دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مشدی رحیم و نان جو
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در يک آبادى يک زن و مرد رعيّتى زندگى مىکردند. |
مرد از صبح سحر تا غروب آفتاب مىرفت صحرا و جان مىکند و کار مىکرد، شب که مىآمد خانه، زنش يک کمى نان جو مىگذاشت که بخورد، چند سال به اين طريق گذشت و مرد بيچاره هيچ به رو نمىآورد. بالأخره يه روز جان به لبش رسيد و از زنش پرسيد: 'من که تا سر سال گندم مىکارم، تو چرا هميشه نان جو خوراکم مىدهي؟' |
زن کمى فکر کرد و گفت: 'روى خواهرت سياه، او در تجر کار بد مىکنه، در اينجا نان گندم تو مىشود نان جو، اينکه به من مربوط نيست!' |
مرد ناراحت شد و پيش خودش فکر چرا من بدبخت اين همه جان بکنم، خواهرم کار بد بکنه، نان من بشود نان جو؟! بايد برم و ازش انتقام بگيرم' . |
صبح که شد باربنديل سفر بست و از زنش خداحافظى کرد و به راه افتاد بهطرف تجر. |
از هفت بيابان خشک و هفت کوه برفى گذشت تا رسيد به تجر. يکسره رفت به خانهٔ خواهرش. خواهر که انتظار نداشت با برادرش روبهرو بشود خيلى خوشحال شد و دست انداخت گردنش، اما مرد شروع کرد به جفنگ گفتن به خواهرش که مگر من چه گناهى کردهام که تو کار بد بکني، من نان جويش را بخورم؟! |
خواهر که هاج و واج مانده بود گفت: 'برادر جان! چى مىگوئي؟.... حرف بزن ببينم چته!' مرد گفت: 'من سرتاسر سال گندم مىکارم، نان گندم درست مىکنم تو در اينجا کار بد مىکني، نان گندم من مىشود نان جو!' |
خواهر که شستش خبردار شد چى شده، کمى فکر کرد و گفت: 'خوب حالا زياد ناراحت نشو؛ من کارى مىکنم که نانت دوباره نان گندم بشود' . |
بعد مرد را برد داخل خانه و روى مخّدهاى نشانيد و چند تا تخممرغ آورد و داد به دخترش و گفت: 'اينها را آويزان کن به سقف تا براى داييت بپزد' . مرد که ناراحت شده بود گفت: 'تنور در زمين، تو تخممرغها را آويزان مىکنى به سقف که بپزد؟!' |
خواهر گفت: 'خوب، پس اگر من در اينجا کار بدى بکنم تو چه جور مىگى در ولايت نان گندم مىشود نان جو!' برادر تازه فهميده بود راست مىگويد و از خواهرش عذرخواهى کرد و چند روز در خانه خواهرش ماند، اما همين که خواست بهطرف ولايت خودش برگردد، خواهر، پسر دوازده سالهاش را آورد و بهش گفت: 'با دائىات برو و نان جويش را نان گندم کن و برگرد' . |
پسر که اسمش حسنک بود با مشدى رحيم راه افتاد و هر دو بعد از خداحافظى با خواهر بهطرف ولايت به راه افتادند. در بين راه يکدفعه حسنک کلاغى گرفت و پاهايش را بست و به راه افتاد. مشدى رحيم از حسنک پرسيد: 'اين کلاغ زبانبسته را چرا مىآوري؟!' |
حسنک گفت: 'شايد دردمون خورد' . خلاصه، از هفت بيابان خشک و هفت کوه برفى گذشتند تا رسيدند به ولايت؛ يکسره رفتند به خانه. در آنجا زن مشدى رحيم از آنها استقبال کرد. وقتى آنها داخل اتاق نشستند، زن رفت که براى شوهرش قليان بياورد. حسنک زود از فرصت استفاده کرد و رفت و در گنجه را باز کرد و ديد يک عالم برنج طبخ شده و خورش حاضر شده با حلوا درون گنجه گذاشته شده؛ همه را به مشدى رحيم نشان داد و تا زن نيامده بود برگشت و نشست سرجايش. زن مشدى رحيم آمد و يک کمى نان جو با دو کاسه دوغ آورد و گذاشت جلوى آنها. حسنک تا ديد اينجور شد، دم کلاغ را گرفت و کشيد. کلاغ شروع کرد به غارغار کردن. |
مشدى رحيم گفت: 'کلاغ چى مىگويد؟' حسنک جواب نداد و خطاب به کلاغ گفت: 'مهمان هر کس، خانه هر چيز' . مشدى رحيم دوباره از حسنک پرسيد. |
حسنک گفت: 'کلاغ مىگويد: زن دائى برنج و خورش و حلوا در گنجه داره، چرا براى ما نان جو و دوغ مىآره؟' مشدى رحيم خطاب به زنش گفت: 'زن، اگر دارى بيار تا بخوريم' . زن که خيلى ترسيده بود گفت: 'آره، يه کمى از خونه همسايه برامون آوردن' . و رفت و برنج و خورش و حلوا را آورد گذاشت پيش مشدى رحيم و حسنک. آنها هم شامشونُ خوردن و رفتن خوابيدند. صبح که شد مشدى رحيم گفت: 'حسنک بلند شو تا با هم برويم صحرا' . حسنک هم بلند شد و با دائىاش رفت به صحرا. نزديکهاى ظهر بود که حسنک به مشدى رحيم گفت: 'من ميرم خونه، اگر دير آمدم تو بيا دنبالم' . و راه افتاد و رفت بهطرف خانه. وقتى به خانه رسيد زن مشدى رحيم ازش پرسيد: 'حسنک آمدى چکار کني؟!' حسنک گفت: 'آمدم دانه ببرم صحرا براى دائىام '. زن رفت تا از انبار دانه بياورد. حسنک زود پريد داخل اتاق ببيند چه خبره. ديد مردى نشسته و دارد چائى و حلوا مىخورد. برگشت سرجايش ميان حياط. ديد سر اجاق گوشهٔ حياط برنج به دار است و بوى فضا پيچيده. بعد از مدتى زن آمد و کيسهاى پر از گندم داد به حسنک. حسنک از ته کيسه گرفت، کمى از گندمها ريخت در ميان حياط. حسنک نشست و شروع کرد به ورچيدن گندمها و دانهدانه گندمها را ورمىچيد. يک عالم وقت گذشت تازه يک چنگ گندم جمع کرده بود. زن آمد و گفت: 'بلند شو تا يک کيسه ديگر بدهم ببري' . حسنک گفت: 'نه، من نمىتوانم مال دائىيم را پلاس کنم و بايد اينها را جمع کنم' . زن که خيلى ناراحت شده بود، رفت داخل. حسنک هم همچنان مشغول جمع کردن گندم بود. چند دقيقهاى گذشت و زن که از درز در داشت حسنک را نگاه مىکرد، يک دفعه ديد مشدى رحيم آمد. تا اين را ديد، زودى رفت و مردک را کرد داخل 'تاپو' (خمرهٔ گلينى است که از چند تکه مجزا که وسيله گِل چسبيده شدهاند، درست شده). و قايمش کرد. |
همچنین مشاهده کنید
- لاکپشت و دوستانش
- عقوبت
- برادر عوض نداره
- فرجام (۲)
- شاه زنان
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین
- حیلهٔ درویش
- ماهپشانی (۲)
- جانتیغ و چلگیس(۲)
- خارکش پیر و درخت اشرفی
- بلبل سرگشته (۲)
- کَل از کدو، چماق به دست، بیرون بیا
- مورچهٔ مؤمن
- بلال آقا
- کَلّه شیر، رُوا، تازی (خروس، روباه، سگ تازی)
- جیران
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد
- پیسوز و شاهزاده
- شاه عباس و سه خواهر (۲)
- کچل ممسیاه (۳)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست