ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند |
|
بیم رسوایی نباشد نامهی ننوشته را |
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند |
|
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را |
زود گردد چهرهی بیشرم، پامال نگاه |
|
میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را |
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد |
|
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟ |
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را |
|
دفتر مساز این ورق باد برده را |
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج |
|
در دست خویش نیست عنان، آب برده را |
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد |
|
کی نصیحت میدهد تسکین، دل آزرده را |
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را |
|
خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را |
ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم |
|
خس و خاشاک به دریای وجود آمده را |
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را |
|
پروای باد نیست چراغ نشانده را |
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟ |
|
در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟ |
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال |
|
معشوق در کنار بود پاک دیده را |
آسمان آسوده است از بیقراریهای ما |
|
گریهی طفلان نمیسوزد دل گهواره را |
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت |
|
چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را |
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب |
|
بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را |
شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه |
|
برد با خود میهمان من چراغ خانه را |
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست |
|
کج بنا کردند از اول، قبلهی این خانه را |
آسمانها در شکست من کمرها بستهاند |
|
چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را |
عقل میزان تفاوت در میان میآورد |
|
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را |
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟ |
|
سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را |
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی |
|
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را |
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست |
|
پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را |
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم |
|
پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را |
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح |
|
چون غنچهی نشکفته نسیم سحری را |
خمارآلودهی یوسف به پیراهن نمیسازد |
|
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را |
مه نو مینماید گوشهی ابرو، تو هم ساقی |
|
چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را |
جان محال است که در جسم بود فارغبال |
|
خواب آشفته بود مردم زندانی را |
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی |
|
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را |
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا |
|
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را |
غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد |
|
نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را |
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی |
|
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را |
سزای توست چون گل گریهی تلخ پشیمانی |
|
که گفت ای غنچهی غافل، دهن پیش صبا بگشا؟ |
شکایت نامهی ما سنگ را در گریه میآرد |
|
مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا |
میان اگر نکنی باز، اختیار از توست |
|
به حق خندهی گل کز جبین گره بگشا! |
با نامرادی از همه کس زخم میخوریم |
|
این وای اگر سپهر رود بر مراد ما |
در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم |
|
در دست دشمن است سلاح نبرد ما |
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم |
|
ترجیع بند ناله بود، بند بند ما |
شیوهی ما سخت جانان نیست اظهار ملال |
|
لالهها بیداغ میرویند از کهسار ما |
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم |
|
بر مراد دگران سیر کند اختر ما |
یارب، که دعا کرد که چون قافلهی موج |
|
آسایش منزل نبود در سفر ما |
مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد |
|
خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما |
همطالع بیدیم درین باغ، که باشد |
|
سر پیش فکندن، ثمر پیشرس ما |
گردبادی را که میبینی درین دامان دشت |
|
روح مجنون است میآید به استقبال ما |
اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است |
|
آنجاکه تویی، در چه حساب است دل ما |
هر چند از بلای خدا میرمند خلق |
|
دل را به آن بلای خدا دادهایم ما |
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس |
|
این گرد را به باد فنا دادهایم ما |
چون بر زبان حدیث خداترسی آوریم ؟ |
|
ترک قدح ز بیم عسس کردهایم ما |
روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر |
|
چون رشتههای شمع به هم زندهایم ما |
بار گران، سبک به امید فکندن است |
|
عمری است بر امید عدم زندهایم ما |
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما |
|
از هواداران پابرجای این آبیم ما |
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار |
|
ماهیان بیزبان عالم آبیم ما |
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد |
|
ورنه با موی میان یار همتابیم ما |
هیچ کس را دل نمیسوزد به درد ما، مگر |
|
در سواد آفرینش، چشم بیماریم ما؟ |
بلبلان در راه ما بیهوده میریزند خار |
|
دیدهای از دامن گل پاکتر داریم ما |
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم |
|
هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما |
هر که پا کج میگذارد، ما دل خود میخوریم |
|
شیشهی ناموس عالم در بغل داریم ما |
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟ |
|
چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما |
صاحب نامند از ما عالم و ما تیرهروز |
|
طالع برگشتهی نقش نگین داریم ما |
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را |
|
شمع از خاکستر پروانه میریزیم ما |
از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم |
|
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما |
چشم ما چون زاهدان بر میوهی فردوس نیست |
|
تشنهی بویی ازان سیب زنخدانیم ما |
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر |
|
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما |
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است |
|
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما |
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار |
|
خوشه بندد دانهی زنجیر در زندان ما |
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب |
|
میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما |
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم |
|
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما |
از بال و پر غبار تمنا فشاندهایم |
|
بر شاخ گل گران نبود آشیان ما |
گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم |
|
شد تازیانهی حرص، قد خمیدهی ما |
هرچند دیدهها را، نادیده میشماری |
|
هر جا که پاگذاری، فرش است دیدهی ما |
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن |
|
کاش در پای خم میشکند شیشهی ما |
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی |
|
