سه پسر داشت هوشمند و جوان |
|
هم توانگر به علم و هم بتوان |
خواند روزی نهانی از اغیار |
|
هر یکی را جدا به پرسش کار |
گفت اول به اولین فرزند |
|
که مرا شد بنفشه سرو بلند |
قرعه بر تست پادشاهی را |
|
رونق ماه تا به ماهی را |
آن بنا نو کنی به داد و به جود |
|
که جهان خوش بود خدا خشنود |
ناتوان را برفق پیش آئی |
|
با توانا کنی توانائی |
به شبانی رمه نگهداری |
|
گوسپند ان به گرگ نگذاری |
پور دانا به خاک سود کلاه |
|
گفت جاوید باد دولت شاه |
تا توئی ملک بر کسی نه سزاست |
|
بی تو خود زیستن ز بهر چراست |
مور با آنکه در سریر شود |
|
کی سلیمان تخت گیر شود |
شه دران آزمایش کارش |
|
چون پسنیده دید گفتارش |
در دلش صد هزار تحسین خواند |
|
واشکارش به خشم بیرون راند |
خواند فرزند دومین را پیش |
|
خاص کردش به آزمایش خویش |
با فسونگر زبان به افسون داد |
|
ماجرای گذشته بیرون داد |
پسر زیرک از خردمندی |
|
کرد پرسنده را زبان بندی |
گفت ما را به جان و بینائی |
|
کردنی شد هر آنچه فرمائی |
لیک پیشت حدیث تاج و سریر |
|
عیب باشد ز بنده عیب مگیر |
دیرمان تو که تا توئی بر جای |
|
دیگری کی نهد به مسند پای |
وان زمان کاین زمانه گذران |
|
با تو نیز آن کند که با دگران |
مهتری هست آخر از من خرد |
|
بار سر جز به دوش نتوان برد |
شاه زو هم گره در ابرو کرد |
|
وز حضور خودش به یک سو کرد |
روی در خرد کاردان آورد |
|
خردهیی باز در میان آورد |
داد پاسخ جوان کارشناس |
|
که ز طفلان نکو نیاید پاس |
شاه چون دید کان سه گوهر پاک |
|
میشناسند گوهر از خاشاک |
شادمان شد ز بخت فرخ خویش |
|
سود بر خاک بندگی رخ خویش |
لیکن از پیش بینی و پی غور |
|
با جگر گوشگان شد اندر شور |
داد فرمان که هر سه بدر منیر |
|
پیش گیرنده ره ز پیش سریر |
تا حد ملک شهریار بود |
|
هر که ماند گناهکار بود |
زین سخن هر سه تن ز جای شدند |
|
توشه بستند و ره گرای شدند |
ره نوشتند بی شکیب و سکون |
|
تا شدند از دیارشان بیرون |
در رسیدند تا به اقلیمی |
|
که از آن بود ملکشان نیمی |
روزی از گردش ستاره و ماه |
|
می نوشتند سوی شهری راه |
تا که از پیش زنگی چون قیر |
|
تک زنان سویشان گذشت چو نیر |
گفت کای رهروان زیبا روی |
|
شتری دید کس روان زین سوی |
زان سه برنا یکی زبان بگشاد |
|
نقش نادیده را روان بگشاد |
گفت کان گمشده که رفت از دست |
|
یک طرف کور هست گفتا هست |
دومین باز کرد لب خندان |
|
گفت او را کمست یک دندان |
سومین هوشمند با تمیز |
|
گفت یک پای لنگ دارد نیز |
گفت چون راست شد نشانی او |
|
بایدم ره به هم عنانی او |
باز گفتند هر یکیش جواب |
|
که همین راه گیر و رو بشتاب |
مرد پوینده راه پیش گرفت |
|
رفت و دنبال کار خویش گرفت |
آن جوانان براه گام به گام |
|
می نمودند نرم نرم خرام |
تا زمانیکه گرم گشت سپهر |
|
موج آتش فشاند چشمه مهر |
زیر عالی درخت انبه شاخ |
|
کش دو پرتاب بود سایه فراخ |
در رسیدند رنجدیده ز راه |
|
میل کردن سوی آب و گیاه |
چشمه دیدند دست و پا شستند |
|
بر گل و سبزه خوابگه جستند |
چون ز یاد خوش درونه نواز |
|
نرگس مستشان شد اندر ناز |
ساربان باز در رسید چو باد |
|
با زبانی چو خنجر پولاد |
گفت این سوی تا بیک فرسنگ |
|
پایم از تاختن نداشت درنگ |
دیده گردی از آن رمیده ندید |
|
گرد چه بود که آفریده ندید |
گفت ازیشان یکی که بشنو گفت |
|
هر چه دیدیم چون توانش نهفت |
هست بارش دو سوی رویاروی |
|
روغن این سوی و انگبین آن سوی |
دومین کرد روی کار بر او |
|
هست گفتا زنی سوار بر او |
سومین گفت زن گرانبار است |
|
وز گرانیش کار دشوارست |
ساربان زانهمه نشان درست |
|
گرد شک را ز پیش خاطر شست |
آگهی چون نداشت از فن شان |
|
چنگ در زد سبک بدامنشان |
زان نفیر و فغان کزو برخاست |
|
گرد گشتند خلق از چپ و راست |
تا نهایت بران قرار افتاد |
|
که بباید شدن چو کار افتاد |
ملک عهد را خبر کردن |
|
راه انصاف را نظر کردن |
