سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر


ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر    باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر
یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی    بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر
در بسته به روی من یعنی که برو واپس    بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد    من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده    زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو    من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر
کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم    وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر
ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی    فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر
چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت    چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر
احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد    ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر
ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته    تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در
در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان    بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر
گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست    تا برف بود باقی غیبست گل احمر
گفتم که الا ای مه از تابش روی تو    خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر
آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی    از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده    اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر
گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی    شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده    گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر
وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان    در حال درخشانی وز تابش او برخور
گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم    کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر
آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو    در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم    کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی    پرنور از او عالم تبریز از او انور
او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن    تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر


همچنین مشاهده کنید