بیا ساقی از می مرا مست کن |
|
چو می در دهی نقل بر دست کن |
از آن می که دل را برو خوش کنم |
|
به دوزخ درش طلق آتش کنم |
برومند باد آن همایون درخت |
|
که در سایه او توان برد رخت |
گه از میوه آرایش خوان دهد |
|
گه از سایه آسایش جان دهد |
به میوه رسیده بهاری چنین |
|
ز رونق میفتاد کاری چنین |
چو شد بارور میوهدار جوان |
|
به دست تبر دادنش چون توان |
زمستان برون رفت و آمد بهار |
|
برآورده سبزه سر از جویبار |
دگر باره سرسبز شد خاک خشک |
|
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک |
به عنبر خری نرگس خوابناک |
|
چو کافورتر سر برون زد ز خاک |
گشادم من از قفل گنجینه بند |
|
به صحرا علم برکشیدم بلند |
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش |
|
که خواند سراینده آنرا سروش |
به آواز پوشیدگان گفت خیز |
|
گزارش کن از خاطر گنج ریز |
که چون رومی از زنگی آنکین کشید |
|
سکندر کجا رخش در زین کشید |
گزارنده داستان دری |
|
چنین داد نظم گزارش گری |
که چون فرخی شاه را گشت جفت |
|
چو گلنار خندید و چون گل شکفت |
درگنج بگشاد بر گنج خواه |
|
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه |
برآسود یک هفته بر جای جنگ |
|
به یاقوت می رنگ داد آذرنگ |
چو سقای باران و فراش باد |
|
زدند آب و رفتند ره بامداد |
شد از راه او گرد برخاسته |
|
که بیگرد به راه آراسته |
چو بی گرد شد راه را کرد راه |
|
درآمد به زین شاه گیتی پناه |
روار و زنان نای زرین زدند |
|
سراپرده بر پشت پروین زدند |
ز دریای افرنجه تا رود نیل |
|
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل |
دراینده هر سو درای شتر |
|
ز بانگ تهی مغز را کرد پر |
دهان جلاجل به هرای زر |
|
ز شور جرس گوشها کرده کر |
به موکب روان لشگر از هر کنار |
|
نه چندان که داند کس آنرا شمار |
جهاندار در موکب خاص خویش |
|
خرامنده بر کبک رقاص خویش |
چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت |
|
ز پهلوی وادی درآمد به دشت |
ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد |
|
مقرنس شده گنبد لاجورد |
ز صحرا غنیمت برآورده کوه |
|
ز گوهر کشیدن هیونان ستوه |
ز بس گنج آگنده بر پشت پیل |
|
به صد جای پل بسته بر رود نیل |
بدین فرخی شاه فیروزمند |
|
برافراخته سر به چرخ بلند |
به مصرآمد و مصریان را نواخت |
|
به آئین خود کار آن شهر ساخت |
وز آنجا روان شد به دریا کنار |
|
پذیرفت یک چندی آنجا قرار |
به هر منزلی کو علم برکشید |
|
در آن منزل آمد عمارت پدید |
به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم |
|
عمارت بسی کرد بر رسم روم |
بر آبادی راه میبرد رنج |
|
بر آن ریگ میریخت چون ریگ گنج |
نخستین عمارت به دریا کنار |
|
بنا کرد شهری چو خرم بهار |
به آبادی و روشنی چون بهشت |
|
همش جای بازار و هم جای کشت |
به اسکندر آن شهر چون شد تمام |
|
هم اسکندریهش نهادند نام |
چو پرداخت آن نغز بنیاد را |
|
که مانند شد مصر و بغداد را |
به یونان شدن گشت عزمش درست |
|
که آنجا رود مرد کاید نخست |
ز دریا گذر کرد و آمد به روم |
|
جهان نرم در زیر مهرش چو موم |
بدان موم چون رغبتش خاستی |
|
بکردی ازو هر چه میخواستی |
بزرگان روم آفرین خوان شدند |
|
بر آن گوهری گوهرافشان شدند |
همه شهر یونان بیاراستند |
|
که دیدند ازو آنچه میخواستند |
نشاندند مطرب فشاندند مال |
|
که آمد چنان بازیی در خیال |
مخالف شکن شاه پیروز بخت |
|
به فیروز فالی برآمد به تخت |
ز فیروزی دولت کامگار |
|
نشاط نو انگیخت در روزگار |
بسی ارمغانی ز تاراج زنگ |
|
به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ |
ز گنجی که او را فرستاد دهر |
|
به هر گنجدانی فرستاد بهر |
چو نوبت به سربخش دارا رسید |
|
شتر بار زر تا بخارا رسید |
گزین کرد مردی به فرهنگ ورای |
|
که آیین آن خدمت آرد بجای |
گزید از غنیمت طرایف بسی |
|
کز آن سان نبیند طرایف کسی |
گرانمایههایی که باشد غریب |
|
ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب |
برون از طبقهای پرزر خشک |
|
به صندوق عنبر به خروار مشک |
یکی خرمن از سیم بگداخته |
|
یکی خانه کافور ناساخته |
زعود گره بارها بسته تنگ |
|
که هر بار از او بود صد من به سنگ |
مرصع بسی تیغ گوهر نگار |
|
نمطهای زرافهی آبدار |
کنیزان چابک غلامان چست |
|
به هنگام خدمتگری تندرست |
همان تختهای مکلل ز عاج |
|
به گوهر بر آموده با طوق و تاج |
اسیران زنجیر بر پا و دست |
|
به بالا و پهنا چو پیلان مست |
ز گوش بریده شتر بارها |
|
ز سرهای پر کاه خروارها |
ز پیلان پیکار ده زنده پیل |
|
گه رزم جوشنده چون رود نیل |
بدین سان گرانمایهای سره |
|
فرستاد با قاصدی یکسره |
چو آمد فرستادهی راه سنج |
|
به دارا سپرد آن گرانمایه گنج |
شکوهید دارا ز نزلی چنان |
|
حسد را برو تیزتر شد عنان |
پذیرفت گنجینه بی قیاس |
|
پذیرفته را نامد از وی سپاس |
نه بر جای خود پاسخی ساز کرد |
|
در کین پوشیده را باز کرد |
فرستاده آن پاسخ سرسری |
|
نپوشید بر رای اسکندری |
سکندر شد آزرده از کار او |
|
نهانی همی داشت آزار او |
ز پیروزی دولت و جاه خویش |
|
نبودش سرکین بدخواه خویش |
ز هر سو خبر ترکتازی نمود |
|
که رومی به زنگی چه بازی نمود |
ز هر کشوری قاصدان تاختند |
|
بدین چیرگی تهنیت ساختند |
در طعنه بر رومیان بسته شد |
|
همان رومی از بددلی رسته شد |
زمانه چو عاجز نوازی کند |
|
به تند اژدها مور بازی کند |
در این آسیا دانه بینی بسی |
|
به نوبت درآس افکند هرکسی |
|