|
نسخهقديم |
|
|
نسخهٔ تازه |
|
|
|
|
بدانکه:
اين تاريخ نامهٔ بزرگى است گردآوردهٔ ابىجعفر محمدبنجرير يزيدالطبرى رحمهالله که مَلک خراسان ابوصالح منصوربننوح فرمان داد دستور خويش را ابوعلى محمدبنالبعلمى را که اين تاريخ نامه را که از آن پسر جرير است پارسى گردان هر چه نيکوتر چنانکه اندر وى نقصانى نيفتد. |
|
|
اين تاريخى است معتبر که ابوجعفر محمدبنجرير يزيد طبرى فراهم نمود و ابوصالح منصوربننوح ابومحمدبن محمدبلعمى وزير خود را فرمان داد که در زبان پارسى به کمال سلامت ترجمه سازد به نوعى که در اصل مطالب نقصانى راه نيابد.
| |
|
|
|
پس گويد: چون اندر وى نگاه کردم و بديدم اندر وى علمهاى بسيار و حجتها و آيتهاى قرآن و شعرهاى نيکو، و اندر وى فايدهها ديدم بسيار، پس رنج بردم و جهد و ستم بر خويش نهادم و اين را پارسى گردانيدم به نيروى ايزد عزّوَجَل.
|
|
|
مىگويد: که چون در وى نگاه کردم و غور نمودم. علمها ديدم و فوايد بسيار، چناچه رنجها بردم و محنتها کشيدم و به نيروى ايزد عزوجل آن را در پيکر فارسى در آوردم به توفيق اللهتعالى. |
|
|
|
|
يوسف را سر و تن بشست و جامهٔ نيکو اندر پوشانيد و طعام بنهاد و اعتدت لَهَّنَ مُتکاواتت لِکلّ واحدة سکّيناً ـ از پس آنک طعام خورده بودند و به مجلس شراب نشسته هر يکى را کاردى بهدست اندر نهاد. و هر اسپرغمى که به کارد ببرند چون خربزه و امرود و سيب آفرا 'متکا' خوانند و قَاَلَت اُخْرجْ عَلَيهِّن، چون ايشان کارد بهدست گرفتند که ترنج ببرند يوسف را گفت بيرون آىيوسف بيرون آمد و زليخا او را به پيش ايشان به پاى کرد و روشناى يوسف بر ايشان تاخت. چون ايشان نگاه کردند و خيره شدند و کارد بر ترنج نهادند و چشمشان به يوسف اندر بماند بود هر پنج زن دستها ببريدند و آگاهى نداشتند که هش از ايشان بشده بود از نيکوروى يوسف .... الآيه، پرکست باد(۱) از اين که مردم است مگر فريشته است گرامى بدين نيکوئى.... |
|
|
يوسف را سر و تن بشست و جامهٔ نيکو درپوشانيد و طعام فراز آورد و يوسف را در برابر ايشان بنشاند و اعتدت الى آخرالآيه... و هر کسى را ترنجى پيش نهاد از پس آنکه طعام خورده بودند و هر کسى کاردى بهدست داد و هر چيز که به کارد بردند چون خربزه و سيب و امرود آن را متکا خوانند چون ايشان کارد بهدست گرفتند که ترنج ببرند يوسف را گفت از خانه بيرون آى يوسف از خانه بيرون آمد، روشنائى روى يوسف بر ايشان افتاد، چون ايشان نگاه کردند خيره شدند، کارد بر ترنج نهادند و چشمشان بر يوسف اندر بمانده بود هر پنج زن دستهاى خويش ببريدند و آگاهى نداشتند که هوش از ايشان شده بود، از نيکوئى روى يوسف... پس آن زنان گفتند: حاشلله ماذا بشر... الآيه، يعنى حاشا که اين آدمى ست اين نيست مگر ملک گرامى... |
|
|
|
|
از پس آن نيز او را به ستم به خويشتن نخواند وليکن خويشتن را برو عرضه کردى و او را همى نواختى و خواستى و گاه به خلوت با او نشستى و او را گفتىاى يوسف چه نيکوروئي؟ يوسف گفتى روى به خاک اندر شود و خاک گردد، گفتى اى يوسف چه نيکو چشمها داري؟ گفتى اين کرمان راست که به گور اندرون بخورند....
|
|
|
از پسر آن يوسف را به چيزها به خود خواندى و خويشتن را بر او عرض کردى و او را همىنواختى و گاهگاه با او به خلوت نبشستى و گفتى اى يوسف چه نيکوروئى داري، يوسف گفتى اين روى عاقبت به خاک اندر شود و خاک گردد، گفتى اى يوسف چه نيکو چشمها دارى يوسف گفتى اين چشمها براى کرمان است که در گور خورند.... |
|
|
|
|
.... بر شوى حيلت کرد، و شوى را مراد نبود که يوسف را به زندان کند که دانست که يوسف را گناه نبوده است اين زن گفتا او را که اين غلام کنعانى مرا رسوا کرد بدين شهر اند... |
|
|
... زليخا پيش شوهر آمد و اين حديث بگفت، شوهر را مراد نبود که يوسف را بند کند زيرا که دانسته بود که يوسف گناه ندارد ـ پس زليخا گفت اين غلام کنعانى مرا رسوا کند... (از نسخهٔ خطى قبل از قرن ۱۱ هجرى) |
|
|