بیا ساقی آن آب آتش خیال |
|
درافکن بدان کهرباگون سفال |
گوارنده آبی کزین تیره خاک |
|
بدو شاید اندوه را شست پاک |
شبی روشن از روز و رخشندهتر |
|
مهی ز آفتابی درفشندهتر |
ز سرسبزی گنبد تابناک |
|
زمرد شده لوح طفلان خاک |
ستاره بران لوح زیبا ز سیم |
|
نوشته بسی حرف از امید و بیم |
دبیری که آن حرفها را شناخت |
|
درین غار بی غور منزل نساخت |
به شغل جهان رنج بردن چه سود |
|
که روزی به کوشش نشاید فزود |
جهان غم نیرزد به شادی گرای |
|
نه کز بهر غم کردهاند این سرای |
جهان از پی شادی و دلخوشیست |
|
نه از بهر بیداد و محنت کشیست |
در این جای سختی نگیریم سخت |
|
از این چاه بی بن برآریم رخت |
می شادی آور به شادی نهیم |
|
ز شادی نهاده به شادی دهیم |
چو دی رفت و فردا نیامد پدید |
|
به شادی یک امشب بباید برید |
چنان به که امشب تماشا کنیم |
|
چو فردا رسد کار فردا کنیم |
غم نامده خورد نتوان به زور |
|
به بزم اندرون رفت نتوان به گور |
مکن جز طرب در می اندیشهای |
|
پدید است بازار هر چه پیشهای |
چه باید به خود بر ستم داشتن |
|
همه ساله خود را به غم داشتن |
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ |
|
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ |
گریزیم از این کوچگاه رحیل |
|
از آن پیش کافتیم درپای پیل |
خوریم آنچه از ما به گوری خورند |
|
بریم آنچه از ما به غارت برند |
اگر برد خواهی چنان مایه بر |
|
که بردند پیشینگان دگر |
اگر ترسی از رهزن و باج خواه |
|
که غارت کند آنچه بیند به راه |
به درویش ده آنچه داری نخست |
|
که بنگاه درویش را کس نجست |
نبینی که ده یک دهان خراج |
|
به دهلیز درویش دزدند باج |
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج |
|
که ویرانه را ساخت باروی گنج |
چو تاریخ یکروزه دارد جهان |
|
چرا گنج صد ساله داری نهان |
بیا تا نشینیم و شادی کنیم |
|
شبی در جهان کیقبادی کنیم |
یک امشب ز دولت ستانیم داد |
|
زدی و ز فردا نیاریم یاد |
بترسیم از آنها کزو سود نیست |
|
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست |
بدانچ آدمی را بود دسترس |
|
بکوشیم تا خوش برآید نفس |
به چاره دل خویشتن خوش کنیم |
|
نه چندان که تن نعل آتش کنیم |
دمی را که سرمایه از زندگیست |
|
به تلخی سپردن نه فرخندگیست |
چنان بر زن این دم که دادش دهی |
|
که بادش دهی گر به بادش دهی |
فدا کن درم خوشدلی را بسیچ |
|
که ارزان بود دل خریدن به هیچ |
ز بهر درم تند و بدخو مباش |
|
تو باید که باشی درم گو مباش |
مشو در حساب جهان سخت گیر |
|
همه سختگیری بود سخت میر |
به آسان گذاری دمی می شمار |
|
که آسان زید مرد آسان گذار |
شبی فرخ و ساعتی ارجمند |
|
بود شادمانی درو دلپسند |
گزارش چنین میکند جوهری |
|
سخن را به یاقوت اسکندری |
که اسکندر آن شب به مهر تمام |
|
به یاد لب دوست پر کرد جام |
به نوشین لب آن جام را نوش کرد |
|
ز لب جام را حلقه در گوش کرد |
نشسته به کردار سرو جوان |
|
که گه لاله ریزد گهی ارغوان |
ز عنبر خطی بر گل انگیخته |
|
بر گل جهان آب گل ریخته |
هم از فتح دشمن دلش شاد بود |