ساربان ماجرای حال که بود |
|
وانهمه پاسخ و سوال که بود |
گفت اول دعای دولت شاه |
|
که بمان تا بود سپید و سیاه |
ماسه بر نامسافریم و غریب |
|
در تک و پویه زاری و خورد نصیب |
میبریدیم ره ز گرش دهر |
|
نارسیدیم بر در این شهر |
او شتر جست و ما به لابه و لاغ |
|
تازه کردیم نقش او را داغ |
شد ملک گرم از این حکایت و گفت |
|
کانچه پیداست چون توانش نهفت |
برده را بازده بهانه مکن |
|
خویشتن را به بد نشانه مکن |
این سخن گفت و چون ستمکاران |
|
بندشان کرد چون گنهکاران |
آن جوانان نغز با فرهنگ |
|
سوی زندان شدند با دل تنگ |
شتر یاوه گشته با همه ساز |
|
بر در ساربان رسید فراز |
مردی آمد که در فلان کهسار |
|
بر درختیش مانده بود مهار |
من بران سو شدم بخار کشی |
|
دیدم و کردمش مهار کشی |
زن که بالاش بود گفت نشان |
|
تا من آوردمش بر تو کشان |
ساربان دادش آنچه واجب بود |
|
بس به سوی ملک روان شد زود |
گفت باشد که من ز دولت شاه |
|
یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه |
شتر و هر چه بود بار بر او |
|
وان عروسی که بد سوار براو |
شه نظر سوی عدل فرماید |
|
بندیان را ز بند بگشاید |
شه ز آزار به گناهی چند |
|
از جگر بر کشید آهی چند |
خواندشان با هزار خجلت و شرم |
|
نرم دل کردشان به پرسش نرم |
وانگهی دادشان ز بند خلاص |
|
خلعتی داد هر یکی را خاص |
پس بپرسیدشان که قصه خویش |
|
باز پاید نمودن از کم و بیش |
کانچه مردم ندید پیکر او |
|
چون نشانی دهد ز جوهر او |
ماجرا گرد رست باشد و راست |
|
خواسته بی کران دهم بی خواست |
ور کم و بیش در میان آید |
|
سر شمشیر در زبان آید |
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد |
|
گفت بادی همیشه خرم و شاد |
من که کوریش را نشان گفتم |
|
بینشم ره نمود زان گفتم |
همه یک سوی دیدم اندر راه |
|
خوردنش از درخت و خاره گیاه |
دومین گفت کز ره فرهنگ |
|
من بیک پای ازانش گفتم لنگ |
کانچنان دیدمش براه نشان |
|
که به یک پای رفته بود کشان |
برگ و شاخی که خورد کرده او |
|
دیدم افتاده نمی خورد او |
هر چه ناخورده می نمود در او |
|
برگ یک یک درست بود در او |
شاه گفتا که آن سه چیز نخست |
|
هر چه گفتید راست بود و درست |
سه دیگر بدانش و تمیز |
|
روشن وراست گفت باید نیز |
بازیکتن زبان راز گشاد |
|
وانچه درپرده بود باز گشاد |
گفت کاول دمی که از من رفت |
|
ماجرا ز انگبین و روغن رفت |
وان چنان بد که در خس و خاشاک |
|
دیدم آلایشی چکیده به خاک |
مگس افکنده بود یک سو شور |
|
سوی دیگر قطار لشکر مور |
هر چه در وی دوید مور به جهد |
|
حکم کردم که روغن است نه شهد |
وانچه سویش مگس نمود هجوم |
|
به فراست شد انگبین معلوم |
آن چنان دیدمش که گشت یقین |
|
اثر زانو شتر به زمین |
گشت پیدا ز پهلوی زانو |
|
نقش نعلینهای کدبانو |
گفت سوم که رای من بنهفت |
|
زان سبب حامل و گرانش گفت |
کاندران جای کان جمازه نشین |
|
بر جمازه سوار شد ز زمین |
گفتم این حامل گرانبار است |
|
کزمین خاستنش دشوار است |
شاه کز هر سه تن شنید جواب |
|
بنده شد زان فراستی به صواب |
هر یکی را به صد نوا و نواخت |
|
ساخت برگی چنان که باید ساخت |
زان نمو دارد ور بینیشان |
|
کرد رغبت به همنشینیشان |
منزلی دادشان درون سرای |
|
تا بود نزدشان به خلوت جای |
دل چو گشتیش فارغ از همه کار |
|
تازه کردی نشاط را بازار |
با حریفان تو و به تنهائی |
|
باده خوردی به مجلس آرائی |
گوش کردی دم نهانی شان |
|
بهره جستی ز کاردانیشان |
آنگهی گفت جمله را خندان |
|
کافرین بر شما خردمندان |
با شما دوستان با تمیز |
|
یافتم بهرهمندی از همه چیز |
با شما عیش موجب هنر است |
|
هر چه پیش است سود بیشتر است |
لیک گردندهی جهان پیمای |
|
نتوان بند کرد در یک جای |
ازین نمط خواست عذرها بسیار |
|
بس بهر یک سپرد صد دینار |
هر سه از بخت شادمانهی خویش |
|
ره گرفتند سوی خانه خویش ... |
|