دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
لقمان حکیم
پادشاهى بود که از همه چيز ماليات مىگرفت. روزى رو به وزير کرد و گفت: 'اى وزير! برويم باج و خراج دريا را بگيرم.' وزير گفت: 'از دريا که نمىشود باج گرفت.' پادشاه گفت: 'چرا نمىشود.' و دستور داد لشکر براى حرکت آماده شود. رفتند و رفتند تا به دريا رسيدند. لب دريا چادر زدند. وزير گفت: 'امروز روز جمعه است و آدم آبى روز جمعه در گردش است. بهتر است دام نيندازيم و صبر کنيم.' پادشاه گفت: 'باشد.' |
پس از اينکه ناهار خوردند: 'يک آدم آبى ديدن که از دريا مىآيد. آدم آبى به ساحل که رسيد؛ دام انداختند و او را گرفتند و پيش پادشاه آوردند که: 'قبلهٔ عالم! اين آدم آبى را از دريا گرفتهايم.' پادشاه گفت: 'جلوتر بياوريدش.' آدم آبى را جلوتر بردند. هر چه سؤال کردند؛ جواب نداد. تا اينکه به قصر برگشتند. به امر پادشاه لباس بر تن آدم آبى پوشاندند و او را به بازار بردند؛ تا چشمش و گوشش باز شود. هفت روز آدم آبى را در بازار گرداندند. اما حرفى به زبان نياورد. |
وزير مردى دانشمند بود. وزير گفت: 'در ديگ بزرگى شير بپزيد.' و دستور داد آدم آبى را در آن ديگ بيندازند. همينکه خواستند آدم آبى را توى ديگ بيندازند، دست بلند کرد و گفت: 'هفت روز به من مهلت بدهيد؛ باج و خراج دريا را خواهم داد.' گفتند: 'آدم آبى را، اگر رها بکنيم، ديگر نمىتوانيم به چنگ بياوريم.' اما پادشاه دستور داد آدم آبى را آزاد کنند. و آدم آبى را آزاد کردند. |
هفت روز بعد لب دريا رفتند و چادر زدند. آدم آبى را ديدند که سنگ سفيدى به دندان گرفته مىآيد. آدم آبى سنگ را به ساحل آورد و گفت: 'اين سنگ را براى پادشاه ببريد تا با آن نان بپزد و بخورد و بعد باج و خراج دريا را بگيرد.' سنگ را پيش پادشاه بردند. پادشاه خوشحال شد و دستور داد سنگ را پيش نانوا ببرند تا از آن نانى بپزند. |
نانوا سنگ را خمير کرد و شروع کرد به نان پختن. اما همينکه خمير را به تنور مىچسباند، خمير وا مىرفت و مىريخت. سرانجام سوخته نانى بهجاى ماند. بچه صغيرى پيش نانوا کار مىکرد که به جنگل رفته بود تا هيزم بياورد. از جنگل که برگشت گرسنهاش بود. هر چه نگاه کرد، از نان خبرى نبود. ناچار آن سوخته نان را خورد. و از نانوا پرسيد: 'چرا امروز نان نپختهاي' نانوا گفت: 'تمام وقتم صرف اين شد که براى پادشاه نان بپزم و هر چه نان پختم همه سوخت' بچه صغير گفت: 'يک سوخته نان خوردم باز هم گرسنهام، اگر سوخته نانى هست بده بخورم.' نانوا مقدارى سوخته نان به بچه صغير داد و بچه صغير آن سوخته نانها را هم خورد و به جنگل رفت. |
زمين پر از 'در' و 'جواهر' بود. برگ درختها با او حرف مىزدند. گياهان با او صحبت مىکردند. تعجب کرد و کنار علفى رفت. همينکه خواست آن علف را بچيند، علف به زبان آمد و گفت: 'پسر پادشاه صبح فردا مريض مىشود، تنها راه معالجهاش اين است که از اين علف دم کند و بخورد.' |
بچه صغير که اين حرف را شنيد چند تا کسيه کوچک دوخت و از آن پر کرد و سر کوچه جلو دکان کوچکى نشست. فرستادههاى پادشاه آمدند و گفتند: 'اى دکاندار! دواداري؟' دکاندار گفت: 'البته که دارم!' و از آن علف مقدارى به آنها داد. |
فرستادههاى پادشاه علف را بردند. همينکه پسر پادشاه دم کردهٔ آن علف را خورد، از اول بهتر شد. |
پادشاه شستش خبردار شد و گفت: 'اين دوا را از کجا گير آوردهايد؟' گفتند: 'از بچه صغير که سرکوچه جلو دکانى نشسته بود، خريديم.' پادشاه گفت: 'آن بچه صغير را بياوريد.' رفتند و بچه صغير را آوردند. |
پادشا گفت: 'مگر تو طبيب هستي؟' بچه صغير گفت: 'نه!' پادشاه گفت: 'پس از کجا مىدانستى که پسرم با دم کردهٔ اين علف معالجه مىشود؟' بچه صغير گفت: 'شنيده بودم که دم کردهٔ اين علف داروى هر مرضى است.' و اعتراف نکرد. |
پادشاه حرفهاى بچه صغير را باور نکرد و گفت: 'سرگذشتت را تعريف کن تا بدانم چه کار هستي؟' بچه صغير سرگذشتش را تعريف کرد. |
حرفهاى بچه صغير که تمام شد، پادشاه با خود گفت: 'هيهات!' آن نان را اين بچه صغير خورده است. و فکر کرد که سر بچه را از تن جدا کند و جگرش را بخورد، رو به جلاد کرد و گفت: 'سر اين بچه را از تن جدا کن.' بچه صغير گفت: 'هيچکس نمىتواند سرم را از تن جدا کند. آنچه در دل دارم اگر بر زبان بياوريم همه جا زير و رو مىشود.' پادشاه عصبانى شد همينکه جلاد را براى بار دوم صدا زد، بچه صغير آهى کشيد که قصر پادشاه به لرزه درآمد. |
پادشاه به فکر فرو رفت. که، اگر بچه را بکشد، ممکن است بلائى سرش بيايد و اگر بچه صغير را نکشد تمام زحمتش به هدر رفته است. در اين فکر بود که پسر پادشاه گفت: 'اى پادشاه! شصت سال عمر کردهاى و تنها اولاد تو من هستم. خواهش مىکنم، اين بچه صغير را به من ببخش.' |
پادشاه فکر زيادى کرد و گفت: 'باشد. تو پادشاه بشو. نام اين بچه صغير را 'لقمان حکيم' بگذار و کنار خودت نگهدار.' پسر پادشاهى را پذيرفت و بچه صغير در کنار پادشاه ماند و به 'لقمان حکيم' مشهور شد. |
- لقمان حکيم |
- افسانههاى اشکوربالا ـ ص ۶۰ |
- کاظم سادات اشکوري |
- از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، چاپ اول ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- ثروتمند حسود و مار
- دختر شهر چین
- حسنکچل
- تُل
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد (۴)
- کچل و سفره و ترکه و انگشتر حضرتسلیمان
- دختر خوشبخت
- کرّهٔ دریائی (۳)
- بابا خارکن
- غلام
- بیبی نگار و می سس قبار
- قصاص
- شاه عباس ۵ (۲)
- ”شَل“ و دختر شیخ
- دختر ابریشمکش
- گاو پیشانی سفید
- درویش و دو کودک
- شهر مشکیپوشها
- عروس و مادرشوهر خل
- درویش و دختر پادشاه چین
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست