سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

میخر


مرد کارگرى يک روز رفت پيش يک نفر به (برکاري) ـ جلو دست کسى کار کردن. و قرار گذاشتند که هر کس از کارش پشيمان شود آن يکى هفت پوست از پشتش که پشيمان شده بردارد. روز بعد که کارگر به صحرا رفته بود يک نان و کاسه‌اى ماست برايش فرستادند و گفتند بايد طورى اين نان را بخورى که لَت (تکه پاره) نشود و طورى از اين ماست بخورى که کَل (شکسته) نشود.
کارگر هر چه فکر کرد ندانست که چطور بخورد. خيلى هم گرسنه‌اش بود تا غروب که برگشت به خانه به مرد صاحبکار که اسمش دوخا بود گفت: 'چرا اين نان و ماست را برايم فرستادى صحرا و گفته بودى طورى از آن بخورم که لت نشود و طورى از اين ماست بخور که کل نشود' .
دوخا به او گفت: 'مگر پشيمان شده‌اي؟'
کارگر گفت: 'بله پشيمان هستم با اين وضع که نمى‌شود کار کرد' .
بنابراين دوخا هفت پوست از پشتش برداشت و او را بيرون کرد. اين کارگر خواهرزاده‌اى داشت به‌نام (ميخر) با زحمت زياد خودش را به خانهٔ او رسانيد و ماجرا را برايش تعريف کرد. بعد با دائى‌اش رفتند و خانهٔ دوخا را ياد گرفت و پيش دوخا رفت و گفت: 'کارگر نمى‌خواهي؟'
دوخا گفت: 'چرا مى‌خواهم' .
قرار گذاشتند که هر کس پشيمان شود، هفت پوست از پشتش بردارند. دوخا همان کار هميشه را تکرار کرد و روز بعد نان و ماستى براى ميخر به صحرا فرستاد و به ميخر گفت: 'بايد طورى از اين نان و ماست بخورى که کل نشود' .
ميخر هم گذاشت وسط نان را درآورد و دروش را انداخت گردن الاغ. ماست را هم خورد و کاسه را شکست و آن را هم انداخت به گوش الاغ. غروب که شد و ميخر به خانه آمد، دوخا گفت: 'ميخر چرا اين کار را کردي؟'
ميخر جواب داد: 'مگر تو نگفتى طورى نان را بخورم که لت نشود و طورى از اين ماست بخورم که کل نشود. من هم همان کارى که تو گفتى کردم مگر بد کردم؟'
دوخا گفت: 'نه خيلى کار خوبى کرده بودي' .
چند روز از اين ماجرا گذشت و دوخا يک روز به طويله رفت تا سرى به گاو و گوسفندهايش بزند ديد که اصلاً زير پاى گاو و گوسفندها پاک نشده. و آنها از گرسنگى و تشنگى حال ندارند. عصبانى شد و گفت: 'ميخر چرا زير پاى حيوان‌ها را پاک نکرده‌اي، به آنها کاه و آب هم نداده‌اي. اين که کار کردن نشد وقتى‌که خودم به طويله مى‌رفتم آنقدر کاه برايشان مى‌ريختم که از چشم و دماغشان کاه در مى‌آمد و آنقدر زير پايشان را تميز مى‌کردم که مى‌شد روغن بريزى و بليسي' .
ميخر گفت: 'تا فردا بروم طويله' . فردا که به طويله رفت اول زير پاى حيوان‌ها را قشنگ پاک کرد و بعد هم تمام گاو و گوسفندها را بريد و سرشان را توى آغل گذاشت و چشم و دماغشان را پر از کاه کرد و دو تا خيک روغن را هم ريخت توى طويله و آمد بيرون داد زد: 'آهاى دوخا بيا ببين زير حيوان‌ها را چقدر خوب تميز کرده‌ام و از آنها چقدر خوب پذيرائى کرده‌ام' .
دوخا آمد و تا اين وضع را ديده آه از نهادش برآمد و خيلى ناراحت شد ولى جرأت نمى‌کرد که بگويد پشيمانم.
