دانی چه گفتهاند بنی عوف در عرب |
|
نسل بریده به که موالید بیادب |
خیری که برآیدت به توفیق از دست |
|
در حق کسی کن که درو خیری هست |
گر سفله به مال و جاه از آزاده بهست |
|
سگ نیز به صید از آدمیزاده بهست |
کس نیست که مهر تو درو شاید بست |
|
پس پیش تو ناچار کمر باید بست |
دولت جاوید به طاعت درست |
|
سود مسافر به بضاعت درست |
گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست |
|
گر نامه رد کنند گناه رسول نیست |
رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت |
|
من خود ننهم دلی که بر باید داشت |
هر که گوید کلاغ چون بازست |
|
نشنوندش که دیدهها بازست |
گر راه نمایی همه عالم راهست |
|
ور دست نگیری هه عالم چاهست |
خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست |
|
با هر که در اوفتی چنان باش که اوست |
اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت |
|
ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت |
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست |
|
کاین بار شکار شیر و جنگ مغلست |
از مایهی بیسود نیاساید مرد |
|
مار از دم خویش چند بتواند خورد |
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید |
|
که بیعدم نبود هر چه در وجود آید |
بیچاره که در میان دریا افتاد |
|
مسکین چه کند که دست و پایی نزند |
توان نان خورد اگر دندان نباشد |
|
مصیبت آن بود که نان نباشد |
چه کندمالک مختار که فرمان ندهد |
|
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد |
وقتی دل دوستان به جنگ آزارند |
|
چندانکه نه جای آشتی بگذارند |
گفتم که برآید آبی از چاه امید |
|
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد |
دروغی که حالی دلت خوش کند |
|
به از راستی کت مشوش کند |
غریب شهر کسان تا نبوده باشد مرد |
|
ازو درست نیاید غم غریبان خورد |
سلطان که به منزل گدایان آید |
|
گر بر سر بوریا نشیند شاید |
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم |
|
میگویمت از دور دعا گر برسانند |
نیافرید خدایت به خلق حاجتمند |
|
به شکر نعمت حق در به روی خلق مبند |
گر ز هفت آسمان گزند آید |
|
راست بر عضو مستمند آید |
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد |
|
یک روز ببینی که پلنگش بدرد |
بشنو که من نصیحت پیران شنیدهام |
|
پیش از تو خلق بوده و بعد از تو بودهاند |
مرغ جایی رود که چینه بود |
|
نه به جایی رود که چی نبود |
خورشید که بر جامهی درویش افتد |
|
از بخت نگونش ابر در پیش افتد |
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد |
|
نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد |
نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد |
|
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد |
سگ هم از کوچکی پلید بود |
|
اصل ناپاک از او پدید بود |
شادمانی مکن که دشمن مرد |
|
تو هم از مرگ جان نخواهی برد |
گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود |
|
مشنو که چشم آدمی تنگ پر شود |
هر که دندان به خویشتن بنهاد |
|
خیر دیگر به کس نخواهد داد |
بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود |
|
مقبل آن نیست که در حال بمیرد مولود |
ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت |
|
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار |
سفله را قوت مده چندانکه مستولی شود |
|
گرگ را چندانکه دندان تیزتر خونریزتر |
نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار |
|
امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار |
بزرگی نماند بر آن پایدار |
|
که مردم به چشمش نمایند خوار |
چه داند خوابناک مست مخمور |
|
که شب را چون به روز آورد رنجور |
دو عاشق را به هم بهتر بود روز |
|
دو هیزم را به هم خوشتر بود سوز |
به شکر آنکه تو در خانهای و اهلت پیش |
|
نظر دریغ مدار از مسافر درویش |
جایی نرسد کس به توانایی خویش |
|
الا تو چراغ رحمتش داری پیش |
زندهدل از مرده نصیحت نیوش |
|
مردهدل از زنده نگیرد به گوش |
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش |
|
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش |
کوتهنظران را نبود جز غم خویش |
|
صاحبنظران را غم بیگانه و خویش |
به کین دشمنان باطل میندیش |
|
که این حیفست ظاهر بر تن خویش |
گر خود همه عالم بگشایی تو به تیغ |
|
چه سود که باز میگذاری به دریغ؟ |
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف |
|
که فرصت عزیزست و الوقت سیف |
با هر کسی به مذهب وی باید اتفاق |
|
شرطست یا موافقت جمع یا فراق |
بد نه نیکست بیخلافت ولیک |
|
مرد خالی نباشد از بد و نیک |
ای پیک نامه بر که خبر میبری به دوست |
|
یا لیت اگر به جای تو من بودمی رسول |
هر که آمد بر خدای قبول |
|
نکند هیچش از خدا مشغول |
گر بلندت کسی دهد دشنام |
|
به که ساکن دهی جواب سلام |
خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم |
|
برخاستی و به دیدنت زنده شدیم |
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن |
|
به کام دوستان و رغم دشمن |
از بهر دل یکی به دست آوردن |
|
مطبوع نباشد دگری آزردن |
به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان |
|
سه کس برند رسول و غریب و بازرگان |
الهی عاقبت محمود گردان |
|
به حق صالحان و نیکمردان |
هر که با من بدست و با تو نکو |
|
دل منه بر وفای صحبت او |
صاحبدل نیک سیرت علامه |
|
گو کفش دریده باش و خلقان جامه |
کرم به جای فروماندگان چو نتوانی |
|
مروتست نه چندانکه خود فرومانی |
ز خیرت خیر پیش آید، بکن چندانکه بتوانی |
|
مکافات بدی کردن، نمیگویم تو خود دانی |
اگر بریان کند بهرام، گوری |
|
نه چون پای ملخ باشد ز موری |
نداند آنکه درآورد دوستان از پای |
|
که بیخلاف بجنبند دشمنان از جای |
این باد و بروت و نخوت اندر بینی |
|
آن روز که از عمل بیفتی بینی |
آن گوی که طاقت جوابش داری |
|
گندم نبری به خانه چون جو کاری |
مردی نه به قوتست و شمشیرزنی |
|
آنست که جوری که توانی نکنی |
به پارسایی و رندی و فسق و مستوری |
|
چو اختیار به دست تو نیست معذوری |
چو نفس آرام میگیرد چه در قصری چه در غاری |
|
چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری |
شمع کز حد به در بیفروزی |
|
بیم باشد که خانمان سوزی |
تو با این لطف دلبندی چرا با ما نپیوندی |
|
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی |
نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت |
|
تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی |
از دست کسی بستده هر روز عطایی |
|
معذور بدارندش یک روز جفایی |
ای گرگ نگفتمت که روزی |
|
بیچاره شوی به دست یوزی |
کدام قوت و مردانگی و برنایی |
|
که خشمگیری و با نفس خویش برنایی |
خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی |
|
نه چون کارت به جان آید خدا از جان و دل خوانی |
گهی کاندر بلا مانی خدا خوانی |
|
چو بازت عافیت بخشد سر از طاعت بگردانی |
|