جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

کرّهٔ دریائی


يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيج‌کس نبود. يک پادشاه بود يک پسر داشت. اسمش ملک‌جشميد، که او را از تخم چشمش بيشتر دوست داشت و از هر چيزى برايش عزيزتر بود. اين پسر، دهساله بود که مادرش مرد و پسر از غصهٔ مادر شب و روز آرام نداشت و هر کارى مى‌کردند از فکر مادر بيرون نمى‌رفت.
عاقبت يک آدم دانائى به پادشاه گفت: 'اگر بتوانى براى اين پسر يک کرهٔ دريائى گير بيارى که همدمش باشد خيالش راحت مى‌شود.' پادشاه فورى وزيرش را خواست و به او گفت: 'که هر طورى هست بايد کرهٔ دريائى پيدا کني.' وزير گفت: 'به چشم .' آمد بيرون يکى دو تا از نوکرهايش را که کارامد بودند فرستاد کنار دريا. همين که کرهٔ دريائى از دريا آمد بيرون، کمند انداختند و کره را گرفتند و يک‌راست آوردند پهلوى وزير، او هم بُرد پيش پادشاه. پادشاه خيلى خوشحال شد و انعام خوبى به وزير و نوکرهاش داد. وزير گفت: 'اين کرهٔ دريائى عوض آب، شربت و گلاب مى‌خورد و به‌جاى کاه و يونجه و جو، زعفران و قند و نبات. و مثل آدميزاد هم حرف مى‌زند.' پادشاه گفت: 'خيلى خوب.' و ملک‌جمشيد را صدا کرد و کرهٔ دريائى را دستش سپرد.
ملک‌جمشيد از همان نگاه اول گُلش با کرهٔ دريائى گرفت و گفت: 'اتاقى براى کرهٔ دريائى درست کنيد، يک طشت طلا بياوريد براى آبش و چند تا قدح فغفور هم براى زعفران و نقل و نباتش.' ملک‌جمشيد هر روز صبح که به مکتب‌خانه مى‌رفت، سرى به کره مى‌زد، ظهر هم که براى ناهار مى‌آمد همين‌طور، غروب هم که برمى‌گشت همين‌طور. وقتى که پادشاه فکرش از ملک‌جمشيد آسوده شد، به اين خيال افتاد که سر و صورتى به کار خودش بدهد. دست يک زنى را بگيرد و بياورد توى حرمسرا به‌جاى مادر ملک‌جمشيد، همين کار را هم کرد. يک دختر جوان خوشگل را آورد تو اندرون و سوگلى حرم کرد.
يکى دو سالى که گذشت، ملک‌جمشيد قد و بالائى کشيد و استخوان ترکاند. زن پادشاه که زن پدر ملک جمشيد باشد، پسر شوهرش را به چشم ديگرى نگاه کرد و تو اين فکر بود که ازش کام بگيرد. ولى ملک‌جمشيد اعتنائى به او نکرد و دست رد به سينه‌اش گذاشت.
زنک وقتى که پاک نوميد شد، بناى دشمنى و آزار را گذاشت و رفت تو خط اين که ملک‌جمشيد را نفله کند. اين بود که با غلام‌باشي، سازش کرد و بش دستور داد که وسط حياط، سر راه ملک جمشيد يک چاه بکند و توى چاه خنجر و شمشير کار بگذارد، بعد روش را بپوشاند، تا ملک جمشيد بى‌خبر آن تو بيفتد.
غلام‌باشى چاه را همان‌طور که زن پادشاه گفته بود، درست کرد و رويش را پوشاند. غروب، ملک‌جمشيد از مکتب خانه آمد به خانه و روى عادت هميشگى يک‌سر رفت به اتاق کرهٔ دريائي، ديد کرهٔ دريائى گريه مى‌کند. پرسيد: 'چرا گريه مى‌کني؟'
گفت: 'براى اين که زن پدرت مى‌خواهد تو را توى چاه بيندازد و سر راهت چاه کنده.' ملک‌‌جمشيد گفت: 'اين که چيزى نيست من از راه ديگرى مى‌روم تو اتاقم.' اين را به کرهٔ دريائى گفت و دو تا حب نبات دهن کره گذاشت و از راه ديگر وارد اتاقش شد. زن پادشاه که منتظر بود ملک‌جمشيد توى چاه بيفتد، ديد از راه ديگر آمد. با خودش گفت: 'اينکه نشد بايد يه فکر ديگرى کرد.'
صبح که شد اين‌طرف و آن‌طرف به سراغ زهر هلاهل رفت که توى شام ملک‌جمشيد بريزد. غروب که ملک‌جمشيد آمد يکسر رفت سراغ کره، باز ديد کره گريه مى‌کند. پرسيد: 'چرا گريه مى‌کني؟' گفت: 'براى اين که امروز زن پدرت زهر هلاهل گير آورده و مى‌خواهد شب توى شامت بريزد!' ملک‌جمشيد گفت: 'اين که چيزى نيست، نمى‌خورم.' اين را گفت و آمد تو اتاقش.
شب که سينى شامش را آرودند، جلوش گذاشتند، پيش از اين که خودش بخورد يک لقمه به گربه داد، به محض اين که گربه خورد افتاد و چانه انداخت و مرد. ملک‌جمشيد هم دست به غذا نگذاشت و شب سر بى شام زمين گذاشت و صبح پا شد رفت مکتب‌خانه. غلام‌باشى صبح که آمد کاسه بشقاب خالى را ببرد، ديد دست نخورده است. رفت و به زن پادشاه گفت. زنک گفت: 'يک حسابى توى اين کار هست، يک کسى خبر به ملک‌جمشيد مى‌دهد، اگر غلط نکنم همين کرهٔ دريائى‌ست. حالا که اين‌طور است بايد کره‌دريائى را از ميان برداشت.' آمد غلام‌باشى را فرستاد پهلو حکيم باشى و به او پيغام داد که خودم را مى‌زنم به ناخوشي، تو را براى دوا و درمان مى‌آرند، وقتى آمدى بالاى سر من بگو 'دواى درد اين دل و جگر کرهٔ دريائى است. پيغام را که به حکيم‌باشى فرستاد، دستور داد رختخوابش را پهن کنند. يک خرده زرد‌چوبه هم ماليد به صورتش و يک من نان خشک هم ريخت زير رختخواب. دنده به دنده که مى‌شد، نان‌ها خُرد مى‌شد و آه و ناله را سر مى‌داد. پادشاه را خبر کردند، فرستاد دنبال حکيم‌باشي. حکيم باشى آمد و با پادشاه رفتند سر ناخوش. زنيکه تو رختخواب نيم‌ غلتى خورد و نان خشک‌ها را به صدا در آورد. حکيم باشى گفت: 'رنگ و رويش که خراب است هيچ، استخوان‌هايش هم خرد شده و ناخوشى اين هيچ دوائى ندارد جز دل و جگر کرهٔ دريائي.' پادشاه گفت: 'چاره نيست بايد کرهٔ دريائى را کُشت، وقتى که ملک‌جمشيد رفت مکتب، قصاب باشى را خبر کنيد بيايد و اين را بکشد و بپائيد که ملک‌جمشيد نفهمد، براى اين که اگر بفهمد نمى‌گذارد.' همه گفتند: 'خيلى خوب'
در اين بين ملک‌جمشيد از مکتب‌خانه آمد و رفت سراغ کرهٔ دريائي. ديد کره گريه مى‌کند و از روزهاى ديگر زيادتر و سخت‌تر. گفت: 'ديگر چه خبر است؟' گفت: 'زن پدرت وقتى فهميد هر چيزى که مى‌شود من به تو مى‌گويم دوز و کلک جور کرده که اول مرا بکشد و بعد تو را قرار هم گذاشتند که اصلاً به تو نگويند و نگذارند بفهمي. حتى به استاد مکتب‌دار گفتند که فردا، ناهار تو را به مکتب‌خانه بفرستند و اگر خواستى بيايد خانه، مکتب‌دار نگذارد.' ملک‌جمشيد رفت و تو شش دانگ فکر و گفت حالا چه بايد کرد؟ کرهٔ دريائى گفت: 'من فردا سه شيهه مى‌کشم، شيههٔ اول وقتى که مرا از اتاق بيرون مى‌آورند. شيههٔ دوم وقتى دست و پاى مرا مى‌خواهند ببندند، شيههٔ سوم وقتى که کارد را با گلوم آشنا مى‌کنند. اگر در شيههٔ اول و دوم آمدي، آمدى وگرنه ديدار به قيامت.' ملک‌جمشيد گفت: 'خاطر جمع باش که هر طور که شده خودم را به تو مى‌رسانم.‌'
ملک‌جمشيد با دلهره رفت تو مکتب. اما حواسش پرت بود. همه‌اش گوش به زنگ صداى کرهٔ دريائى بود، يک ساعتى که گذشت که يکدفعه صداى شيهه به گوشش خورد. رنگ از رخسارش پريد و دلش افتاد تو تاپ و توپ. از جا بلند شد که بيايد خانه. آقاميزا گفت: 'کجا؟ شما امروز تا غروب حق نداريد به خانه برويد، ناهارتان را هم مى‌آورند اينجا و امروز ما مهمان شما هستيم.' ملک‌جمشيد گفت: 'نه، حُکماً بايد بروم.' آقا ميرزا گفت: 'فرمان پادشاه است.' تو اين قال مقال‌ها بودند که شيههٔ دوم کرهٔ دريائى به گوشش رسيد و بى‌اختيار آمد به‌طرف در که بيايد به خانه، مکتب‌دار گفت: 'بچه‌ها بگيريدش، نگذاريد برود.' تا بچه‌ها ريختند دور ملک‌جمشيد، او هم از جيبش يک مشت شاهى سفيد درآورد و ريخت وسط بچه‌ها.
بچه‌ها افتادند به شاهيِ سفيد جمع کردن. ملک‌جمشيد هم مثل برق و باد خودش را رساند به حياط باغچه. وقتى رسيد که کره مى‌خواست شيههٔ سوم را بکشد. تا پادشاه چشمش به ملک‌جمشيد افتاد، خشکش زد که از کجا فهميد. ملک‌جمشيد هم بناى داد و فرياد را گذاشت که چرا کرهٔ دريائى مرا مى‌خواهيد بکشيد؟ پادشاه گفت: 'چاره نيست، بايد بکشم؛ براى اينکه جان کرهٔ دريائى تو از جان زن من عزيزتر نيست.' ملک‌جمشيد گفت: 'آخر من اين همه زحمت اين کره را کشيدم. نقل و نبات دهنش گذاشتم. آروز داشتم که يک روزى يک خورجين طلا و نقره و جواهر رويش بگذارم. خودم هم لباس جواهرنشان بپوشم، يک نيم تاجى هم سرم بگذارم و از شهرى به شهرى مسافرت بکنم.' پادشاه گفت: 'قسمت نبود!' ملک‌جمشيد گفت: 'براى اينکه اين آروز توى دلم نماند، بگذار من با همان دم و دستگاه سوار اين بشوم و اقلاً دو سه دور، دور اين باغ بگردم که آرزو در دلم نماند. ' پادشاه گفت: 'خيلى خوب' فورى يک خورجين طلا آوردند، يک طرفش را طلا و نقره پر کردند و يک طرفش را هم از بهترين جواهرات خزينه، يک دست رخت زربفت مرواريد نشان، با يک نيم تاج و شمشير مرصع جوهردار هم آورند.


همچنین مشاهده کنید