جارچى:
|
ايهاالناس بدانيد همه
|
بعد ازين گرگ رود توى رمه
|
گرگ با ميش خورد يکجا آب
|
کشور بلخ شود مثل گلاب
|
قاضىاى آمده در شهر شما
|
مؤمن و خوشصفت و مرد خدا
|
قاضى گويد:
|
الا اى خلايق، الا اى خلايق
|
منم قاضى بلخ، دانا و لايق...
|
بدانيد و آگاه باشيد و بينا
|
نبينم خطا و گنه از شماها
|
که عبد خدا، همچنين عبد شاهم
|
ترازوى عدل است در دادگاهم
|
دزد مىآيد و مىگويد:
|
... دوش رفتم خانهاى سرقت کنم
|
طاق و ديوارش فروشد بر سرم
|
پاى من بشکست و دارم داد ازو
|
شکوه و افغان ازو، فرياد ازو
|
ايهاالقاضى به فريادم برس...
|
صاحب آن خانه را احضار کن
|
در سر ميدان، سرش بردار کن...
|
قاضى دستور مىدهد:
|
ايا گروه بگيريد مرد مردانه
|
بياوريد برم زود صاحب خانه
|
مأمور احضار مىگويد:
|
به چشم آنچه تو گوئى مطيع فرمانم
|
قبول خدمت تو منّتى است بر جانم
|
قاضى، دزد را به صاحب نشان مىدهد و مىگويد:
|
... پاش شکسته است ز ديوار تو
|
مانده ز کار خودش از کار تو
|
تا نکند بعد کسى اين گناه
|
چشم تو بايد به در آيد ز جا
|
صاحبخانه تقصير را به گردن مهندس مىاندازد:
|
اگر او نقشهٔ خوبى مىداد
|
دزد بيچاره چرا مىافتاد؟
|
مهندس احضار مىشود و مىگويد:
|
نقشهٔ بنده دست معمار است
|
حاجى معمارباشى گنهکار است
|
معمار، بنّا را مسبب اين فاجعه مىداند
|
... بود بنّاى اين بنا خودسر
|
چار ذرع کرده در ازاء دو ذر...
|
بنّا مىگويد:
|
... چهل سال است من استادکارم
|
به ارواح بابات تقصير ندارم
|
همه تقصيرها از خشتمال است
|
خطاکارى از اينجانب محال است
|
خشتمال مىگويد:
|
... گر که نجّار همى بود استاد
|
قالب خشت نمىکرد گشاد
|
خشتها کوچک و کوته ديوار
|
مىشد اى قاضى عالى مقدار
|
قاضى خطاب به نجار مىگويد:
|
... ساختى قالب ناجور چرا
|
بکنم کور دو تا چشم تو را ...
|
نجار مىگويد:
|
چشمان من است اعتبارم
|
با چشم هزار کار دارم
|
احکام تو روى عدل و داد است
|
يک چشم شکارچى زياد است
|
حق است که از طريق ياري
|
چشمى ز شکارچى درآرى
|
قاضى از شکارچى مىپرسد، در وقت شکار کدام چشم بيشتر به کارت مىآيد و او مىگويد چشم چپ بسته مىشود. قاضي، راضى و شاد از حکم بر حقى که صادر مىکند، مىگويد:
|
ميرغضب باشى بيا با احتياط
|
مثل گل آهسته در عين نشاط
|
خيلى خيلى نرم با نوک مقار
|
چشمى از صياد آهسته درآر
|
روى چارپايه مىرود و به آهنگ شير خدا خطاب به قاضى مىخواند:
|
تو اى قاضى بلخ فرخنده فال
|
که صياد را دادهاى گوشمال
|
فريدون فرخ فرشته نبود
|
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
|
تو با اين همه عدل و اين نيکوئى
|
که دارى، گمانم فريدون توئى
|
غلط گفتهام با چنين داورى
|
فريدون کيه؟ خيلى بالاترى...
|
چه عصرى همايون و فرخنده عصر
|
نشد پُر، در عصر تو زندان قصر
|
نرفته سر بىگناهان به دار
|
نشد تيرباران هزاران هزار
|
نشد خانهها از تو ماتمسرا
|
نشد عهد تو ننگ تاريخها...
|
بگوئيم مدح تو اى دادگر
|
گذاريم عکس تو بالاى سر
|
قاضى گويد:
|
ايا گروه زمال حلال بيتالمال
|
بياوريد يکى خلعت و دو دانه مدال
|
بپوش حضرت آقاى دزد، راضى باش
|
ازين به بعد ثناخوان براى قاضى باش
|