مىتوانند تودههائى را از دست بدهند بدون اينکه عملکرد آنها از بين برود و اينکه پس از، از بين رفتن کامل اين وظايف امکان اکتساب مجدد آنها وجود دارد. اين حقيقت که حتى پس از از بين رفتن قسمتى از مغز، کنشهاى آن برگشته است، اساس مسئله مهم موضعى بودن (Action Propre) وظايف مغز و يا عمومى بودن (Action Commune) آن را در تکامل تاريخى پسيکوفيزيولوژى مغز پىريزى نمود.
واضح است که نحوه تحليل و ارائه يافتههاى فلورن، جهتگيرى مخالفى با جزئىگرائى کنشى (Functional Atomism) فرنولوژى داشت. ولى در حقيقت و در اساس توجيهى در صحت روش علمى و آزمايشگاهى برعليه روش غيرعلمى گال بود. روش کلينيکى رولاندو و روش فيلسوفانى که راجع به ماهيت و طبيعت روح بدون ارائه دلايل علمى سخن مىگفتند. او در عملکرد مغز وحدت و تنوع را در آن واحد مشاهده کرد. او موضعى بودن مغز را که گال به آن اعتقاد داشت قبول داشت ولى در عين حال کنش تودهاي، واحد و عمومى مغز را نيز مشاهده کرد. اين موضعگيرى فلورن براى آشتى دادن و ميانجيگرى اين دو ديدگاه متفاوت نبود، بلکه موضع عينى و واقعى بود که آزمايشهاى او آن را تأييد مىکرد. بدين ترتيب بود که فرنولوژيستها و فيزيولوژيستها در نيمهٔ اول قرن نوزدهم اين عقيده را که مغز مرکز روان است، تثبى کرده و اهميت مطالعه عملکرد بخشهاى مختلف مغز در شناخت مسائل اساسى فيزيولوژيک آن از طريق علمى را تأکيد نمودند.
مثلاً ماژندى گرچه بيشتر به اعصاب توجه داشت و معتقد بود که مسئله فعاليتهاى روانى در قلمرو ايدئولوژى و عقيده و موضوع هوش در حيطهٔ متافيزيک است، معهذا او نيز نماينده اين طرز فکر بود که مغز جايگاه روان بشر است. او معتقد بود که مرکز احساس نه در مخ و نه در مخچه، بلکه در نخاع شوکى است. او براى اثبات اين نظريه به پديدهاى که ما اکنون به آن بازتاب (Reflex) مىگوئيم، متوسل شد، پديدهاى که حتى پس از برداشتن مغز و مخچه نيز وجود دارد. فلورن قبلاً اين نظريه را ارائه داده بود که ادراک و نه احساس از وظايف مخ است و ماژندى نيز با او همعقيده بود که در حالىکه وظيفه نخاع شوکى دريافت احساس است، ولى مخ است که اين احساس را از نخاع شوکى مىگيرد و بهصورت ادراک درمىآورد. ماژندى همچنين متوجه شد که مخ مرکز حافظه است و اينکه حافظه انواع مختلف دارد مانند حافظه براى اسامي، حافظه براى اشياء و حافظه براى اعداد. در اين زمينه که اعضاء مختلفى در مغز براى اين حافظهها وجود دارد، او سعى کرد حدسى نزند. او همچنين اظهارنظر کرد که بهعلت تفاوتهاى موجود در مغز حيوانات ردههاى مختلف در نردبان تکامل، تعداد چينخوردگىها و قشرهاى مغز با کامل بودن و يا نقص قدرتهاى عقلى همبستگى دارد.
اين اصل که مغز مرکز روان است هنگامى بيشتر مورد قبول دانشمندان قرار گرفت، که دمولن (Desmoulins) که دانشجوى ماژندى بود به سال ۱۸۱۵ کتابى انتشار داد که شامل کشف مهم او که مغز افراد پير سبکتر از مغز جوانها است، نيز بود. بنابراين او توانست که کهولت را به آتروفى مغز ارتباط دهد. ولى اين نظريه او حتى مورد قبول دانشمندان آن زمان نيز قرار نگرفت، زيرا که قبلاً گزارش او در اين زمينه توسط آکادمى علوم (Académie Des Science) بهشدت رد شده بود. قبلاً ديديم که کل اين موضوع بدون ابهامات نبود. از يک سو فلوگر معتقد بود که نخاع شوکى عضوى 'آگاه' است زيرا که عامل بازتابهاى با هدف است. از سوى ديگر لوتزي، طرفدار نظريه سادهترى بود که اعتقاد داشت آگاهى فقط مربوط به فعاليت مغز است.