چون فاصلهی بیت بود فاصلهی ما |
مهرهی گل، پی بازیچهی اطفال خوش است |
|
دل صد پاره بود سبحهی صد دانهی ما |
روزگاری است که در دیر مغان میریزد |
|
آب بر دست سبو، گریهی مستانه ما |
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد |
|
شمع کافوری مهتاب به ویرانهی ما |
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است |
|
نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟ |
پیری و طفلمزاجی به هم آمیختهایم |
|
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما |
غنچهی دلگیر ما را برگ شکرخند نیست |
|
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما |
تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن |
|
هزار مرحله دارد شکستهپایی ما |
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید |
|
کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها |
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او |
|
که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها |
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی |
|
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها |
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا میکشد |
|
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها |
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد |
|
تاج شاهان، مهرهی بازیچهی تقدیرها |
تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد |
|
بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها |
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین |
|
اگر میداشت آوازی، شکست شیشهی دلها |
دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد |
|
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها |
صحبت غنیمت است به هم چون رسیدهایم |
|
تا کی دگر به هم رسد این تختهپارهها |
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه |
|
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانهها |
جز این که داد سر خویش را به باد حباب |
|
چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟ |
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش |
|
که شد سیاه رخ کاغذ از دوروییها |
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین |
|
فزود غفلت من از سفیدموییها |
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ |
|
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب |
شاه و گدا به دیدهی دریادلان یکی است |
|
پوشیده است پست و بلند زمین در آب |
نمیخلد به دلی نالهی شکایت من |
|
شکست شیشه من بیصداست همچو حباب |
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است |
|
در درون خانهاش ماه است و بیرون آفتاب |
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب |
|
پیاله را قدح شیر میکند مهتاب |
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان |
|
پیاله گیر که شبگیر میکند مهتاب |
از چشم نیممست تو با یک جهان شراب |
|
ما صلح میکنیم به یک سرمه دان شراب ! |
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم |
|
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب |
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر |
|
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب ! |
بود ز وضع جهان هایهای گریهی من |
|
ز سنگلاخ فغان ساز میکند سیلاب |
مجوی در سفر بیخودی مقام از من |
|
که در محیط، کمر باز میکند سیلاب |
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد |
|
که در خرابی من ناز میکند سیلاب |
آبرو در پیش ساغر ریختن دونهمتی است |
|
گردنی کج میکنی، باری می از مینا طلب |
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست |
|
آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب |
معیار دوستان دغل، روز حاجت است |
|
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب |
خاکیان پاک طینت، دانهی یک سبحهاند |
|
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت |
واسوختگی شیوهی ما نیست، و گرنه |
|
از یک سخن سرد، دل ناز توان سوخت |
خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من |
|
مشت خونی میتوانستم به پای دار ریخت |
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش |
|
تا به لب بردن، تمام این ساغر سرشار ریخت |
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود |
|
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت ! |
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت |
|
دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت |
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم |
|
کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت |
ذوق نظارهی گل در نگه پنهان است |
|
ای مقیمان چمن، رخنهی دیوار کجاست ؟ |
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم |
|
چندان که میبرند به خاک، آرزو به جاست |
خار خاری به دل از عمر سبکرو مانده است |
|
مشت خار و خسی از سیل به ویرانه به جاست |
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت |
|
هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست ! |
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را |
|
هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست |
برسان زود به من کشتی می را ساقی |
|
که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست ! |
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است |
|
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست |
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب ؟ |
|
که هوش از سر من آستینفشان برخاست |
در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست |
|
آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست |
غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی |
|
هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست |
عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست |
|
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست |
مرا که خرمن گل در کنار میباید |
|
ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست ؟ |
دل آزاده درین باغ اقامت نکند |
|
وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست |
به خموشی نشود راز محبت مستور |
|
چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست ؟ |
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست |
|
در شکر خواب بهارست خزانی که تراست |
حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور |
|
سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست |
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد |
|
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست ؟ |
بحر، روشنگر آیینهی سیلاب بود |
|
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟ |
از بس کتاب در گرو باده کردهایم |
|
امروز خشت میکدهها از کتاب ماست ! |
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس |
|
خال بیاض گردن او انتخاب ماست |
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم |
|
افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست |
روشن شود از ریختن اشک، دل ما |
|
ابریم که روشنگر ما در جگر ماست |
احوال خود به گریه ادا میکنیم ما |
|
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست |
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق |
|
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست |
پرستشی که مدام است، می پرستی ماست |
|
شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست |
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش |
|
کارم همیشه در گره از استخاره هاست |
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا |
|
غافل که ناخدا هم ازین تخته پارههاست |
همین نه خانهی ما در گذار سیلاب است |
|
بنای زندگی خضر نیز بر آب است |
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی |
|
به چشم نرم تو بیدرد، پردهی خواب است |
دارد خط پاکی به کف از سادهدلیها |
|
دیوانهی ما را چه غم از روز حساب است ؟ |
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است |
|
گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است |
از مردم دنیا طمع هوش مدارید |
|
بیداری این طایفه خمیازهی خواب است |
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل |
|
بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است ! |
در دست دیگران بود آزاد کردنم |
|
در چارسوی دهر، دلم طفل مکتب است |
از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است |
|
در بساط من، همین خواب گران غفلت است |
چشم از برای روی عزیزان بود به کار |
|
یعقوب را به دیدهی بینا چه حاجت است ؟ |
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست |
|
که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست |
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را |
|
خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست |
ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم |
|
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست |
نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان |
|
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست ! |
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست |
|
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست |
دل درستی اگر هست آفرینش را |
|
همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست |
به زیر خاک غنی را به مردم درویش |
|
اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست |
غافل کند از کوتهی عمر شکایت |
|
شب در نظر مردم بیدار، بلندست |
این هستی باطل چو شرر محض نمودست |
|
یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست |
کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار |
|
مینای تهی بی خبر از ذوق سجودست |
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست |
|
صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست |
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا |
|
چون باز چشم بسته شکارم دل خودست |
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد |
|
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست |
ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست |
|
روز آزادی طفلان به معلم بارست |
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند |
|
که در شکنجه بود هر کشی که هشیارست |
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب |
|
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست |
بر جگر سوختگانی که درین انجمنند |
|
سینهی گرم مرا حق نفس بسیارست |
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست |
|
امید ما به نماز نکرده بیشترست |
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت |
|
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست |
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی |
|
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست |
رخسارهی ترا به نقاب احتیاج نیست |
|
هر قطره عرق به نگهبان برابرست |
غمنامهی حیات مرا نیست پشت و روی |
|
بیداریم به خواب پریشان برابرست |
هر که مست است درین میکده هشیارترست |
|
هر که از بیخبران است خبردارترست |
از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟ |
|
که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست |
بار بردار ز دلها که درین راه دراز |
|
آن رسد زود به منزل که گرانبارترست |
در طلب، ما بی زبانان امت پروانهایم |
|
سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست |
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند |
|
پای به خواب رفته درین ره روانترست |
در کارخانهای که ندانند قدر کار |
|
از کار هر که دست کشد کاردانترست |
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت |
|
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست |
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست |
|
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است |
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار |
|
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است |
استادهاند بر سر پا شعلهها تمام |
|
امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟ |
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا |
|
با رفیقان موافق، سفر دور خوش است |
پیشی قافلهی ما به سبکباری نیست |
|
هر که برداشته بار از دگران در پیش است |
ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است |
|
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است |
به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست |
|
زمین میکدهی ما به آب نزدیک است |
نالهی سوخته جانان به اثر نزدیک است |
|
دست خورشید به دامان سحر نزدیک است |
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند |
|
ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است |
در پایهی خود، هیچ کسی خرد نباشد |
|
تا جغد بود ساکن ویرانه، بزرگ است |
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است |
|
سنگ بر شیشهی من، شیشه زدن بر سنگ است |
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز |
|
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است |
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب |
|
این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است |
میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را |
|
زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است |
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست |
|
خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است |
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟ |
|
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است |
نیست از مستی، زنم گر شیشهی خالی به سنگ |
|
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است |
گر چاک گریبان ننکند راهنمایی |
|
طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است |
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد |
|
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است |
نیست پروای عدم دلزدهی هستی را |
|
از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است |
پیالهای که ترا وارهاند از هستی |
|
اگر به هر دو جهان میدهند، ارزان است |
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد |
|
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است |
جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است |
|
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است |
نالهی مظلوم در ظالم سرایت میکند |
|
زین سبب در خانهی زنجیر دایم شیون است |
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند |
|
استاده است شمع و همان گرم رفتن است |
میشوم من داغ، هر کس را که میسوزد فلک |
|
از چراغ دیگران غمخانهی من روشن است |
کفارهی شراب خوریهای بی حساب |
|
هشیار در میانهی مستان نشستن است |
غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش |
|
موی سفید رشته به انگشت بستن است |
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند |
|
محنت آبادی که عیدش در بدر گردیدن است |
سیل درماندهی کوتاهی دیوار من است |
|
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است |
دوستان آینهی صورت احوال همند |
|
من خراب توام و چشم تو بیمار من است |
|