|
هم از دوستیش خانه آباد بود |
طلب کرد یار دلارام را |
|
پری پیکر نازی اندام را |
ز نامحرمان کرد خرگه تهی |
|
سماع و سماع آور خرگهی |
بتی فرق و گیسو برآراسته |
|
مرادی به صد آرزو خواسته |
لب از ناردانه دلاویزتر |
|
زبان از طبرزد شکر ریزتر |
دهانی و چشمی به اندازه تنگ |
|
یکی راه دل زد یکی راه چنگ |
سر آغوش و گیسوی عنبر فشان |
|
رسن وار در عطف دامن کشان |
طرازندهی مجلس و بزمگاه |
|
نوازندهی چنگ در چنگ شاه |
به فرمان شه چنگ را ساز کرد |
|
در درج گوهر ز لب باز کرد |
که از شادی امشب جهان را نویست |
|
همه شادی از دولت خسرویست |
به هنگام گل خوش بود روزگار |
|
بخندد جهان چون بخندد بهار |
چو خورشید روشن برآید به اوج |
|
ز روشن جهان برزند نور موج |
صبا چون درآید به دیبا گری |
|
زمین رومی آرد هوا ششتری |
گل سرخ چون کله بندد به باغ |
|
فروزد ز هر غنچهای صد چراغ |
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ |
|
نه زیبا بود آینه زیر زنگ |
چو کیخسرو ار میشود جام گیر |
|
چرا جام خالی بود بر سریر |
ملک گر ز جمشید بالاترست |
|
رخ من ز خورشید والاتر است |
شه ار شد فریدون زرینه کفش |
|
به فتحش منم کاویانی درفش |
شه ار کیقباد بلند افسرست |
|
مرا افسر از مشک و از عنبرست |
شه ار هست کاوس فیروزه تاج |
|
ز من بایدش خواستن تخت عاج |
شه ار چون سلیمان شود دیو بند |
|
مرا در جهان هست دیوانه چند |
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت |
|
من آنرا گرفتم که عالم گرفت |
اگر چه کمند جهانگیر شاه |
|
فتاد است بر گردن مهر و ماه |
کمندی من از زلف برسازمش |
|
نترسم به گردن دراندازمش |
گر او را کمندی بود ماه گیر |
|
مرا هم کمندی بود شاه گیر |
گر او ناوک اندازد از زوردست |
|
مرا غمزهی ناوک انداز هست |
گر او حربه دارد به خون ریختن |
|
من از چهره خون دانم انگیختن |
گر او قصد شمشیر بازی کند |
|
زبانم به شمشیر بازی کند |
گر او لختی از زر برآرد به دوش |
|
دو لختی است زلفین من گرد گوش |
گر او را یکی طوق بر مرکبست |
|
مرا بین که ده طوق بر غبغبست |
گر او حقهها دارد از لعل و در |
|
مرا حقهای خست از لعل پر |
گر ایدون که یاقوت او کانیست |
|
مرا لب چو یاقوت رمانیست |
گر او چرخ را هست انجم شناس |
|
مرا انجم چرخ دارند پاس |
گر او را علم هست بالای سر |
|
مرا صد علم هست بیرون در |
گر او شاه عالم شد از سروری |
|
منم شاه خوبان به جان پروری |
چو برقع براندازم از روی خویش |
|
ندارم جهان را به یک موی خویش |
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین |
|
به گیسو کشم ماه را بر زمین |
چو تنگ شکر در عقیق آورم |
|
ز پسته شراب رحیق آورم |
رحیقم به رقص آورد آب را |
|
عقیقم مفرح دهد خواب را |
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم |
|
ز قند ار نمک باید اینک لبم |
بدین قند کو با شکر خندیست |
|
در بوسه بین چون سمرقندیست |
اگر کیمیا سنگ را زر کند |
|
نسیم من از خاک عنبر کند |
سهیل یمن تاب را با ادیم |
|
همان شد که بوی مرا با نسیم |
به چشمی دل خسته بریان کنم |
|
به چشمی دگر غارت جان کنم |
از این سو کنم صید و بنوازمش |
|
وز آنسو به دریا دراندازمش |
فریبم به درمان و سوزم به درد |
|
منم کاین کنم جز من این کس نکرد |
اگر راهبم بیند از راه دور |
|
برد سجده چون هیربد پیش نور |
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ |
|
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ |
کنم سیمکاری که سیمین تنم |
|
ولی قفل گنجینه را نشکنم |
در باغ ما را که شد ناپدید |
|
بجز باغبان کس نداند کلید |
رطبهایتر گرچه دارم بسی |
|
بجز خار خشگم نبیند کسی |
گلابم ولی دردسر میدهم |
|
نمک خواه خود را جگر میدهم |
مگر دید شب ترکی روی من |
|
که چون خال من گشت هند ویمن |
مگر ماه نو کان هلالی کند |
|
به امید من خانه خالی کند |
چو زلفم درآید به بازیگری |
|
به دام آورد پای کبک دری |
بنا گوشم ار برگشاید نقاب |
|
دهان گل سرخ گردد پر آب |
زنخ را چو سازم از زلف بند |
|
به آب معلق درارم کمند |
چو پیدا کنم لطف اندام را |
|
سرین بشکنم مغز بادام را |
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم |
|
سمن را ورق درنوردم ز شرم |
شکر چاشنی گیر نوش منست |
|
گهر حلقه در گوش گوش منست |
دهانم گرو بست با مشتری |
|
گرو برد کو دارد انگشتری |
جنابی که با گل خورم نوش باد |
|
مرا یاد و گل را فراموش باد |
یک افسون چشمم به بابل رسید |
|
کزو آمد آن جادوئیها پدید |
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت |
|
کزو مشک شد ناف آهو به دشت |
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش |
|
بیا تا دل رفته بینی ز هوش |
کرشمه چو در چشم مست آورم |
|
صد از دست رفته به دست آورم |
دلی را که سر سوی راه افکنم |
|
نمایم زنخ تا به چاه افکنم |
ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج |
|
به بوئی ز خلج ستانم خراج |
به سلطانی چین نهم مهر موم |
|
زنم پنج نوبت به تاراج روم |
جگر گوشه چینیانم به خال |
|
چراغ دل رومیانم به فال |
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز |
|
طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز |
لبم لعل را کارسازی کند |
|
خیالم به خورشید بازی کند |
مغ دیر سیمین صنم خواندم |
|
صنم خانهی باغ ارم داندم |
چو شد نار پستانم انگیخته |
|
ز بستان دل نار شد ریخته |
ز نارم که نارنج نوروزیست |
|
که را بخت گوئی که را روزیست |
مبارک درختم که بر دوستم |
|
برآور گلم گر چه در پوستم |
من و آب سرخ و سر سبز شاه |
|
جهان گو فرو شو به آب سیاه |
برآنم که دستان به کار آورم |
|
چو چنگ خودش در کنار آورم |
گهی بوسه بر چشم مستش دهم |
|
گهی زلف خود را به دستش دهم |
به شرطی کنم جان خود جای او |
|
که هرگز نتابم سر از پای او |
چنان خسبم از مهر آن آفتاب |
|
که سر در قیامت برآرم ز خواب |
گر آبیست گو زندگانی دهد |
|
وگر سایهای گو جوانی دهد |
کند وصل من زندگانی دراز |
|
جوانی دهم چون درآیم به ناز |
سکندر به حیوان خطا میرود |
|
من اینجا سکندر کجا میرود |
اگر راه ظلمات میبایدش |
|
سرزلف من راه بنمایدش |
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ |
|
همان آورد آب حیوان به چنگ |
لب من که یاقوت رخشان در اوست |
|
بسی چشمه چون آب حیوان در اوست |
جهان خسروا چند گردن کشی |
|
بر این آب حیوان مشو آتشی |
پریرویم و چون پری در پرند |
|
چو دل بستهای در پری در مبند |
مرا با تو در باد و بستن مباد |
|
شکن باد لیکن شکستن مباد |
بس این سنگ سخت از دل انگیختن |
|
به نازک دلان در نیامیختن |
مکن ترکی ای میل من سوی تو |
|
که ترک توام بلکه هندوی تو |
بدین آسمانی زمین توام |
|
ز چینم ولی درد چین توام |
گل من گلی سایه پروردنیست |
|
که سایه به خورشید درخورد نیست |
چو من میوه در سایهی خانه بس |
|
که ناخوش بود میوهی خانه رس |
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر |
|
ز ریحان بود خانه را ناگزیر |
رها کن به نخجیر این کبک باز |
|
بترس از عقابان نخجیر ساز |
رطب کو رسیده بود بر درخت |
|
به سستی رسد گر نگیریش سخت |
نیابی ز من به جگر خوارهای |
|
جگر خوارهای نه شکر بارهای |
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم |
|
چه خونها که ماندست در گردنم |
به داور شدم با شکر بارها |
|
مرا بیش از او بود بازارها |
به آواز و چهره کش و دلکشم |
|
همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم |
چو ساقی شوم مینباشد حرام |
|
چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام |
چو بر رود دستان کنم دست خوش |
|
کنم مست وانگه شوم مست کش |
ز دور این چنین دلبریها کنم |
|
در آغوش جان پروریها کنم |
برابر دهم دیده را دلخوشی |
|
چو در برکشندم کنم دل کشی |
من و نالهی چنگ و نوشینه می |
|
ز من عاشقان کی شکیبندکی |
چو تو شهریاری بود یار من |
|
چه باشد بجز خرمی کار من |
چو من نیست اندر جهان کس به کام |
|
ازان نیست اندر جهانم به نام |
چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ |
|
چنین قولی از قند عناب رنگ |
درآمد شه از مهر آن نوشناز |
|
بدان جره کبک چون جره باز |
تذرو بهاری درآمد به غنج |
|
برون آمد از مهد زرین ترنج |
سرا بود خالی و معشوقه مست |
|
عنان رفت یک باره دل را ز دست |
شبی خلوت و ماهروئی چنان |
|
ازو چون توان درکشیدن عنان |
گوزن جوان را بیفکند شیر |
|
به تاراجگاهش درآمد دلیر |
به صید حواصل درآمد عقاب |
|
به مهمانی ماه رفت آفتاب |
زمانی چو شکر لبش میگزید |
|
زمانی چو نیشکرش میمزید |
به بر در گرفت آن سمن سینه را |
|
ز در مهر برداشت گنجینه را |
نخورده میی دید روشن گوار |
|
یکی باغ در بسته پر سیب و نار |
عقیقی نیازرده بر مهر خویش |
|
نگینی به الماس ناگشته ریش |
نچیده گلی خار برچیدهای |
|
بجز باغبان مرد نادیدهای |
از آن گرمی و آتش افزون شدن |
|
ز جوشنده خون خواست بیرون شدن |
ز شیرین زبان شکر انگیختند |
|
چو شیر و شکر درهم آویختند |
به هم درخزیده دو سرو بلند |
|
به بادام و روغن درافتاده قند |
دو پی هر دو چون لاف الف خم زده |
|
دو حرف از یکی جنس درهم زده |
چو لولوی ناسفته را لعل سفت |
|
هم آسود لولو و هم لعل خفت |
سکندر بدان چشمه زندگی |
|
بسی کرد شادی و فرخندگی |
چنین چند شب دل به شادی سپرد |
|
وزان مرحله رخت بیرون نبرد |
|