دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
میرزا مست و خمار، و بیبی مهرنگار (۲)
مهرنگار هر چه کرد نتوانست. دوباره يک مو آتش زذ. ميرزا مست و خمار آمد به جاى او آبپاشى کرد و گفت: 'برو آبکش را به خالهام پس بده' . |
وقتىکه آبکش را به خاله پس داد پرسيد: 'خوب، آبپاشى تمام شد؟' |
گفت: 'بله' . |
گفت: 'اين کار تو نيست، کار ميرزا مست و خمار حرامزاده است!' |
روز سوم، خاله يک قوطى بهدست مهرنگار داد و گفت: 'اين قوطى بزن و برقص است. مىروى فلانجا، اين را مىدهى به برادر من، قوطى بگير و بنشان را مىگيرى و مىآوري. اگر ميان راه آخور اسب ديدى تويش يک خرده استخوان بريز و اگر يک سگِ بسته ديدى يک خرده کاه جلوش بريز و هر درى که مىبينى بسته است بگذار بسته بماند و از هر درى که باز است رد بشو و يک چاله سر راهت هست پُر از چرک و خون، به آنجا که رسيدى دماغت را بگير و رد شو. |
بىبى مهرنگار روانه شد. ميان راه از کنجکاوى که داشت خواست توى قوطى را تماشا بکند، تا در قوطى را پس زد يک مرتبه يک دسته رقاص و ساززن از توى قوطى بيرون ريختند و شروع کردند به زدن و خواندن و رقصيدن. اينها آدمهاى کوچکى بودند و نمىتوانست آنها را بگيرد و در قوطى بيندازد. فوراً يک مو آتش زد، ميرزا مست و خمار آمد دوباره آدمها را گرفت توى قوطى کرد و به او گفت: 'هر چه خالهام گفته بايد وارونهاش را بکني: کاه را توى آخور اسب بريز و استخوان را جلو سگ بينداز؛ به هر درگاهى که مىرسى سلام مىکنى و همه درهاى بسته را باز مىکنى و درهاى باز را مىبندي. اگر اين کار را نکنى کشته خواهى شد. وقتى سر چاله پر از چرک و خون رسيدى مىگوئي: 'حيف که دستم بند است! دلم مىخواست انگشتم را توى اين عسل مىزدم و کمى مىخوردم!' قوطى بگير و بنشان سر رَف است و رويش يک کاسه کاشى دمر کردهاند. تا قوطى بزن و برقص را دادى آن قوطى را از سر رَف بردار و بگريز و درش را هم باز نکن' . |
بىبى مهرنگار رفت و کاه توى آخور اسب ريخت و استخوان را جلوى سگ انداخت و درهاى بسته را باز کرد و درهاى باز را بست و وقتىکه به چالهى پر از چرک و خون رسيد گفت: 'افسوس که دستم بند است وگرنه دلم مىخواست انگشتم را توى اين عسل مىزدم و مىخوردم!' به هر درگاهى هم که رسيد سلام کرد. بالأخره قوطى بزن و برقص را به صاحبش داد و جَلدى قوطى بگير و بنشان را از زير کاسه برداشت و پا گذاشت به فرار. هنوز چند قدمى نرفته بود که پشت سرش صدائى شنيد: 'درهاى باز، بگيريدش!' |
درها گفتند: 'چرا بگيريمش؟ شما ما را باز گذاشتيد او ما را بست!' |
بعد صدا گفت: 'درهاى بسته، بگيريدش!' |
درها گفتند: 'چرا بگيريمش؟ شما ما را بسته گذاشته بوديد، او ما را باز کرد!' |
صدا گفت: 'سگ، بگيرش!' |
سگ گفت: 'چرا بگيرمش؟ شما به من کاه مىداديد او به من استخوان داد!' |
صدا گفت: 'اسب، بگيرش!' |
اسب گفت: 'چرا بگيرمش؟ شما به من استخوان مىداديد او کاه در آخور من ريخت!' |
بعد صدا آمد: 'چرک و خون، بگيردش!' |
چرک و خون گفت: 'چرا بگيرمش! شما به ما چرک و خون مىگفتيد او به ما عسل گفت!' |
چه دردسرتان بدهم؟ بالأخره به سلامت جان در برد. وقتىکه قوطى بگير و بنشان را به خاله داد خاله از او پرسيد: 'قوطى بزن و برقص را رساندي؟' |
مهرنگار گفت: 'بله' . |
خاله فرياد زد: 'اين کار تو نيست، کارِ ميرزا مست و خمار حرمزاده است!' |
باري، روز عروسى رسيد. همان شب خاله گفت: 'بايد به انگشت کنيزک شمع بزنيم تا جلو پاى عروس را روشن بکند' . |
و ده شمع به انگشتان بىبى مهرنگار روشن کردند. |
در راه همينطور که جلو عروس و داماد مىرفت مىگفت: 'ميرزا مست و خمار! انگشتهايم مىسوزد' . |
و او جواب مىداد: 'نه، مهرنگار اين جگر من است که آتش گرفته!' |
بالأخره به خانه رسيدند. |
ميرزا مست و خمار پنهانى به بىبى مهرنگار گفت: 'امشب هواى خودت را داشته باش. به هر کس و به هر چيز توى خانه از موش و سگ و گربه و ديگ و باديه و در و ديوار خوشرفتارى و خدانگهدارى بکن!' |
نيمههاى شب که شد ميرزا خمار سر عروس را گرد تا گرد بريد و گذاشت روى سينهاش. بعد با خودش يک نى و يک سوزن و کمى نمک و يک تکه کف دريا برداشت و بىبى مهرنگار را گذاشت روى شانهاش و هُردود کشيد و در هوا بلند شد. |
دست بر قضا مهرنگار يادش رفت با سنگِ نيم منى خدانگهدارى بکند. هنوز آنها دور نشده بودند که سنگ نيم منى جست و واجست کرد رفت سر بالين خاله فرياد کشيد: 'ميرزا مست و خمار، سر دختر را بريد و با بىبى مهرنگار گريخت!' |
خاله و شوهر دنبال آنها تنوره کشيدند. |
ميرزا مست و خمار پشت سرش را نگاه کرد. ديد چيزى نمانده که آنها را بگيرند و بکشند، دست کرد نى را انداخت و گفت: 'به حق شاه مردان، به حق جم و سلمان! همچين که اين نى به زمين مىافتد يک نيزارى برويد که نتوانند يک قدم جلوتر بگذارند!' |
فوراً نيزار انبوهى شد که خاله و شوهرش به زحمت از آن مىگذشتند. اما همين که ميرزا مست و خمار سرش را برگرداند ديد چيزى نمانده که آنها را بگيرند، سوزن را انداخت و گفت: 'به حق شاه مردان، به حق جم و سلمان! همچين که اين سوزن به زمين مىافتد سوزن زارى بشود که نتوانند يک قدم جلوتر بگذارند!' |
فوراً زمين سوزنزار شد. خاله و شوهرش به زحمت از آن مىگذشتند اما ميرزا مست و خمار ديد که از آن هم رد شدند. آن وقت نمک را ريخت و گفت: 'به حق شاه مردان، به حق جم و سلمان! همچين که اين نمک به زمين مىريزد شورهزارى شود که نتواند يک قدم جلوتر بگذارند!' |
زمين نمکزار شد و خاله و شوهرش با پاهاى خونين و مالين به زحمت روى نمکها راه مىرفتند. |
اما ميرزا مست و خمار که به عقب نگاه کرد ديد چيزى نمانده که به آنها برسند. کف دريا را درآورد و انداخت، گفت: 'به حق شاه مردان، به حق جم و سلمان! همينطور که اين کف دريا به زمين مىافتد دريائى بشود که نتوانند از آن يک قدم جلوتر بگذارند!' |
فوراً درياى بزرگى ميان آنها شد که تکه کف دريا روى موجها شناور بود. |
خاله و شوهرش کنار دريا ايستادند چون که نمىتوانستند از آن بگذرند. خاله به التماس و درخواست درآمد و گفت: 'خواهرزاده جان! خواهرزاده جان! شما چطور از اين دريا گذشتيد؟ به ما بگو تا ما هم همان کار را بکنيم' . |
ميرزا مست و خمار گفت: 'ما هر دو پايمان را روى تخته سنگى که روى دريا مىبينى گذاشتيم و اينوَر آمديم. شما هم پاىتان را روى تخته سنگ بگذاريد و رد بشويد' . |
آنها هم پايشان را روى کف دريا که شناور بود گذاشتيد و غرق شدند. |
ميرزا مست و خمار و بىبى مهرنگار هم به شهر خودشان رسيدند و شهر را هفت شب و هفت روز آئين بستند و عروسى کردند و با هم خوش و خرم بودند. |
همانطور که آنها به مراد دلشان رسيدند، شما هم به مراد دلتان برسيد! |
- ميرزا مست و خمار، و بىبى مهرنگار |
- قصههاى کتاب کوچه ـ ص ۱۶۷ |
- احمد شاملو |
- انتشارات مازيار، چاپ اول اسفند ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- خیانت آدمیزاد
- درویش و دو کودک
- چوپان و فرشته
- فندیل فندول (دانا، زیرک)
- غیر ممکن (۲)
- بیبی نگار و می سس قبار
- مرغ تخمطلائی (۲)
- کاکاسیاه
- ملانصرالدین معجزهگر
- دختر مو طلائی
- وزیر و اقبال او
- مرغ سخنگو
- گنجشکی که دنبال پرزورترین میگشت
- شبی با درویش
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین
- حیلهٔ زن مکار ۲
- شاهرخ و نارپری (۳)
- شرکت شیر و روباه
- دیوانگان(۲)
- سه حکایت عجیب و غریب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست