دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد |
|
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد |
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد |
|
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد |
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد |
|
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد |
از آن دریا و کان کمد محیط مرکز دوران |
|
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد |
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر |
|
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد |
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما |
|
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد |
نیاید جوهری را در نظر گنجینهی قارون |
|
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد |
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم |
|
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد |
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او |
|
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد |
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد |
|
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان بادش |
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد |
|
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد |
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی |
|
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد |
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را |
|
به جانبداری گرگان خصومت با شبان باشد |
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش |
|
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد |
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره |
|
نباشد دور کب چاه بر گردون روان باشد |
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب |
|
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد |
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد |
|
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد |
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد |
|
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد |
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو |
|
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد |
نمیخواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده |
|
فلک را طلبهی خورشید از او پر زعفران باشد |
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد |
|
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد |
زمان گر خانهی طرح افکند شایستهی قدرش |
|
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد |
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی |
|
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد |
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را |
|
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد |
توان کرد از کتان آیینهی آن مه که جاویدان |
|
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد |
تعالیاله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما |
|
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد |
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید |
|
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد |
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد |
|
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد |
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل |
|
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد |
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته |
|
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد |
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را |
|
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد |
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر |
|
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد |
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا |
|
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد |
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد |
|
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد |
دمد تیرو جهد زین نه سپر بیدست ناوک زن |
|
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد |
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید |
|
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد |
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی |
|
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد |
الا تا هست در دست فنا سر رشتهی تاری |
|
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد |
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم |
|
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد |
|