یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

امیر هنرمند


صدها سال پيش در آذربايجان اميرى زندگى مى‌کرد که بسيار هنردوست بود. روزى دو تن از رعايا به منظور حل اختلافى که با يکديگر داشتند نزد امير آمدند. يکى از آنها زرگرى هنرمند بود و ديگرى مردى بى‌کاره. پس از آن که حرف‌هاشان را زدند، امير فهميد که حق به جانب مرد بى‌کاره است. اما دستور داد مرد بى‌کار را تنبيه کنند و حق را به زرگر داد. مشاور امير از اين‌گونه قضاوت ناراحت شد و علت را پرسيد. امير پس از اينکه حاضرين رفتند رو به مشاور کرد و گفت: من مى‌دانم که حق به جانب مرد بى‌کاره بود. ولى براى حکمى که کردم دليل دارم. چند سال پيش اتفاقى برايم افتاد که تصميم گرفتم هميشه از هنرمندان حمايت کنم. حتى اگر آنها گناهکار باشند، تا مردم مجبور شوند به فرزندانشان هنر و صنعت بياموزند.سال‌ها قبل که پدرم زنده بود، روزى مشغول گفتگو دربارهٔ صنعت بود. من مشتاق شدم که هنرى بياموزم. تمام هنرمندان را دعوت کردم و هر کدام مزاياى هنر خويش را بازگفتند. من از هنر قالى‌بافى خوشم آمد و در اين کار ورزيده شدم. روزى با جمعى از همسالانم به قايق سوارى در دريا رفتيم طوفانى سخت در گرفت و قايق ما را شکست. به‌جز من و دو تن از دوستانم بقيه غرق شدند. ما به تخته پاره‌اى چسبيده بوديم. پس از چند روز با امواج دريا به ساحل رسيديم. مدتى راه‌پيمائى کرديم تا به شهر بغداد وارد شديم. من چند انگشتر گرانبها داشتم. آنها را فروختم و به اتفاق دوستانم به مسافرخانه‌اى رفتيم تا غذا بخوريم. صاحب مسافرخانه تا ما را ديد گفت: معلوم است که شما از بزرگان هستيد و اينجا جاى مناسبى براى شما نيست. من خانهٔ تميزى سراغ دارم که شما مى‌توانيد در آنجا راحت باشيد. ما قبول کرديم و به آنجا رفتيم.
آن مرد را براى تهيه غذا فرستاديم و مشغول تماشاى تصاويرى که به در و ديوار نقاشى کرده بودند شديم. ناگهان کف اتاق حرکت کرد و ما به درون گودالى افتاديم. صاحب مسافرخانه با شمشيرى که در دست داشت داخل گودال شد. فهميديم که آنها افراد را فريب مى‌دهند و به آن مکان مى‌آورند و مى‌کشند و از گوشتشان غذا درست کرده، به مردم مى‌فروشند. قبل از اينکه مرد ما را بکشد به او گفتم اگر ما را بکشى پول زيادى نصيب تو نمى‌شود. ماهمگى قالى‌بافان ماهرى هستيم و مى‌توانيم هر هفته يک قاليچهٔ کوچک ببافيم و به تو بدهيم تا بفروشي. مرد از گودال خارج شد و پس از مدتى با وسايل قالى‌بافى برگشت. کار ما شروع شد. هر هفته يک قاليچهٔ کوچک تحويل آن مرد مى‌داديم. روزى به فکرم رسيد که به زبان عربى پيامى روى قاليچه بنويسم. حدس مى‌زدم ممکن است قاليچه را براى فروش نزد خليفه هارون‌الرشيد ببرند و او وضع ما را متوجه شود و ما را نجات دهد. همين کار را کرديم. مرد آشپز که ديد قاليچه بسيار زيبا شده، آن‌را يک راست به بارگاه خليفه برد. خليفه به قاليچه نظر انداخت و پيام را خواند. چند نفر را فرستاد و ما را نجات داد. ما به بارگاه خليفه رفتيم. مرد آشپز که منتظر پول قاليچه بود تا چشمش به ما افتاد لرزيد. وقتى خليفه از او پرسيد اينها را مى‌شناسى گفت نه. به‌دستور خليفه مرد را شکنجه کردند و او ناچار شد همه چيز را بگويد. خليفه دستور قتل مرد را داد و وقتى از اصل و نسب ما آگاه شد ما را با مقدارى تحفه و سوقاتى و به همراهى پنجاه سوار به سرزمين خودمان فرستاد. اگر من طرفدار مردم هنرمند هستم به‌سبب آن است که مرد هنرمند در کشور بيگانه نيز فقير و درمانده نمى‌ماند و خود را نجات مى‌دهد.
بازنويسى با توجه به متن:
- امير هنرمند
- افسانه‌هائى از روستائى ايران -ص ۱۱۳
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید