دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
صمد (۲)
سخن که به اينجا رسيد، بزرگان و اشراف و رجال دربار همگى گفتند: 'شاه به سلامت باشد، دروغهاى صمد را به هيچ عنوان نمىتوان واقعى جلوه داد، بهتر است دستِ شاهزاده خانم را در دستِ او بگذارى و برايشان آرزوى خوشبختى کني.' |
شاه که غرور و خودپسندىاش اجازه نمىداد دختر زشت و ترشيدهاش را به فردى از افراد پائين اجتماع بدهد، باز بهانه آورد و گفت: 'پسرم! فردا آخرين روز است. اگر يک دروغ ديگر هم بگوئي، دختر من مالِ تو مىشود.' |
صمد، سر به زير افکند و از قصر پادشاهى بيرون رفت. شاه که از شدتِ ناراحتى به هيجان آمده بود، با خشم رو به اطرافيان کرد و فرياد زد: 'نعمتهايم بر شما حرام باد! اسمتان را گذاشتهايد وزير و وکيل و رجال سياسي! هيچ کدامتان نتواستيد پاسخ يک پسر بچهٔ کچل را بدهيد! حتى دخترم را هم لايق او مىدانيد. فردا هرکسى سخنان صمد را دروغ بپندارد فرمان مىدهم پوستش را بکنند و از کاه پر کنند و بر دروازههاى شهر بياويزند! فراموش نکنيد که فردا هرچه گفت شما بايد بگوئيد راست است.' همهٔ درباريان تعظيم کردند و گفتند: 'به روى چشم!' |
فرداى آن روز، صمد سوار بر اسبى شد و دو نفر از همسايگانش را صدا زد و از آنها خواهش کرد خُمرهٔ رنگرزى را محکم به پشت اسبش ببندند. صمد، حرکت کرد و با همان وضع به حضور شاه رفت. همه از ديدن صمد با اين وضع شگفتزده شدند و با تعجب به او نگاه مىکردند. شاه در ميان حيرت همگان پرسيد: 'اين خُمره براى چيست؟' صمد گفت: 'براى تصديق کردن دروغي.' |
شاه که متوجه منظور صمد نشده بود، دوباره پرسيد: 'باز هم دروغ در چنته داري؟' صمد با خونسردى گفت: 'اگر شاه اجازه مىفرمايند، بگويم.' |
شاه که اطمينان داشت امروز، اطرافيانش گفتههاى صمد را بهعنوان دروغ نخواهند پذيرفت گفت: 'بگو!' |
صمد گفت: 'قبلهٔ عالم، ديروز شنيديد که ما چقدر مرغ و خروس داشتيم. پدرم براى تمام پادشاهان و بازرگانان کرهٔ زمين پيغام فرستاد و اعلام کرد که مرغ و خروسها را به ارزانترين قيمت مىفروشد. بازرگانان از اقصى نقاط دنيا، طلا و جواهر بار الاغها و قاطرها کردند و براى خريد مرغ و خروس نزد پدرم آمدند پدرم از همان طلا و جواهرات، چهل خُم به اندازهٔ خُمرهاى که آوردهام، طلا و جواهر قرض داد و مرحوم پدرتان آنها را به خزانهٔ سلطنتى ريخت. اکنون خواهش مىکنم دين پدر مرحومتان را ادا فرمائيد!' |
سخن صمد که به اينجا رسيد. همه يک صدا گفتند: 'صحيح است! ... راست مىگويد!' شاه که از شدت خشم به خود مىلرزيد، فرياد زد: 'دروغ است، دروغ است، تمامى گفتههايش دروغ است.' |
صمد با کمال خونسردى گفت: 'بسيار خوب! اگر دروغ است دخترت را بده و اگر راست است، طلا و جواهر را بده!' |
شاهِ خسيس که در موقعيت بدى گير کرده بود، راهى جز تسليم نداشت. وزير را صدا زد و به او گفت: 'زود برو آن دختر را بياور و دست او را در دست اين پسر بگذار و بگو آزادي، به هر کجا که مىخواهى بروي!' |
وزير که نقشهٔ خود را به اجراء درآورده بود و خيلى خوشحال بود، سريع بهطرفِ حرمسرا دويد. دستِ دختر را گرفت و امان نداد که لباسهايش را بردارد و با ديگران خداحافظى کند و او را دوان دوان آورد و در حضور شاه، دستش را در دست صمد گذاشت و گفت: 'شاهزاده خانم! اين پسر، از اين لحظه به بعد شوهر شماست و مىتواند شما را به هرجا که بخواهد ببرد!' |
دختر، ساکت بود. صمد ديگر چيزى نگفت. دستِ دختر را گرفت و با اسبى که خُمره را به پشتش بسته بود، از سراى سلطان خارج شد. صمد، پسر باهوش و زرنگى بود و مىتوانست گليم خود را از آب بيرون بکشد و هرطور شده لقمه نانى تهيه مىکرد و نمىگذاشت دختر پادشاه گرسنه بماند. دختر که از بىعدالتى پدرش در حقِّ خود ناراضى بود، تاب تحمل اين بىعدالتى را نداشت و از غصّه روز به روز لاغرتر و ضعيفتر مىشد و عاقبت مريض شد. |
وزير بدطينت و پست شاه که اين موضوع را فهميد، به حکيم دورهگردى سفارش کرد بهجاى دارو به دختر زهر خورانيد و او را کُشت. بنابر رسم و رسومِ آن سرزمين، مىبايست صمد را پيشاپيش جنازهٔ همسرش مىبردند و او را هم به غار مردهها مىانداختند تا بميرد و روحشان براى هميشه در کنار هم باشد. اين تشريفات را بهجاى آوردند و هر دو را در غار مردگان انداختند و سنگ بزرگ آسيابى بر در غار گذاشتند و برگشتند. |
به محض اينکه مردم، در غار بستند و رفتند. صمد، آذوقهٔ ده روزهاى را که برايش گذاشته بودند برداشت و با تابوت دخترِ پادشاه به ته غار برد. همه جاى غار تاريک بود و هواى آن بسيار بدبو. |
صمد احساس کرد انگار گلويش را گرفتهاند و به سختى مىفشارند تاريکي، فشار هوا و بدتر از همه بوى اجساد مردگان او را کلافه کرده بود. چند تا از شمعهائى را که پيش از بسته شدن درِ غار و تاريکى کامل، از روى تابوتها برداشته بود، روشن کرد و در غار به جستوجو پرداخت. ابتدا از روى جسدها راه مىرفت، اما جلوتر که رفت غار، بزرگتر و اجساد کمتر شد. هوا نيز اندک تميزتر شده بود. سرانجام به جائى رسيد که ديگر از جسد خبرى نبود و هوا هم نسبتاً تميز و صاف بود و بهراحتى مىشد نفس کشيد. |
پس از کمى استراحت، جاى مناسبى را در نظر گرفت و يکى از شمعها را آنجا گذاشت و دوباره بهطرف دهنهٔ غار برگشت. خورد و خوراک و يک تابوت از آنجا برداشت و دوباره به جايگاهش برگشت. به محض اينکه نزديک شمع رسيد، تابوت را برگرداند و روى آن نشست. از آن به بعد صمد هر روز يک قسمت از غار را مىگشت. هر پنج شش روز يکبار هم بهطرف دهنهٔ غار مىرفت و براى خود آذوقه مىآورد. از خوردنى و آشاميدني، تقريباً چيزى کم نداشت. چون در آن شهر بزرگ هر روز چند نفر مىمردند و همراه هر مرده، يکنفر زنده با آذوقهٔ دهروزهاش به غار انداخته مىشد. شخص زنده از ترس سکته مىکرد و مىمرد و خورد خوراکش براى صمد مىماند. |
پس از اينکه وزير، نرگسخاتون را از سر راه برداشت، بهخاطر صمد باز احساس نگرانى و ترس مىکرد و با خود مىگفت: 'کچلها معمولاً آدمهاى زرنگ و باهوشى هستند و چنين بهنظر مىرسد که اين صمد از همهشان زيرکتر و حقهبازتر است. مىترسم در آينده بلاى جانم بشود و کار دستم بدهد!' و باز براى اينکه به خود دلدارى بدهد، مىگفت: 'مرد، نگران نباش اين کچل هرقدر هم زرنگ باشد، کلکش کنده است و ديگر کارى از دستش ساخته نيست.' |
وزير، روزى پيش شاه رفت و فرنگيسخاتون را براى پسرش خواستگارى کرد. پس از جلب موافقت شاه با ازدواج خانم و پسرش، دستور داد براى جشن عروسى آنها تدارکات لازم را فراهم کنند. جشن باشکوهى برپا شد و چهل شبانهروز جشن و سرور و پاىکوبى بود و پذيرائي، تا زمان بردن عروس به خانهٔ داماد فرا رسيد. |
هنگام بردن عروس، پسر وزير و چند تن از دوستانش، سوار بر اسب هنرنمائى مىکردند. يکى تيراندازى مىکرد، يکى بر روى زين مىايستاد و اسب مىتاخت، يکى خود را زيرِ شکم اسب مىبرد و سوارى مىکرد، يکى پُشتک مىزد، خلاصه هر کدام هنرى داشتند به نمايش گذاشتند. |
اتفاقاً، در حين بازي، اسب پسر وزير ترسيد، شيههاى کشيد و جَستى زد و پسر وزير را به زمين زد و کشت طورى که تمام استخوانهاى بدنش خُرد شد. عروسى به عزا تبديل شد و حجلهٔ عروس را سياهپوش کردند. وزير توى سر و صورت خود مىزد. سه شبانهروز عزادارى گرفتند و بعد پسر را در تابوتى آراسته به لعل و جواهر گذاشتند و به همراه فرنگيسخاتون به غار مردهها بردند و با تشريفات به درون غاز افکندند. |
صمد در آن نزديکىها خود را پنهان کرده بود و ديد همراه جنازه، دخترى بسيار زيبا را هم به درونِ غار افکندند و در غار را بستند و رفتند. صمد که صداى زيبا و قشنگى داشت و هنگام آواز خواندن پرندگان را از بال زدن وامىداشت، شروع کرد به زمزمه کردن و آواز خواندن. |
فرنگيس با شنيدن آن صداى قشنگ، نور اميدى در دلش تابيده شد و ترس و تاريکى را فراموش کرد. صمد، آواز مىخواند و آرام آرام دور مىشد که دختر با صداى بلند فرياد زد: 'کى هستي؟' مردهاى يا زنده؟ هرکه هستى نزديک بيا.' |
صمد گفت: 'خانم، من مدتهاست در اين گورستان به سر مىبرم. دوستانم مردهها هستند، اگر به تو نزديک شوم از من نمىترسي؟!' |
دختر گفت: 'نه! نخواهم ترسيد. نزديکتر بيا که بىتو، مرگم نزديک است!' صمد يک سرِ چوبى را که هميشه با خود داشت، به طرف دختر دراز کرد و گفت: 'اين چوب را بگير و دنبالِ من بيا. از اجسادى که پا روى آنها مىگذاري، نترس تا تو را از مردهها و بوى خفهکنندهشان نجات دهم.' |
همچنین مشاهده کنید
- سه برادر و کچل سرمایهدار
- مِم و زین (۲)
- تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش
- آسوکهٔ مد تنبل
- شاه و وزیر
- تیستیس مَدَسینا
- پیرمرد و تاجر
- دختر کجبخت
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۴)
- دختر بازرگان و پسر شاه پریان
- حسنی
- سیفالملک
- شاهزادهٔ مشرقزمین و دختر پادشاه مغربزمین
- محمد گل بادام
- سه برادر که شاگرد عموشون شدند
- گرگ سرشکسته
- دختر پادشاه و پسر درویش(۲)
- علی بونهگیر
- متل روباه
- دلارام و شاهزاده(۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست