دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قسم گرگ
در گذشتههاى دور مردم چند سياه چادر در منطقهاى اطراق کرده بودند و کمکم زمان کوچ فرا رسيده بود که يکى از ميشهاى آنان زايمان کرد و برهاى به دنيا آورد. بهدليل اينکه بره نمىتوانست پابهپاى آنان حرکت کند او را همانجا گذاشتند و خود کوچ کردند. |
بره نيز به مرور زمان شروع به چريدن کرد و کمکم بزرگ شد و تا اين که با سگى دوست شد و با هم انس گرفتند و هميشه پهلوى هم ماندند. سگ هر روز به دنبال گوشت و استخوان مىرفت و بره به دنبال علف مىگشت. |
يکى از روزها گذر روباهى بهآنجا افتاد و از دور بره چاق و چله را ديد، با خود گفت: 'اگر يک ماه هم از گوشت آن بخورم تمام نمىشود.' روباه به اطراف نگاهى کرد و اثرى از آدميزاد نديد و با خود گفت که اگر تنهائى جلو برود حتماً بره با شاخهاى خود او را لت و پاره مىکند. بنابراين با خود نقشهاى کشيد که به سراغ گرگ برود و او را وادار به کشتن گوسفند کند تا شايد خود نيز لقمهاى از گوسفند بخورد. |
پس از مدتي، روباه نزد گرگ رفت و گفت: 'شکارى پيدا کردهام که نگو و نپرس چون بىنهايت چاق است.' |
گرگ گفت: 'آن شکار کجا است؟ جايش را نشانم بده تا او را تکه و پاره کنم.' |
روباه گفت: 'به شرطى آن را نشانت مىدهم که سهم مرا هم بدهى چون من هستم که او را نشانت مىدهم.' گرگ نيز قبول کرد و هر دو به سراغ گوسفند رفتند. |
زمانى که به مرتع رسيدند، گرگ کمى جلو رفت و خطاب به گوسفند چاق گفت: 'چرا اينجا آمدهاي؟ براى چه کارى آمدهاي؟' |
گوسفند گفت: 'مگر چه اشکالى دارد؟' |
گرگ گفت: 'اينجا محلّ علف چرانى ما هست و ما اجاره آن را مىپردازيم، تو هم بايد پول بدهى يا اينکه اينجا را ترک کني.' |
گرگ تصميم گرفته بود با اين حرفها سر گوسفند را گرم کند و او را غافلگير سازد، اما گوسفند گفت: 'هيچ ناراحت نباش، غروب خاندادشم بر مىگردد. چون او از من بزرگتر است، از او در اين مورد سئوال مىکنم اگر انيجا متعلق به شما بود اينجا ترک مىکنم.' |
گرگ با شنيدن اين حرف در فکر فرورفت و نزد روباه برگشت و گفت: 'حتماً خانداداشش از خودش چاقتر است، پس تا غروب صبر مىکنيم و هر دو را شکار مىکنيم تا سهم بيشترى به هر کداممان برسد.' روباه هم قبول کرد و قدرى دور رفتند. |
غروب که شد و سگ برگشت، گوسفند تمام ماجرا را برايش تعريف کرد و گفت: 'گرگ و روباه با هم آمدهاند و نقشهاى براى من کشيدهاند و من نيز اينطور جواب دادم که خاندادشم بر مىگردد و جوابتان را فردا خواهيم داد، حال چه کنيم؟' |
سگ گفت: 'من گودالى مىکنم و داخل آن مىروم و تو نيز مقدارى علف روى من بريز و هر وقت گرگ و روباه آمدند به آنان بگو که هر دو بيايند و دستشان را بر روى اين علفها بزنند و قسم بخورند که اين مرتع مال آنها است. بقيه کارها هم به عهده خودم.' |
گوسفند نيز همان کار را انجام داد و فردا صبح سر و کله گرگ و روباه پيدا شد، هر دو گفتند: 'خوب خانداداشت کجاست؟' گوسفند نيز با کمى زيرکى تمام گفت: 'آلان سر و کلهاش پيدا مىشود، چون جائى رفته است.' |
گرگ پرسيد: 'چه شد؟ از خان داداشت پرسيدي؟' |
گوسفند گفت: 'بايد قسم بخوريد که اين مرتع متعلق به شما است، آيا حاضريد قسم بخوريد؟' گرگ و روباه گفتند: 'بله، اينجا مال ما هست و حاضر هستيم قسم بخوريم.' |
گوسفند گفت: 'پس هر کدام دستتان را بر روى اين علفها بگذاريد و قسم بخوريد تا من باور کنم.' ابتدا روباه جلو رفت و چرخى به دور علفها زد و با خود فکرى کرد که شايد چيز خطرناکى در زير علفها خوابيده است لذا برگشت و گفت: 'اى گرگ بزرگوار، شما از من بزرگتر هستيد و شما بايد اين کار را بکنيد.' |
گرگ نيز با شنيدن اين حرف جلو رفت و دو دستى بر روى علفها زد و مىخواست قسم بخورد که ناگهان با سر در گودال افتاد و سگ به جانش افتاد و چندين گاز حسابى از او گرفت. اما در فرصتى مناسب گرگ از گودال بالا رفت نو ديد که روباه در حال فرار است. او هم به دنبال روباه دويد و در بين راه با خود فکر مىکرد که حتماً دسيسه روباه بوده است و همچنان به دنبال روباه مىدويد و با صداى بلند فرياد مىزد: 'اى روباه مکار مگر گيرت نياورم والا بلائى سخت بر سرت مىآورم.' روباه نيز با ترس فراوان خود را به سوراخش رساند، اما هنوز کاملاً داخل سوراخ نرفته بود که گرگ از پست سر، دم روباه را گرفت و شروع به کشيدن کرد که ناگهان دم روباه کنده شد و گرگ از همان بيرون گفت: 'اى پدر سوخته مگر بيرون نيائي، تو تنها روباهى هستى که دم ندارى پس هر وقت ببينمت دمار از روزگارت در مىآورم.' |
يکى دو روز گذشت و روباه همچنان با خود فکر مىکرد و مىگفت: 'خدايا چه کنم، دارم ديوانه مىشوم چون من نشانه شدهام و هر زمان بيرون بروم گرگ مرا مىشناسد و فوراً مرا لت و پاره مىکند.' تا اينکه نقشهاى کشيد. |
يک شب ديگر گذشت، روباه از لانهاش بيرون آمد و به سراغ چند روباه ديگر رفت و گفت: 'امشب فلان عروسى است، مرغ و خروس زيادى وجود دارد و هنگام عروسي، کسى حواسش پيش مرغها نمىرود و ما مىتوانيم به راحتى آنها را شکار کنيم و شام مفصلى بخوريم. اصلاً به نزديکى آبادى مىرويم و من خودم به تنهائى به سراغ مرغها و خروسها مىروم و آنها را برايتان مىآورم.' |
با توجه به اين که فصل، فصل زمستان بود و هوا بىنهايت سرد بود آن شب روباهها و از جمله روباه دم بريده به سمت روستا حرکت کردند. در نزديکى روستا چشمه آبى بود که آب فراوان داشت، زمانى که به آنجا رسيدند، روباه دمبريده به بقيه روباهها گفت: 'شما دمهايتان را در داخل آب بگذاريد تا من به داخل روستا بروم و گشتى بزنم و ببينم سگهاى آنها بيرون هستند يا نه، آن وقت مىآيم و شما را با خود مىبرم.' |
روباه دمبريده اين را گفت و کمى دور شد و بعد از نيمساعت و به بهانهاى برگشت تا ببيند آيا آب يخزده است يا خير، روباه برگشت و ديد آب يخ زده و روباهها دمشان در آب است. |
اين بار روباه توجه چند سگ را به خود جلب کرد و به سمت روباههاى ديگر شروع به فرار کرد و سگها نيز به دنبالش مىدويدند و پارس مىکردند. با نزديک شدن صدا، روباهها متوجه شدند که چند سگ به دنبال روباه هستند و خود نيز که موقعيت را وخيم مىديدند پا به فرار گذاشتند. اما چون آب يخزده بود، همگى دمهايشان کنده شد و با دمهاى بريده پا به فرار گذاشتند. |
روباه دم بريده که نقشهاش عملى شده بود با خيال راحت در لانهاش خوابيد، تا اينکه صبح شد و از لانه بيرون آمد و با خود گفت: 'خوب است که گرگ مرا ببيند تا دوباره او را گول بزنم.' در اين لحظه سر و کله گرگ پيدا شد و گفت: 'اى پدر سوخته! آخرش گيرم افتادى حال مىدانم با تو چه کنم.' |
روباه با خونسردى گفت: 'چرا به من حرف زشت مىزني؟ مگر چه شده است؟' |
گرگ گفت: 'مگر تو همان روباه نيستى که مرا به دست سگ سپردى تا مرا اذيت کند و من نيز دم تو را کندم؟ حال مىخواهم تو را بخورم.' |
روباه گفت: 'چرا اين حرفها را مىزنى تو اشتباه گرفتهاي، من اصلاً تو را نمىشناسم، در ضمن طايفه من همه دمبريده هستند و من نيز جزء آنها هستم.' |
گرگ حرف روباه را باور نکرد و گفت: 'اگر راست مىگوئى يکى از آنها را صدا بزن تا از نزديک او را ببينم.' |
روباه نيز شروع به سر و صدا کرد، ناگهان، حدود ده روباه مثل خودش به آنجا آمدند و گرگ با مشاهده آنها گفت: 'آقا روباهه، من اشتباه کردم شماها واقعاً طايفه دمبريدهها هستيد.' با گفتن اين جمله، گرگ کمکم دور شد و با خود گفت: 'تا شرى ديگر براى خود برپا نساختهام بهتر است هر چه زودتر دور شوم!' |
- قسم گرگ |
- قصههاى مردم ـ ص ۱۱ |
- گردآودنده: سيداحمد وکيليان |
- نشر مرکز ـ چاپ اوّل ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- مرد ماهیگیر (۲)
- کلاغ و سیب (۲)
- باغ سیب
- برادر ناتنی و گنج آقا موشه
- دروغ شاخدار
- مشدی رحیم و نان جو (۲)
- دختر پادشاه و پسر درویش
- ”شَل“ و دختر شیخ
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۳)
- گوالی
- مرغ حضرت سلیمان
- عقیده (۲)
- کوزهٔ شکمو
- عقوبت
- آدمیزاد
- ملکمحمد
- کُلِجهٔ بزن و برقص (۲)
- درویش و دختر پادشاه چین (۲)
- چشمه پری(۲)
- بهلول داننده و بهلول دیوانه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست