پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

سه پسر سلطان


روزى سلطانى به سه پسرش گفت: 'برويد و کارى پيدا کنيد.' رفتند تا به يک سه‌راهى رسيدند. بر سر راه اول نوشته شده بود: 'بروي، نيمه‌راه بيائي.' سر راه دوم: 'بروي، آيا بيائى آيا نيائي!' و راه سوم: 'بروى اصلاً نيائي!' برادر کوچک به راه اول، وسطى به راه دوم و بزرگتر به راه سوم رفت. پس از مدتى برادر وسطى و کوچک به قصر بازگشتند. اما برادر بزرگتر برنگشت. برادر وسطى دنبال او رفت به دشتى رسيد، اسب برادرش را ديد و بعد هم نعش برادرش را. تا رفت نعش برادرش را بردارد، نقابدارى جلوش ظاهر شد و او را هم کشت. وقتى از برادر وسطى هم خبرى نشد پادشاه برادر کوچک را دنبال آنها فرستاد. برادر کوچک هم رفت و رفت تا به همان محل رسيد و نعش برادرهايش را ديد تا آمد به آنها دست بزند، نقابدار ظاهر شد. برادر کوچک با او جنگيد و نقابدار را زمين زد. خنجرش را کشيد تا او را بکشد که نقابدار غيبش زد اما نقابش در دست پسر جا ماند.
پسر تصميم گرفت برود و نقابدار را پيدا کند. به چوبانى رسيد. ماجراى خود را براى او تعريف کرد. چوپان گفت: 'نقابدار دختر است و از جنس آدميزاد نيست. قصرش پشت آن کوه‌ها است. دو تا اسب دارد اسم يکى‌اشان 'کلّه‌کن' است و اسم آن يکى 'عقاب' . اگر به آنجا بروي. اسب‌ها تو را مى‌کشند.' پسر از تصميم خود برنگشت. چوپان که چنين ديد، گفت: 'پس بيا باهم پيمان برادرى ببنديم.' پسر پذيرفت. چوپان گفت: 'کلبهٔ من کمى پائين‌تر از اينجا است. به آنجا برو و به مادرم بگو که با من پيمان برادرى بسته‌اي. بعد هرچه او گفت عمل کن.' پسر به کلبهٔ چوپان رفت و ماجراى خود را براى مادر چوپان تعريف کرد. پيرزن گفت: 'وقتى به قصر دختر رسيدى دو دسته علف با خودت ببر. 'کله‌کن' و 'عقاب' در اتاق اولى هستند وقتى تو را ببينند، زنجيرشان را مى‌کشند و دختر را خبر مى‌کنند. دختر به آنجا مى‌آيد اما تو خودت را قايم کن تا سه‌بار اين کار را انجام بده. دختر از دست اسب‌ها عصبانى مى‌شود، به آنها سيلى مى‌زند، بعد تو علف‌ها را جلو اسب‌ها بريز. ديگر سروصدا نمى‌کنند. به اتاق دختر برو. دختر خوابيده است موهايش را دور دستت بپيچ و تا به نان جو قسم نخورده که با تو کارى ندارد او را رها نکن.'
پسر راه افتاد و رفت و تمام کارهائى که پيرزن گفته بود انجام داد. تا جائى که دختر به نان جو قسم خورد که به او کارى ندارد. پسر موهاى دختر را رها کرد. دختر گفت: 'بيا باهم زندگى کنيم. به شرطى که آدميزادى را به خانه مهمان نکني.' پسر قبول کرد و آنها باهم عروسى کردند.
پسر هر روز به مادر چوپان سر مى‌زد و برايش گوشت شکار مى‌برد.
روزى شاهزادهٔ آن سرزمين، اسبش را لب نهر برد تا آب بخورد. اما اسب آب نخورد. شاهزاده نگاه کرد ديد تار موى بلند و زيبا توى آب است. آن را بيرون کشيد و يک دل نه، صد دل عاشق صاحب مو شد. از آن روز به بعد شاهزاده بيمار شد.
روزى پادشاه به پيرزن مکّارى گفت: 'تو سوار چرخ‌ فلک من شو و ديار به ديار بگرد تا صاحب مو را پيدا کني.' پيرزن سوار چرخ فلک شد. چرخ فلک چرخيد و به هوا رفت. پيرزن از بالا همه جا را نگاه مى‌کرد تا اينکه چشمش افتاد به قصر دختر. پائين آمد و چرخ فلک را گوشه‌اى پنهان کرد. بعد کنار در قصر نشست. از قضا پسر که دست خالى از شکار برگشته بود، او را ديد. پيرزن با آه و ناله و التماس از او خواست که به قصر راهش دهد. پسر دلش سوخت و او را به قصر برد. تا چشم پيرزن به نقابدار افتاد فهميد صاحب مو را پيدا کرده است. نقابدار به پسر گفت: 'مگر نگفته بودم با خودت مهمان به خانه نياور.' بعد خنجر کشيد که پيرزن را بکشد. اما پسر جلوى او را گرفت. روز بعد پيرزن کلاه دختر نقابدار را برداشت و از قصر خارج شد. سوار چرخ فلک شد و خودش را به پادشاه رساند.
نقابدار و پسر توى قصر نشسته بودند که ديدند از دور گرد و خاکى بلند شده. دختر گفت: 'لشکر پادشاه آمده تو را بکشد و مرا ببرد. تو سوار کله‌کن شو من هم سوار عقاب مى‌شوم. اول من به ميان لشکر مى‌تازم. وقتى برگشتم تو برو. مبادا تا وقتى من نيامده‌ام از جايت حرکت کني. چون آن وقت هر دو اسب مى‌ايستند و تکان نمى‌خورند.'
لشکر پادشاه که نزديک شد، دختر حمله برد و از چپ و راست ضربه مى‌زد. پسر طاقت نياورد و او هم حمله کرد. وقتى اسب به قلب لشکر رسيد. هر دو اسب از حرکت افتادند و تکان نخوردند. لشکريان پسر را زخمى کردند و از اسب به زمين انداختند. بعد نقابدار را گرفتند و بردند.
دو روز گذشت. چوپان ديد پسر پيدايش نيست. راه افتاد تا او را پيدا کند به ميدان جنگ رسيد و پسر را که زخمى و بيهوش بود پيدا کرد و به کلبه برد. مادر چوپان او را مداوا کرد تا حال پسر خوب شد.
پس از چند روز پسر راه افتاد تا زنش را از دست سلطان نجات دهد.
شاهزاده که نقابدار را ديد، حالش خوب شد و از او خواست تا زنش شود. نقابدار به بهانه‌اى هر روز عروسى را عقب مى‌انداخت. تا اينکه شنيد مهترى به اصطبل سلطان آمده و کله‌کن و عقاب را رام کرده است. فهميد که مهتر کسى جز شوهرش نيست به بهانهٔ سرزدن به اسب‌ها با خواهر شاهزاده به اصطبل رفتند. نقابدار تا چشمش به مهتر افتاد او را شناخت. مهتر همان پسر بود.
روز بعد مهتر به سلطان گفت: 'اگر مى‌خواهيد در روز عروسى از کله‌کن و عقاب استفاده کنيد بايد آنها را به گردش ببرم.' سلطان قبول کرد. مهتر اسب‌ها را دور حياط مى‌گرداند تا اينکه در يک فرصت مناسب به نقابدار گفت: 'فردا همين‌جا منتظر باش تا باهم فرار کنيم.'
صبح فردا، پسر کله‌کن و عقاب را به بهانهٔ گردش کنار ديوار شکستهٔ باغ برد. از قضا خواهر شاهزاده هم همراه نقابدار بود. خلاصه به بهانهٔ اسب‌سوارى دختر سلطان را هم سوار اسب کردند و حرکت کردند. اسب‌ها مثل باد مى‌رفتند. تا به قصر نقابدار رسيدند.
باز سلطان لشکر فرستاد. اين‌بار پسر سفارش دختر را از ياد نبرد. منتظر شد تا او از حمله برگردد و او برود. و اين‌جور بود که لشکر سلطان را شکست دادند.
پسر، چوپان را که برادرخوانده‌اش بود به قصر آورد و دختر سلطان را به او داد و برايشان جشن عروسى گرفت.
- (قصهٔ) سه‌ پسر سلطان
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۳۱۴
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید