مغنی مدار از غنا دست باز |
|
که این کار بی ساز ناید بساز |
کسی را که این ساز یاری کند |
|
طرب بادلش سازگاری کند |
خوشا نزهت باغ در نوبهار |
|
جوان گشته هم روز و هم روزگار |
بنفشه طلایه کنان گرد باغ |
|
همان نرگس آورده بر کف چراغ |
ز خون مغز مرغان به جوش آمده |
|
دل از جوش خون در خروش آمده |
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو |
|
خروس صراحی ز خون تذرو |
به رقص آمده آهوان یکسره |
|
زدشت آمد آواز آهو بره |
بساط گل افکنده برطرف جوی |
|
به رامشگری بلبلان نغز گوی |
نسیم گل و نالهی فاخته |
|
چو یاران محرم بهم ساخته |
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود |
|
وزآن آب گل کز گل آید فرود |
سرآیندهی ترک با چشم تنگ |
|
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ |
بسی ساز ابریشم از ناز او |
|
دریده بر ابریشم ساز او |
سخنهای برسخته بر بانگ ساز |
|
تو گوئی و او گوید از چنگ باز |
ازو بوسه وز تو غزالهای تر |
|
یکی چون طبرزد یکی چون شکر |
به بوسه غزلهایتر میدهی |
|
طبرزد ستانی شکر میدهی |
دلم باز طوطی نهاد آمدست |
|
که هندوستانش به یاد آمدست |
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد |
|
برآمیخت شنگرف با لاجورد |
گیاخواره را گل ز گردن گذشت |
|
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت |
گلتر برون آمد از خار خشک |
|
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک |
به عنبر خری نرگس خوابناک |
|
چو کافور ترسر برون زد ز خاک |
به فصلی چنان شاه ایران و روم |
|
زویرانی آمد به آباد بوم |
دگرباره بر مرز هندوستان |
|
گذر کرد چون باد بر بوستان |
وز آنجا به مشرق علم برفراخت |
|
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت |
از آن راه چون دوزخ تافته |
|
کزو پشت ماهی تبش یافته |
درآمد به آن شهر مینو سرشت |
|
که ترکانش خوانند لنگر بهشت |
بهاری درو دید چون نوبهار |
|
پرستش گهی نام او قندهار |
عروسان بت روی در وی بسی |
|
پرستندهی بت شده هر کسی |
در آن خانه از زر بتی ساخته |
|
بر او خانه گنج پرداخته |
سرو تاج آن پیکر دلربای |
|
برآورده تا طاق گنبد سرای |
دو گوهر به چشم اندرون دوخته |
|
چو روشن دو شمع برافروخته |
فروزنده در صحن آن تازه باغ |
|
ز بس شبچراغی به شب چون چراغ |
بفرمود شه تا برآرند گرد |
|
ز تمثال آن پیکر سالخورد |
زر و گوهرش برگشایند زود |
|
که با بت زیان بود و با خلق سود |
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ |
|
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ |
به گیسو غبار از ره شاه رفت |
|
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت |
که شاه جهان داور دادگر |
|
که از خاور اوراست تا باختر |
به زر و به گوهر ندارد نیاز |
|
که گیتی فروزست و گردن فراز |
دگر کین بت از گفتهی راستان |
|
فریبنده دارد یکی داستان |
اگر شاه فرمان دهد در سخن |
|
فرو گویم آن داستان کهن |
جهاندار فرمود کان دل نواز |
|
گشاید در درج یاقوت باز |
دگر ره پری پیکر مشک خال |
|
گشاد از لب چشمه آب زلال |
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ |
|
که زرین درختست و پیروزه شاخ |
از آن پیش کایین بتخانه داشت |
|
یکی گنبد نیم ویرانه داشت |
دو مرغ آمدند از بیابان نخست |
|
گرفته دو گوهر به منقار چست |
نشستند بر گنبد این سرای |
|
ز فیروزی و فرخی چون همای |
همه شهر مانده در ایشان شگفت |
|
که چون شاید آن مرغکان را گرفت |
برین چون برآمد زمانی دراز |
|
فکندند گوهر پریدند باز |
بزرگان که این مملکت داشتند |
|
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند |
طمع بردل هر کسی کرد راه |
|
که بر گوهر او را بود دستگاه |
پدید آمد اندر میان داوری |
|
خرد کردشان عاقبت یاوری |
بر آن رفت میثاق آن انجمن |
|
که از بهر بتخانهی خویشتن |
بتی ساختند آن همه زر در او |
|
بجای دو چشم آن دو گوهر در او |
دری کان ره آورد مرغ هواست |
|
گرش آسمان برنگیرد رواست |
ز خورشید گیرد همه دیده نور |
|
ز ما کی کند دیده خورشید دور |
چراغی که کوران بدان خرمند |
|
در او روشنان باد کمتر دمند |
مکن بیوهای چند را گرم داغ |
|
شب بیوگان را مکن بی چراغ |
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد |
|
یت بی زبان را شه آزاد کرد |
نبشت از بر پیکر آن نگار |
|
که با داغ اسکندرست این شکار |
چو دید آن پری رخ که دارای دهر |
|
بر آن قهرمانان نیاورد قهر |
یکی گنج پوشیده دادش نشان |
|
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان |
شه آن گنج آکنده را برگشاد |
|
نگه داشت برخی و برخی بداد |
دگر ره ز مینوی روحانیان |
|
درآورد سر با بیابانیان |
بسی راند بر شوره و سنگلاخ |
|
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ |
بهر بقعهای کادمی زاد دید |
|
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید |
ز یزدان پرستی خبر دادشان |
|
ز دین توتیای نظر دادشان |
ز پرگار مشرق زمین بر زمین |
|
دگر ره درآمد به پرگار چین |
چو خاقان خبر یافت از کار او |
|
برآراست نزلی سزاوار او |
به درگاه شاه آمد آراسته |
|
جهان پرشد از گنج و از خواسته |
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد |
|
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد |
چو ز آمیزش این خم لاجورد |
|
کبودی درآمد به دیبای زرد |
نشستند کشور خدایان بهم |
|
سخن شد زهر کشوری بیش و کم |
پس آنگه شد روزگاری دراز |
|
همه عهدها تازه کردند باز |
پذیرفت خاقان ازو دین او |
|
درآموخت آیات و آیین او |
دگر روز چون مهر بر مهر بست |
|
قراخان هندو شد آتش پرست |
سکندر به خاقان اشارت نمود |
|
کزین مرحله کوچ سازیم زود |
مرا گفت اگر چند جائیست گرم |
|
به دریا نشستن هوائیست نرم |
بدان تا چو آهنگ دریا کنم |
|
در او نیک و بد را تماشا کنم |
شگفتی که باشد به دریای ژرف |
|
ببینم نمودارهای شگرف |
به شرطی که باشی تو همراه من |
|
برافروزی از خود گذرگاه من |
پذیرفت خاقان که دارم سپاس |
|
گرایم سوی راه باره شناس |
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی |
|
که قاصد کند راه را جستجوی |
به نیک اختری روزی از بامداد |
|
که شب روز را تاج بر سر نهاد |
چنان رای زد تاجدار جهان |
|
که پوید سوی راه با همراهان |
تنی ده هزار از سپه برگزید |
|
کزو هر یکی شاه شهری سزید |
بنه نیز چندانکه خوار آمدش |
|
به مقدار حاجت به کار آمدش |
دگر مابقی را ز گنج و سپاه |
|
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه |
همان خان خانان به خدمتگری |
|
جریده به همراهی و رهبری |
به اندازه او نیز برداشت برگ |
|
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ |
سپه نیز با او تنی ده هزار |
|
خردمند و مردانه و مرد کار |
عزیمت سوی مشرق انگیختند |
|
همه ره زر مغربی ریختند |
به عرض جنوبی نمودند میل |
|
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل |
چهل روز رفتند از اینگونه راه |
|
نبردند پهلو به آرامگاه |
چو نزدیک آب کبود آمدند |
|
به پایین دریا فرود آمدند |
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند |
|
علمها به انجم برافراختند |
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف |
|
که دریا کناریست اینجا شگرف |
عروسان آبی چو خورشید و ماه |
|
همه شب برآیند از آن فرضه گاه |
براین ساحل آرام سازی کنند |
|
غناها سرایند و بازی کنند |
کسی کو به گوش آورد سازشان |
|
شود بیهش از لطف آوازشان |
درین بحر بیتی سرایند و بس |
|
که در هیچ بحری نگفتست کس |
همه شب بدینسان درین کنج کوه |
|
طرب میکنند آن گرامی گروه |
چو بر نافهی صبح بو میبرند |
|
به آب سیه سر فرو میبرند |
جهاندار فرمود تا یکدو میل |
|
کند لشگر از طرف دریا رحیل |
چو شب نافه مشک را سرگشاد |
|
ستاره در گنج گوهر گشاد |
ملک خواند ملاح را یک تنه |
|
روان گشت بی لشگر و بی بنه |
بر آن فرضه گه خیمهای زد ز دور |
|
که گوهر ز دریا برآورد نور |
در آن لعبتان دید کز موج آب |
|
علم بر کشیدند چون آفتاب |
پراکنده گیسو براندام خویش |
|
زده مشک بر نقرهی خام خویش |
سرائیده هر یک دگرگون سرود |
|
سرودی نو آیینتر از صد درود |
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش |
|
جگر گرم شد خون به جوش آمدش |
بر آن لحن و آواز لختی گریست |
|
دیگر باره خندید کان گریه چیست |
شگفتی بود لحن آن زیر و بم |
|
که آن خنده و گریه آرد بهم |
ملک را چو شد حال ایشان درست |
|
دگر باره شد باز جای نخست |
چودیبای چین بر فک زد طراز |
|
شد از صوف روزی جهان بی نیاز |
به استاد کشتی چنین گفت شاه |
|
که کشتی در افکن بدین موجگاه |
در این آب شوریده خواهم نشست |
|
که رازی خدا را در این پرده هست |
خطرناکی کار دانستهام |
|
شدن دور ازو کم توانستهام |
اگر پرسی از عقل آموزگار |
|
به کاری دواند مرا روزگار |
نگهبان کشتی پذیرنده گشت |
|
درآورد کشتی به دریا زدشت |
شه کاردان گشت کشتی گرای |
|
فروماند خاقان چین را به جای |
نمودش که تا نایم اینجا فراز |
|
نباید که گردی تو زین جای باز |
ندانم درین راه کمبودگی |
|
هلاکم دواند به آسودگی |
گرآیم ترا خود شوم حق گزار |
|
وگرنه تو دانی و ترتیب کار |
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد |
|
کسی را که بگذاشت بدورد کرد |
درافکند کشتی به دریای چین |
|
که دیدست دریای کشتی نشین |
از آن همرهان به کار آمده |
|
ببرد آنچه بود اختیار آمده |
ز چندان حکیمان عیسی نفس |
|
بلیناس فرزانه را برد و بس |
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار |
|
به دریای مطلق درافکند بار |
جهان در جهان راند بر آب شور |
|
جهان میدواندش زهی دست زور |
چو یک چند کشتی روان شد درآب |
|
پدید آمد ان میل دریا شتاب |
که سوی محیط آب جنبش نمود |
|
همان ز آمدن بازگشتش نبود |
نواحی شناسان آب آزمای |
|
هراسنده گشتند از آن ژرف جای |
زرهنامه چون بازجستند راز |
|
سوی باز پس گشتن آمد نیاز |
جزیره یکی گشت پیدا ز دور |
|
درفشنده مانند یک پاره نور |
گرفتند لختی در آنجا قرار |
|
زمیل محیطی همه ترسگار |
ز پیران کشتی یکی کاردان |
|
چنین گفت با شاه بسیار دان |
که این مرحله منزلی مشکلست |
|
به رهنامهها در پسین منزلت |
دلیری مکن کاب این ژرف جای |
|
بسوی محیطست جنبش نمای |
اگر منزلی رخت از آنسو بریم |
|
از آن سوی منزل دگر نگذریم |
سکندر چو زین حالت آگاه گشت |
|
کزان میلگه پیش نتوان گذشت |
طلسمی بفرمود پرداختن |
|
اشارت کنان دستش افراختن |
کزین پیشتر خلق را راه نیست |
|
از آنسوی دریا کس آگاه نیست |
چو زینسان طلسمی مسین ریختند |
|
ز رکن جزیره برانگیختند |
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب |
|
طلسمش نماید اشاره به آب |
کز اینجای برنگذرد راه کس |
|
ره آدمی تا بداینجاست بس |
به تعلیم او کاردانان راز |
|
دگر باره ز آن راه گشتند باز |
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت |
|
در آن تعبیه راز یزدان شناخت |
به فرزانه این همه رنجبرد |
|
طفیل چنین شغل باید شمرد |
بدان تا طلسمی مهیا کنند |
|
مرابین که چون خضر دریا کنند |
به فرمان کشتی کش چاره ساز |
|
جهانجوی از آن میلگه گشت باز |
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند |
|
غلط بود منزل خبر داشتند |
پدید آمد از دور کوهی بلند |
|
ز گرداب در کنج آن کوه بند |
در آن بند اگر کشتیی تاختی |
|
درو سالها دایره ساختی |
برون نامدی تا نگشتی خراب |
|
نرستی کسی زنده ز آن بند آب |
چو استاد کشتی بدان خط رسید |
|
به پرگار کشتی خط اندر کشید |
فرو برد لنگر به پائین کوه |
|
برون رفت و با او برون شد گروه |
به بالای آن بندگاه ایستاد |
|
ز پیوند و فرزند میکرد یاد |
جهاندار گفتش چه بد یافتی |
|
که روی از جهان پاک برتافتی |
خبر داد شه را شناسای کار |
|
از آن بند دریای ناسازگار |
که هر کشتیی کو بدینجا رسید |
|
ازین بندگه رستگاری ندید |
خردمند خواند ورا کام شیر |
|
که چون کام شیرست بر خون دلیر |
نه بس بود ما را خطرهای آب |
|
قضای دگر کرد بر ما شتاب |
به بیماری اندر تب آمد پدید |
|
رخ ریش را آبله بردمید |
اگر راه پیشین خطرناک بود |
|
که از رفتن آینده را باک بود |
کنون در خطرگاه جان آمدیم |
|
ز باران سوی ناودان آمدیم |
همان چاره باشد کزین تیغ کوه |
|
به خشگی برون جان برند این گروه |
به قیصور میگردد این راه باز |
|
وز آنجا به چین هست راهی دراز |
ز دریا بهست آن ره دور دست |
|
که دوری و دیریش را چاره هست |
مثل زد سکندر در آن کوهسار |
|
که دیر و درست آی و انده مدار |
ز فرزانه کاردان بازجست |
|
که رایی در اندیشه داری درست؟ |
که آن رای پیروز یاری دهد |
|
به کشتی ره رستگاری دهد |
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه |
|
کند رهنمونی مرا سوی راه |
اگر سازد اینجا شهنشه درنگ |
|
طلسمی برارم ازین روی سنگ |
کنم گنبدی زو برانگیزمش |
|
یکی طبل در گردن آویزمش |
کسی کو در آن گنبد آرد قرار |
|
بر آن طبل زخمی زند استوار |
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه |
|
به آیین پیشین درافتد به راه |
غریب آمد این شعبده شاه را |
|
که فرزانه چون سازد این راه را |
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت |
|
بجای آورد آشکار و نهفت |
ز بایستنیهای او هر چه خواست |
|
همه آلت کار او کرد راست |
به استاد کاری خداوند هوش |
|
در آن بازی سخت شد سخت کوش |
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ |
|
پذیرای او شد به افسون و رنگ |
طلسمی مسین در وی انگیخته |
|
به گردن درش طبلی آویخته |
به شه گفت چون گنبد افراختم |
|
طلسمی و طبلی چنین ساختم |
در انداز کشتی بدان بند آب |
|
بزن طبل تا چون نماید شتاب |
شه آن کاردان را که کشتی رهاند |
|
بفرمود تا کشتی آنجا رساند |
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد |
|
ز دیوانگی گشت چون دیو باد |
شه آمد سوی گنبد سنگ بست |
|
به طبل آزمائی دوالی به دست |
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل |
|
برآمد چو بانگ پر جبرئیل |
برون جست کشتی ز گرداب تنگ |
|
در آن جای گردش نماندش درنگ |
شه از مهر آن کار سر دوخته |
|
چو مهر بهاری شد افروخته |
ز شادی به فرزانه چاره سنج |
|
بسی تحفها داد از مال و گنج |
دگرگونه در دفتر آرد دبیر |
|
ز رهنامهی ره شناسان پیر |
که آن کام شیر از حد بابلست |
|
سخن چون دو قولی بود مشکلست |
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود |
|
همانا که مشکل نباشد سرود |
ز دانا پژوهیدم این راز را |
|
کز آن طبل پیدا کن آواز را |
خبر داد دانای هیت شناس |
|
به اندازهی آن که بودش قیاس |
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه |
|
یکی ماهی آید زبانی شکوه |
زند دایره گرد کشتی درآب |
|
پس او کند تیز کشتی شتاب |
بدان تا چو کشتی بدرد زهم |
|
بلا دیدگان را کشد در شکم |
چو آن طبل رویین گرگینه چرم |
|
به ماهی رساند یک آواز نرم |
هراسان شود ماهی از بانگ تیز |
|
سوی ژرف دریا نماید گریز |
روان گردد آب از برو یال او |
|
کند میل کشتی به دنبال او |
بدین فن رهد کشتی از تنگنای |
|
نداند دگر راز را جز خدای |
شه از بازی آن طلسم شگرف |
|
گراینده شد سوی دریای ژرف |
بران کوه دیگر نبودش درنگ |
|
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ |
چو هندوی شب زین رواق کبود |
|
رسن بست بر فرضه هفت رود |
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد |
|
رسن بازی هندوان پیشه کرد |
در این غم که بر طبل کشتی گرای |
|
که زخمی زند کو نماند بجای |
چنین کرد لطف خدا یاوری |
|
که حاجت نبودش بدان داوری |
کسی کو کند داروی چشم ساز |
|
به داروی چشمش نباشد نیاز |
بسی تب زده قرص کافور کرد |
|
نخورده شد آن تب چو کافور سرد |
دوا کردن از بهر درد کسان |
|
به سازنده باشد سلامت رسان |
شتابنده ملاح چالاک چنگ |
|
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ |
شکنجه گشاد از ره بادبان |
|
ستون را قوی کرد کام و زبان |
برافراخت افزار کشتی بساز |
|
بدان ره که بود آمده گشت باز |
روان کرد کشتی به آب سیاه |
|
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه |
خلایق ز کشتی برون آمدند |
|
ز شادی رها کن که چون آمدند |
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت |
|
گذشته بسر بربسی برگذشت |
برآسود بر خاک از آن ترس و باک |
|
غم و درد برد از دل ترسناک |
بسی بنده و بندی آزاد کرد |
|
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد |
چو خاقان از آن حالت آگاه شد |
|
خرامان و خندان سوی شاه شد |
ز شکر و شکرانه باقی نماند |
|
بسی گنج در پای خسرو فشاند |
شه از دل نوازیش در بر گرفت |
|
سخنهای پیشینه از سر گرفت |
از آن سیلگه وان خطر ساختن |
|
طلسمی بدان گونه پرداختن |
وزان راه گم کردن آن گروه |
|
گرفتار گشتن بدان بند کوه |
وزان بر سر کوه بگریختن |
|
رهاننده طبلی برانگیختن |
چو این قصه بشنید خاقان چین |
|
بر اقبال شه تازه کرد آفرین |
که با شاه شاهان فلک داد کرد |
|
دل خان خانان بدو شاه کرد |
جهان را درین آمدن راز بود |
|
که شاه جهان چاره پرداز بود |
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت |
|
مرادی در او روی پوشیده هست |
خیالی که در پرده شد روی پوش |
|
نبیند درو جز خداوند هوش |
گر آنجا نپرداختی شهریار |
|
زدست که بر خاستی این شمار |
جهان از تو دارد گشایندگی |
|
ترا در جهان باد پایندگی |
چو اسکندر آسوده شد هفتهای |
|
نیاورد یاد از چنان رفتهای |
جهان تاختن باز یاد آمدش |
|
خطرناکی رفته باد آمدش |
درای شتر خاست کوچگاه |
|
سرآهنگ لشگر در آمد به راه |
قلاووز برداشت آهنگ پیش |
|
شد از پای محمل کشان راه ریش |
زرنگین علمهای گوهر نگار |
|
همه روی صحرا شده چون بهار |
ز تیغ و سپرهای آراسته |
|
گل و سوسن از دشت برخاسته |
برآمد بزین شاه گیتی نورد |
|
ز گیتی به گردون برآورد گرد |
بسوی بیابان روان کرد رخش |
|
سپه را زمال و خورش داد بخش |
بیابان جوشنده بگرفت پیش |
|
که جوشنده دید از هوا مغز خویش |
چو ده روز راه بیابان نبشت |
|
عمارت پدید آمد و آب و کشت |
یکی شهر کافور گون رخ نمود |
|
که گفتی نه از گل ز کافور بود |
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست |
|
برهنامه در نام این شهر چیست |
نشان داد داننده از کار شهر |
|
که شهریست این از جهان تنگ بهر |
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز |
|
دگر چیزها راست بازار تیز |
کسی را بود پادشائی در او |
|
که بینند فر خدائی دراو |
غریبان گریزند ازین جایگاه |
|
که وحشت کند روشنان را سیاه |
چو خورشید سر برزند زین نطاق |
|
برآید ز دریا طراقا طراق |
چنان کز چنان نعره هولناک |
|
بود بیم کاندر دل آید هلاک |
به زیر زمین دخمه دارند بیست |
|
که طفلان در آن دخمه دانند زیست |
بزرگان در آن حال گیرند گوش |
|
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش |
دل شاه شوریده شد زین شمار |
|
ز فرزانه درخواست تدبیر کار |
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه |
|
که فرمان دهد بامدادن به گاه |
کز آن پیش کافغان برآرد خروس |
|
برآید ز لشگرگه آواز کوس |
تبیره زنان طبل بازی کنند |
|
به بانگ دهل زخمه سازی کنند |
بدان گونه تا روز گردد بلند |
|
به طبل و دهل درنیارند بند |
بدان تا ز دریا برآید خروش |
|
نیوشنده را مغز ناید به جوش |
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت |
|
کزو مغزها میشود لخت لخت |
چه بانگست کافغان دهد باد را |
|
سبب چیست این بانگ و فریاد را |
به شه گفت فرزانه کز اوستاد |
|
چنین یاد دارم که هر بامداد |
چو بر روی آب اوفتد آفتاب |
|
ز گرمی مقبب شود روی آب |
پس آوازها خیزد از موج بر |
|
که افتند چون کوه بر یکدیگر |
به تندی چو تندر شوند آن زمان |
|
که تندی همانست و تندر همان |
دگرگونه دانا برانداخت رای |
|
که سیماب دارد درآن آب جای |
چو خورشید جوشان کند آب را |
|
به خود در کند جوش سیماب را |
دگر باره چون از افق بگذرد |
|
بیندازد آنرا که بالا برد |
چو سیماب در پستی فتد ز اوج |
|
برآید چنان بانگ هایل ز موج |
جهان مرزبان کارفرمای دهر |
|
در آورد لشگر به نزدیک شهر |
فرود آمد آسایش آغاز کرد |
|
وزان مرحله برگ ره ساز کرد |
مقیمان بقعه چو آگه شدند |
|
به کالا خریدن سوی شه شدند |
متاعی که در خورد آن شهر بود |
|
خریدند اگر نوش اگر زهر بود |
زهر نقد کان بود پیرایهشان |
|
یکی بیست میکرد سرمایهشان |
شه از خاصه خویشتن بی بها |
|
بهر مشتری کرد چیزی رها |
جداگانه از بهر سالارشان |
|
بسی نقد بنهاد در بارشان |
چو دانست سالار آن انجمن |
|
ره ورسم آن شاه لشگر شکن |
فرستاد نزلی به ترتیب خویش |
|
خورشها در آن نزل از اندازه بیش |
هم از جنس ماهی هم از گوسفند |
|
دگر خوردنیها جز این نیز چند |
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست |
|
که ناید زما نزل راه تو راست |
بیابانیان را نباشد نوا |
|
بجز گرمیی کان بود در هوا |
بر او کرد شه عرض آیین خویش |
|
خبر دادش از دانش و دین خویش |
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس |
|
کزان گمرهی گشت یزدان شناس |
ز درگاه خود شاه نیک اخترش |
|
گسی کرد با خلعتی در خورش |
چو سیفور شب قرمزی در نبشت |
|
درافتاد ناگاه ازین بام طشت |
فروخفت شه با رقیبان راه |
|
ز رنج ره آسود تا صبحگاه |
چو ریحان صبح از جهان بردمید |
|
سر آهنگ فریاد دریا شنید |
مگر طشت دوشینه کافتاده بود |
|
به وقت سحرگه صدا داده بود |
شه از هول آن بانگ زهره شکاف |
|
بغرید چون کوس خود در مصاف |
بفرمود تا لشگر آشوفتند |
|
به یکباره نوبت فرو کوفتند |
خروشیدن طبل و فریاد کوس |
|
جرس باز کرد از گلوی خروس |
به آواز طبلی که برداشتند |
|
دگر بانگ را باد پنداشتند |
بدینگونه تا سر برآورد چاشت |
|
تبیره جهان را در آشوب داشت |
همه شهر از آواز آن طبل تیز |
|
برآشفته گشتند چون رستخیز |
دویدند بر طبل کامد نفیر |
|
چو بر طبل دجال برنا و پیر |
شگفت آمد آواز آن سازشان |
|
که میبود غالب برآوازشان |
چو نیمی شد از روز گیتی فروز |
|
روان گشت از آنجا شه نیمروز |
همه مرد و زن در زمین بوس شاه |
|
به حاجت نمودن گرفتند راه |
کز این طبلهای شناعت نمای |
|
چه باشد که طبلی بمانی بجای |
مگر چون خروشان شود ساز او |
|
شود بانگ دریا به آواز او |
جهاندار در وقت آن دستبوس |
|
ببخشیدشان چند خروار کوس |
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد |
|
که در جنبش آید دهل بامداد |
شه آن رسم را نیز بر جای داشت |
|
که هر صبحدم با دهل پای داشت |
به ماهی کم و بیشتر زان زمین |
|
درآمد به آبادی ملک چین |
به لشگرگه خویش ره باز یافت |
|
فلک را دگر باره دمساز یافت |
بیاسود یک ماه از آن خستگی |
|
همی کرد عیشی به آهستگی |
|