|
|
درست است که ايران عهد صفوى و نادرى به نسبت با سند و هند و دکن متاع سخن را خريدارى نمىکرد، اما به هرحال پيکر شعر و ادب که در عهد تيمورى و بايندرى توانى داشت، هنوز افتان و خيزان در سرزمين فردوسى و سعدى راه خود را دنبال مىنمود. شاه اسمعيل و فرزندانش درست همان تربيتى را در 'ادب' و 'فرهنگ' داشتند که جوانان خاندانهاى بزرگ عهدشان حاصل مىکردند. پسرانش طهماسب، سام، بهرام و القاص ميرزا همگى شعر مىسروده و از ادب و ترسّل بهرهاى داشتهاند. تذکرهٔ شاه طهماسب مشهور است، در شعر 'عادل' تخلص مىکرد و اين رباعى را در بيست سالگى هنگام توبه از حشيش و شراب و مناهى ديگر سرود:
|
|
يک چند پى زمرّد سوده شديم |
|
يک چند به ياقوت تر آلوده شديم |
آلودگى بود به هر رنگ که بود |
|
شستيم به آب توبه آسوده شديم |
|
|
سام ميرزا (م ۹۸۴ هـ) خود در تحفهٔ سامى بسيار به شعر دوستى و شعرخوانى خود اشاره کرده و با گروهى از شاعران عهد خويش معاشرت داشته است، شعر مىگفته 'و سامى' تخلص مىکرده و ديوان داشته است. برادر ديگرش بهرام ميرزا (م ۹۵۵ يا ۹۵۶ هـ) در جوانى درگذشت، اين رباعى او تناسبى عجيب به حالش دارد:
|
|
بهرام درين سراچهٔ پر شر و شور |
|
تا کى به حيات خويش باشى مغرور |
کردست درين باديه صياد اجل |
|
در هر قدمى هزار بهرام به گور |
|
|
از پسران شاه طهماسب سلطان محمد ميرزا شعر مىسرود و فهمى تخلص مىکرد و اسمعيل ميرزا نيز شاعر بود با تخلص عادلى تا نام زنگى را کافور نهاده باشند. از او است:
|
|
شادم به خدنگ تو که ناوک فکنان را |
|
سوى هدف خويش نهانى نظرى هست |
چون غنچه چه دانى تو که در خلوت نازى |
|
کز بهر تو چون باد صبا دربدرى هست |
از خندهٔ پنهانى لعل تو توان يافت |
|
کز حال دل گمشده او را خبرى هست |
|
|
پسر بهرام ميرزا، سلطان ابراهيم ميرزا، شاهزادهاى بسيار مستعد و صاحب ذوق و هنرمند بود. نستعليق را خوش مىنوشت، مصورى ماهر بود، در موسيقى و علم ادوار و تصنيفِ قول (آهنگسازى) مهارت داشت، ساز را نيک مىنواخت، درودگرى و سازتراشى و خاتمبندى مىدانست. کتابخانهاى عالى و چينى خانهاى ممتاز داشت. در شعر جاهى تخلص مىکرد و صاحب ديوان بود. از او است:
|
|
تا از سمن تو سنبل آمد بيرون |
|
صد ناله ز من چو بلبل آمد بيرون |
پيوسته ز سبزه گل برون مىآيد |
|
اين طرفه که سبزه از گل آمد بيرون |
|
|
پسر سلطان محمد، عباس ميرزا (شاه عباس اول) که در شعر بهنام خود تخلص مىنمود، در ترغيب شاعران و نگهداشت و تشويق آنان بيشتر از همهٔ صفويان کوشش داشت و نمونههائى از رفتار نيکش با شاعرانى از قبيل اقدسى، شفائى، ميرحيدر معمائى، فصيحى، حکيم رکناى مسيح، انيسى و نظاير آنان در تذکرهها ذکر شده است. گذشته از اين در دفترخانهٔ شاهى که او داشت گروهى از منشيان و شاعران مشهور زمان مانند ميرزا شانى و ميرزا رضى آرتيمانى و مشرقى و ميرزا شفيع خوزانى گرد آمده بودند و اين دفترخانه بعد از مرگ شاه عباس همچنان محل اجتماع و نگهداشت ادبيان زمان بود، و دور نيست که اين پادشاه قسمتى از اين کوششها را به هم چشمى با معاصر خود جلالالدين اکبر انجام مىداد. وى خود نيز گاه شعر مىسرود. از او است:
|
|
محبت آمد و زد حلقه بر دل و جانم |
|
درش گشودم و شد با بحشر مهمانم |
نه هست هستم و نه نيستم، نمىدانم |
|
که من کيم، چه کسم، کافرم، مسلمانم؟ |
اگر مسخّر کفر که بست زنّازم |
|
وگر متابع دينم کجاست ايمانم؟ |
ازينکه هر دو نيم بلکه عاشقم عاشق |
|
محبت صنمى کرده نامسلمانم |
اگرچه هيچم و از هيچ کمترم، اما |
|
يگانه گوهر درياى بحر امکانم |
عجب که از الم عشق جان برد عباس |
|
که درد بر دردست و نيست درمانم |
|
|
از جملهٔ کارهاى سودمندش اين بود که بعضى از عالمان و اديبان را مأمور تدوين کتابى مىکرد و هر ساله مزدى بدو مىداد تا کار را به پايان برد.
|
|
از جملهٔ کارهاى سودمندش اين بود که بعضى از عالمان و اديبان را مأمور تدوين کتابى مىکرد و هر ساله مزدى بدو مىداد تا کار را به پايان برد.
|
|
شاه عباس ثانى هم که پارهاى از خوىهاى نيارا به ارث داشت دربارهٔ اهل ادب و دانش و سخنورى توجهى مىنمود و آن ديگران اگر احياناً چنين مىکردى پيروى از سنت مىنمودند نه اظهار علاقه، چه اشتغالات آنان به مطلبهاى ديگرى بود که مشهور است.
|
|
|
در همان روزگار که شاه اسمعيل صفوى متخلص به خطائى سرگرم ايجاد ديوان ترکى خود بود، خواندگار روم سلطان سليم عثمانى (۹۱۸-۹۲۶ هـ) ديوان فارسى خويش را ترتيب مىداد در حالى که بهعکس بنيانگذار سلسلهٔ صفويه از وى شعر ترکى بسيار کم و گويا تنها يک بيت روايت شده است. نسخهٔ ديوان فارسى سلطان سليم را در کتابخانهٔ ملى پاريس ديدم که در حدود يک هزار و پانصد بيت از قصيده (در ستايش خدا و پيامبر) و غزل است که در آنها گاه سليم و گاه سليمى تخلص کرده است، و از آن، اين غزل نقل مىشود:
|
|
اى ز سوداى سر زلف تو حيرانى ما |
|
بر سر کوى غمت حشمت سلطانى ما |
شانهٔ سنبل مشکين تو شد پنجهٔ غير |
|
حق عليمست کز آنست پريشانى ما |
هر دو زلفت که بود مطلع ديباچهٔ حسن |
|
سر خط عشق ازو شد خط ديوانى ما |
دور از خاک درت رونق شاهى جستيم |
|
بهجزء اين نيست در ايام پشيمانى ما |
يارب از غير نهان دار چو سرّ ابدى |
|
عشق آن عارض و غم خوردن پنهانى ما |
صيد کرديم به افسون سخن خوبان را |
|
گو بدانند مه و مهر پريخوانى ما |
چون نسيميم کمآزار سليمى که دهند |
|
همه آفاق گوائى به مسلمانى ما |
|
|
پسر و جانشين سلطان سليم، يعنى سليمان قانونى هم با همه اشتغالهاى نظامى و سياسى 'گاهى به نظم اشعار خاطر شريف خود را مىگماشت' .
|