دوخا و زن دوخا غمگين و ناراحت نشستند و فکر کردند که چکار بکنند تا از دست ميخر راحت شوند. در اين موقع يک دختر بچه هم داشتند که هى نق مى‌زد و تقاضاى بيرون رفتن مى‌کرد. زن دوخا به ميخر گفت: 'اين بچه را ببر بيرون' .
ميخر دختر را بيرون برد و به او گفت: 'دختر پدرسوخته اگر اينجا بشاشى مى‌کشمت' .
دختر به خانه آمد و دوباره از مادرش خواست که او را بيرون ببرد. زن دوخا عصبانى شد و به ميخر گفت: 'اين بچه را ببر بزن به ديوار تا شش تکه شود' .
ميخر هم موى دختر را گرفت و تا آنجا که قدرت داشت زدش به ديوار که ديگر صداى دختر بالا نيامد. بعد آمد خانه و نشست.
زن دوخا گفت: 'ميخر پس دختر کو؟'
ميخر گفت: 'مگر شما نگفتى بزنش ديوار منم زدمش ديوار مرد' .
زن دوخا گفت: 'من از غصه و ناراحتى گفتم' .
ميخر گفت: 'چه شده حالا مگر پشيمان شده‌اي؟'
زن دوخا گفت: 'نه، نه خوب کارى کرده‌اي' .
بعد ميخر خودش را به خواب زد که آنها خيال کنند خوابيده در اين موقع دوخا به زنش گفت: 'اين همه ضررى که به ما مى‌زند براى اين است که پشيمان شويم و هفت پوست از ما بگيرد. تا خواب است بگذاريمش و برويم' .
ميخر که اين حرف‌ها را شنيد آهسته برخاست و خودش را به درون خيکى پنهان کرد. وقتى‌که به راه افتادند هنوز از کوچه سوم نگذشته بودند که سگ‌ها به آنها حمله کردند و دوخا با افسوس گفت: 'چه مى‌شود که ميخر اينجا بود' .
ميخر هم از توى خيک بيرون آمد و گفت: 'اى دوخا غصه نخور اينجا هستم' .
سپس به‌طرف سگ‌ها حمله کرد و آنها را دور کرد. هنگامى که ميخر سرگرم دعوا با سگ‌ها بود، دوخا به زنش گفت: 'امشب که ميخر خوابيد او را به آب مى‌اندازيم' .
ميخر که خيلى زيرک بود اين حرف را شنيد. در کنار جوئى جا انداختند تا بخوابند.
دوخا به ميخر گفت: 'تو مثل پسر ما هستى بيا وسط ما بخواب' .
ميخر خود را به خواب زد تا هر دوى آنها خوابشان برد و خوابيدند آنگاه آهسته برخاست و زن دوخا را جاى خودش خوابانيد و خود جاى زن دوخا خوابيد. دوخا نصفه‌هاى شب بيدار شد و به خيالش که اين ميخر است دست و پاى زنش را گرفت و به آب انداخت. صبح ناگهان متوجه شد که به‌جاى ميخر زنش را به آب انداخته است.خيلى ناراحت شد و با ناله‌ به ميخر گفت: 'ميخر ضرر خودت را به ما زدي. مرا راحت بگذار تا به راه خودم بروم' .
ميخر گفت: 'دوخا مگر پشيمان شده‌اي؟'
دوخا گفت: 'بله پشيمانم، پشيمانم' .
آنگاه ميخر گفت: 'پس بايد هفت پوست بدهي' .
دوخا با ناراحتى گفت: 'بعد از اين همه بدبختى بايد هفت پوست را هم بدهم' .
ميخر گفت: 'مگر تعهد نبسته‌‌اي؟'
آنگاه هفت پوست از پشت دوخا برداشت و او را ميان صحرا رها کرد و به خانهٔ دائى‌اش رفت. هفت پوست دوخا را انداخت جاى هفت پوست کندهٔ دائى‌اش.
- ميخر
- افسانه‌ها و متل‌هاى کردى ـ ص ۱۹۶
- على اشرف درويشيان
- نشر چشمه، چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید