ای کوی تو قبلهگاه ارباب قبول |
|
بیسجدهی تو طاعت ما نا مقبول |
محراب بلند کعبهی ابرویت |
|
کز دور مرا به سجده دارد مشغول |
|
ای درگه خاصت از شرف کعبه عام |
|
وی چرخ به سدهی تو در سجده مدام |
نام تو از آن زمانه محراب نهاد |
|
تا خلق به سجدهی تو آیند تمام |
|
زان پیش که هجر تو برد آرامم |
|
آمد به وداع تو دل خود کامم |
فریاد که بیشتز ز هنگام فراق |
|
دل سوخت ازین وداع بیهنگامم |
|
با آن که به مهر آزمونم کردی |
|
در بارگه وفا ستونم کردی |
با یان قدم دیر تحرک که مراست |
|
از خاطر خود زود برونم کردی |
|
خسرومنشی که دور خواندش فرهاد |
|
در واقعه دیدم که به من اسبی داد |
این واقعه را معبران میگویند |
|
تعبیر مراد است مرادست مراد |
|
فرهاد ز کوه کندن بیبنیاد |
|
آوازهی شهرتش در افاق افتاد |
این نادرهی فرهاد اگر کوه نکند |
|
صد کوه طلا به منعم و مفلس داد |
|
لی شیر فلک اسیر صیادی تو |
|
در وادی دین شیر خدا هادی تو |
ادراک به میزان خرد میسنجد |
|
با خسروی ملوک فرهادی تو |
|
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست |
|
خلقت همهی زیردست از روز الست |
بر تافته روزگار دستم به جفا |
|
دریاب و گرنه میرود کار ز دست |
|
هرچند که بهر پاس جمیعت تو |
|
هستند هزار بنده در خدمت تو |
یک بنده بیریاست کز ادعیه است |
|
مشغول به پاسبانی دولت تو |
|
ای نورده آیینهی احساس مرا |
|
لطف تو کلید قفل وسواس مرا |
نام تو خدا کرده چو فرهاد تو نیز |
|
بردار ز پیش کوه افلاس مرا |
|
در راه دگر اگرچه چست آمدهای |
|
در راه وفا و مهر سست آمدهای |
ای یار درست وعده دیر وفا |
|
دیر آمدهای ولی درست آمدهای |
|
یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد |
|
بر من ستم از طاقت من بیش نکرد |
هرچند که انتظار بسیارم داد |
|
آخر نه وفا به وعده خویش نکرد |
|
بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد |
|
پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد |
چشمی به سواد رقعه بنده نکرد |
|
کاهی به بهای تحفهی بنده نداد |
|
عید آمد و بانگ نوبت سلطانی |
|
هرگوشه گذشت از فلک چوگانی |
بر چرخ برین جذر اصم گوش گرفت |
|
از غلغلهی کوس محمد خانی |
|
این عید حضور خان چو ملک افروزست |
|
عید که و مه مبارک و فیروزست |
کاشان به خود ار بنازد امروز بجاست |
|
چون عید بزرگ کاشیان امروزست |
|
خانی که سپهرش به سجود آمده است |
|
مه بر درش از چرخ کبود آمده است |
در سایهی آفتاب عیسی نسبی است |
|
کز چرخ چهارمین فرود آمده است |
|
ای صید سگ شیر شکار تو پلنگ |
|
وی چرخ شکاری تو با چرخ به چنگ |
با آن که کند کلنگ بیخ همه چیز |
|
شاهین تو کند از جهان بیخ کلنگ |
|
بر پیکر آن سرور خورشید علم |
|
کز عارضهای گشته مزاجش درهم |
چندان به دمم دعا که برباد رود |
|
از آینهی وجود او گرد الم |
|
خورشید سپهر سر بلندی بهزاد |
|
کز مادر دهر از همه عالم زیر سرت |
گفتند که بر بستر ضعف است ملول |
|
بهر شعفش به دلف بشین باد آن ضاد |
|
آن شوخ که تکیهگاه او چشم ترست |
|
بازوی شهان چو بالشش زیر سرت |
از بس که اساس بستر او عالیست |
|
چادر شب بسترش سپهر گرست |
|
چادر شب بستر خود ای طرفهنگار |
|
گر شب بسر افکنی و گردی سیار |
از شمع و چراغ پر شود روی زمین |
|
وز شعشعهی پر ز مه سپهر سیار |
|
گوئی ز ته بستر آن حجله نشین |
|
تا ناف پر است از نافهیچین |
چادر شب بسترش اگر افشانند |
|
تا حشر هوا عبیر بارد به زمین |
|
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف |
|
ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف |
در خلوت خواب او فلک دانی چیست |
|
چادر شب زرنگار بالای لحاف |
|