سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

بی‌بی ‌نگار و می سس قبار


يکى بود يکى نبود. زنى بود که حامله نمى‌شد. روزى رفت پاى درخت خشکيدهٔ نظر کرده‌اى که نزديک منزلشان بود. گريه و زارى کرد و گفت: خدايا! من نذر مى‌کنم که اگر دختردار شدم، هميشه به اين درخت خشک خدمت کند و اگر پسردار شدم هميشه نوکر آن باشد. پس از مدتي، زن يک دختر زائيد. چند سالى گذشت. يک روز دختر به‌همراه دو دختر ديگر رفت سرچشمه آب بياورد. وقتى نزديک کندهٔ نظر کرده رسيدند. صدائى شنيدند که مى‌گفت: 'عقبى نه و ميانى نه و سر جلوئى ... اون چيزى که مادرت نذر من کرده بگو زود بياره' دختر، که اسمش بى‌بى‌نگار بود، با خود گفت شايد با من باشد. جايش را عوض کرد و ميان دو دختر ديگر قرار گرفت. باز صدائى شنيدند که مى‌گفت: 'جلوى نه و عقبى نه و مياني! چيزى که مادرت نذر من کرده بگو که زود بياره' بى‌بى‌نگار رفت و عقب ايستاد. اين‌بار هم صدا، خطاب به دختر عقبى همان حرف‌ها را زد.
بى‌بى‌نگار چند روز اين حرف‌ها را از کندهٔ خشک مى‌شنيد. عاقبت حرف‌هاى کنده را به مادرش گفت و از او پرسيد چه چيز نذر کندهٔ خشک کرده است. مادر نذرى را که قبل از تولد دختر کرده بود گفت. بعد هم لباس پره تن دختر کرد و و يک گليم کهنه به او داد و او را فرستاد پاى کندهٔ نظر کرده و سفارش کرد که هر چه کنده مى‌گويد، گوش کند.
دختر رفت پاى کنده و گليم انداخت و رويش نشست. مدتى گذشت، ناگهان صداى ترسناکى به گوش بى‌بى‌نگار رسيد. دختر گفت: اى کندهٔ خشک! انسي، جني، انساني، هرچه هستى بگو. صدا از کنده درآمد که: نه انسم و نه جن. ناگهان جوانى پاى کنده ظاهر شد و پيش دختر نشست. چند تا قالى زيبا و يک چرخ هم پيدا شد. چرخ وقتى به راست مى‌گشت زر، و وقتى به چپ مى‌گشت ياقوت از آن بيرون مى‌‌ريخت. از اسباب خانه هم هرچه گران‌قيمت بود، پيش دختر گذاشته شد. جوان يک انگشتر فيروزه به انگشت دختر کرد. و پوستين گران‌قيمتى را که داشت به دختر داد و گفت: از پوستين خوب مواظبت کن، اگر آن‌را گم کنى يا از بين ببري، بين من و تو جدائى مى‌افتد. جوان که اسمش مى‌سس‌قبار بود رفت.
خالهٔ بى‌بى‌نگار در جائى مخفى شده بود و حرف‌هاى آنها را شنيد. او مى‌خواست بى‌بى‌نگار عروس خودش بشود. اين بود که تصميم گرفت پوستين را آتش بزند. يک روز خاله آمد پيش بى‌بى‌نگار و با او صحبت کرد که کندهٔ درخت را رها کند و به خانه برگردد. اما بى‌بى‌نگار قبول نکرد. بعد، خاله به او گفت: بيا سرت را شانه کنم. سر دختر را روى دامنش گذاشت و آنقدر موهايش را شانه زد که دختر بيهوش شد. خاله پوستين را در تنور انداخت و رفت. پوستين سوخت.
وقتى دختر به هوش آمد، ديد اثرى از هيچ چيز نيست. فقط کندهٔ خشک است و او با لباس‌هاى پاره و گليم کهنه‌اش. از آن همه وسايل فقط انگشتر فيروزه که در انگشت بى‌بى‌نگار بود، باقى‌ مانده بود. دختر پيش ادرش آمد و ماجرا را گفت و رفت تا جوان را پيدا کند. رفت و رفت تا تشنه‌اش شد. آبى پيدا نکرد. رسيد به گلهٔ گوسفندي. از چوپان مقدارى شير خواست. چوپان گفت: 'برو اى بى‌حيا! اينها مال مى‌سس‌قباره. پشش کاغذ مهر (قباله) بى‌بى‌نگار.' دختر رفت تا رسيد به يک گلهٔ شتر. آنجا هم خواهش خود را گفت و از ساربان همان جواب را شنيد. و از گاوبان هم همانطور. رفت و رفت تا رسيد به چشمه‌اي. ديد پسرى مشربه‌اى در دست دارد و به سمت چشمه مى‌آيد. به او گفت: پسر جان مشربه‌ات را بده تا آب بخورم. پسر گفت: اين مال مى‌سس‌ قباره و من اجازه ندارم آن‌را به کسى بدهم. دختر نفرين کرد که: الهى آب مشربه چرک و خون بشود. پسر مشربه را آب کرد و رفت. وقتى مى‌خواست آن مشربه را روى دست‌هاى مى‌سس‌ قبار بريزد، مى‌سس قبار ديد چرک و خون است که از مشربه بيرون مى‌آيد. جريان را از پسر پرسيد. پسر حرف‌هاى دختر را به او گفت. مى‌سس قبار گفت: برو مشربه را بده تا آب بخورد. پسر رفت و مشربه را به دختر داد. دختر هم انگشتر فيروزه را داخل مشربه انداخت، آن‌را پر از آب کرد و به‌دست پسر داد.
پسر رفت خانه. هنگامى‌که مى‌سس‌ قبار دست‌هايش را مى‌شست، انگشتر را ديد و آن‌را شناخت. مقدارى کشمش و خرما برد و به دختر داد. ولى آشنائى نداد. فقط به او گفت: همهٔ اينهائى که اينجا مى‌بينى ديو هستند. خودت را خاک‌آلود کن و برو پيش ديوها، على (ع) را ياد کن و بهشان بگو آدم بدبختى هستم و يک خرج راهى به‌من کمک کنيد، من هم مى‌آيم آنجا. دختر همين کار را کرد. بعضى از ديوها گفتند: او را بکشيم. برخى گفتند: او را زندانى کنيم. مى‌سس قبار گفت: به او کمک کنيم، هر کس هر چقدر مى‌تواند. ديوها هر کدام چيزى به دختر دادند و او رفت تا رسيد به خانهٔ مى‌سس قبار. مى‌سس قبار به مادرزنش گفت: خوب است که اين دختر کلفت ما باشدد. مادرزن، خالهٔ مى‌سس قبار بود که بعد از بيچاره شدن بى‌بى‌نگار، دخترش را به مى‌سس قبار داده بود. سرانجام مادرزن راضى شد که دختر کلفت مى‌سس قبار بشود. بعد از دو شب مى‌سس قبار و دختر دو تا اسب برداشتند و مقدارى نمک و آهن و پوست کهنٔ گوسفند بر پشت آنها بستند. نيمه‌هاى شب مى‌سس قبار رفت و سر زنش را بريد و روى سينه‌اش گذاشت. کاغذى هم نوشت که کار کار مى‌سس‌ قبار است. بعد هم با بى‌بى‌نگار سوار اسب‌هايشان شدند و رفتند.
صبح خالد آمد آنها را صدا کرد، ديد کسى جواب نمى‌دهد. در را باز کرد، ديد سر دخترش بريده شده. نامهٔ مى‌سس قبار را خواند و به‌دنبال آنها حرکت کرد. مى‌سس قبار تا ديد مادرزنش مى‌آيد، پوست کهنه را انداخت روى زمين و دعا کرد. پوست کهنه شد يک کوه بلند. مادرزن با عجله کوه را پشت سر گذاشت. مى‌سس قبار که ديد پيرزن دارد نزديک مى‌شود آهن را انداخت. پيرزن از کوه آهن هم گذشت. بار سوم، مى‌سس قبار نمک را انداخت. نمک شد يک درياى بزرگ. مى‌سس‌ قبار و بى‌بى‌نگار با اسب از روى آب رد شدند. اما پيرزن راهى نداشت، شروع کرد به التماس کردن. مى‌سس‌ قبار ديد لکهٔ سفيدى توى آب هست به پيرزن گفت: پايت را بگذار روى آن سنگ تا از دريا رد شوي. تا پيرزن پريد که خود را به سنگ برساند غرق شد. کمى از آب دريا روى خشکى ريخت و شد يک آهوى زيبا. مى‌سس‌ قبار و بى‌بى‌نگار آهو را برداشتند و با خود بردند به خانه.
مدتى گذشت. بى‌بى‌نگار متوجه شد که هر وقت مى‌سس‌ قبار نيست، آهو او را اذيت مى‌کند. روزى بى‌بى‌نگار به مى‌سس‌ قبار گفت: اين آهو را بکش، روزها مرا اذيت مى‌کند. مى‌سس‌ قبار قبول نکرد. شب که شد آهو به‌شکل انسان درآمد و خواب همهٔ مردم به‌جز بى‌بى‌نگار را در شيشه کرد. يک ديگ آب روى آتش گذاشت و مى‌خواست بى‌بى‌نگار را در آب جوش بيندازد. به بى‌بى‌نگار گفت: لباس‌هايت را درآور مى‌خواهم تو را در ديگ بيندازم. بى‌بى‌نگار گفت: بگذار چهار رکعت نماز بخوانم. بعد رفت روى پشت بام و مشغول نماز شد و گريه کرد. ناگهان يک حور و پرى پيش او ظاهر شد. به بى‌بى‌نگار گفت، اين زن خواب مردم را در شيشه کرده، آن شيشه را به زمين بزن تا مردم بيدار شوند. بى‌بى‌نگار اين کار را کرد. مى‌سس‌ قبار بيدار شد و ماجرا را فهميد، آهو را بلند کرد و ميان ديگ آب جوش انداخت و به بى‌بى‌نگار گفت: همهٔ اين فتنه‌ها زير سر خالهٔ من است. اين شيشه را مى‌گيرى و مى‌روى به خانهٔ خالهٔ من، اول سلام مى‌کني. بعد مى‌رسى به جائي، مى‌بينى کاه را گذاشته‌اند جلوى سگ و استخوان را ريخته‌اند جلوى شتر، جاى استخوان و کاه را عوض مى‌کني. باغچه‌اى آنجاست که خاله‌ام به آن مى‌گويد سوزن سنجاق. تو آن را آب بده و به از بگو باغچه جان! وارد اتاق مى‌شوي، مى‌بينى فرش و رخت‌خواب خاک آلوده هستند. آنها را تميز و مرتب کن. بعد خاله مى‌گويد بيا سر مرا شانه بزن. مى‌زني. خوابش مى‌گيرد. سرش را محکم به زمين بکوب و فرار کن.
بى‌بى‌نگار همهٔ اين کارها را انجام داد و فرار کرد. خاله به‌هر کدام از حيوان‌ها و اسباب خانه‌اش گفت که دختر را بگيرند. گفتند دختر به ما محبت کرده است. خاله به سگ گفت: دختر را بگير. سگ گفت: تو هفت سال به من کاه دادي، ولى او به من استخوان داد. اگر گرفتن خوب است تو را مى‌گيرم و خاله را جر داد.
پس از آن بى‌بى‌نگار رفت پيش مى‌سس‌ قبار. مى‌سس‌ قبار هم از شکل ديو درآمد و به‌شکل آدميزاد شد. آنها سال‌ها به خوشى زندگى کردند.
- بى‌بى نگار و مى‌سس‌ قبار
- افسانه‌هاى ايرانى جلد دوم - ص ۱۶۱
- گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید