چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

شاهرخ و نارپری (۲)


شاهرخ از پيرزن سپاسگزارى کرد. بعد به کمک ديوهاى سياه و زرد و قرمز از راه‌هائى که رفته بود برگشت. در بيرون قصر ديو قرمز اسبش را از درخت باز کرد و به‌طرف شهر خودش به راه افتاد. روزها و شب‌ها راه رفت و رفت تا پس از بيست سال به ولايت خودش رسيد. در بيابان چوپانى را ديد. به او گفت: 'برو به پادشاه بگو شاهرخ برگشته است.'
چوپان پوزخندى زد و گفت: 'برو خدا روزى‌ات را جاى ديگرى حواله کند. شاهرخ شاه مدت چهل سال است که رفته و برنگشته. خدا مى‌داند که در کدام شهر و ديار مرده و استخوان‌هايش توتيا (سرمه در اينجا يعنى غبار، خاک) شده. اصلاً از کجا معلوم در همان روزهاى اول جانوران وحشى او را نخورده باشند. من نمى‌توانم چنين خبر دروغى به پادشاه بدهم.'
شاهرخ که از چوپان نااميد شده بود به‌طرف شهر پدرش به راه افتاد. مدتى که رفت به يک پيرمرد رسيد. به او گفت: 'برو به پادشاه بگو شاهرخ برگشته است.
پيرمرد گفت: 'من دست خالى چگونه نزد پادشاه بروم. اگر از شاهرخ نشاني، علامتي، چيزى دارى به من بده تا با خود ببرم و پادشاه حرف مرا باور کند.'
شاهرخ از حرف‌هاى پيرمرد خوشش آمد. انگشترى خود را به او داد و گفت: 'اين را ببر و به پدرم بده تا حرف تو را باور کند.'
پيرمرد به‌سرعت به شهر رفت. دربان قصر از ورود او جلوگيرى کرد و گفت: 'پادشاه هيچ‌کس را نمى‌پذيرند. هر کارى دارى مى‌توانى به من بگوئي.'
اما چون پيرمرد حاضر نمى‌شد که کارش را به دربان بگويد، بين آن دو بگو مگو درگرفت. از پيرمرد اصرار و از دربان انکار و تهديد که سر و صداى آنها در داخل قصر به گوش پادشاه رسيد. وقتى‌که علت را دانست دستور داد پيرمرد را احضار کنند. در راه يکى از نزديکان پادشاه که از سر و وضع پيرمرد به شک افتاده بود و تصور مى‌کرد مانند هزاران نفر ديگر براى گرفتن طلا و جواهر و گفتن خبرهاى دروغى آمده است، مقدارى سکهٔ طلا به او داد، اما پيرمرد سکه‌ها را قبول نکرد وگفت: 'به خدا من گدا نيستم. به پول شما هم احتياجى ندارم فقط مى‌خواهم براى امر مهمى پادشاه را ببينم.'
پادشاه ابتدا تصور کرد که اين پيرمرد هم مانند ديگران به طمع سکهٔ زر چنين دروغى ساخته است، اما موقعى‌که انگشترى را لمس کرد آن را شناخت و بى‌اندازه خوشحال شد. ابتدا خلعت شايسته‌اى به پيرمرد بخشيد و سپس دستور داد که از دروازهٔ شهر تا داخل قصر را با قالى فرش کردند. بعد، عدهٔ زيادى را به استقبال پسرش فرستاد و گفت: از روى هر قالى که پسرم عبور مى‌کند آن قالى را به يکى از فقرا ببخشيد.'
در نزديکى قصر، چندين گوسفند جلو پاى شاهرخ قربانى کردند و گوشت آنها را به فقرا دادند تا بالأخره شاهرخ پس از چهل سال دوباره وارد قصر شد و به ديدار پدر و مادرش رفت. به محض آنکه شاهرخ پدر و مادرش را ديد، برگه‌هائى را که با خود آورده بود، طبق دستور پيرزن کوبيد، با آب مخلوط کرد و آن را روى چشم آنها گذاشت تا بينا شدند. پادشاه و ملکه شکر خداى را به‌جا آوردند و مردم هفت شبانه‌روز، شهر را چراغان کردند و شادى و پايکوبى کردند.
چند روزى به عيش و نوش گذشت. در اين مدت شاهرخ منتظر بود تا خانه‌اى را که مى‌خواست بسازند. معماران و کارگران زيادى براى ساختن خانه اجير کردند تا يک قصر در وسط باغ بسيار بزرگى بنا کردند. سپس به شاهرخ اطلاع دادند که خانه حاضر است.
شاهرخ مدت زيادى به تنهائى تمام قسمت‌هاى خانه را وارسى کرد تا سوراخى نداشته باشد. بعد که مطمئن شد، به داخى يکى از اتاق‌ها رفت و در را پشت سرش بست. انار را از داخل توبره بيرون آورد و آن را به دو نيم کرد. دختر بسيار زيبائى در مقابلش ظاهر شد، اما تا دست به‌طرف دختر دراز کرد، دختر در يک چشم به‌هم زدن از سوراخ وسط ديوار فرار کرد. شاهرخ اصلاً متوجه نشده بود که در اتاق زمستانى انار را شکسته و در گوشه‌اى از آن براى خارج شدن دود زغال و هيزم يک هواکش وجود دارد. وقتى‌که دختر رفت، شاهرخ افسرده و ناراحت سرش را ميان دو دست گرفت و به فکر فرو رفت. گريه‌اش گرفته بود.
نارپرى همين که به پشت بام رسيد يک لحظه با خود فکر کرد: 'اين شرط انصاف نيست که مردى اين همه دنبال تو بدود و سال‌هاى جوانى خود را تلف کند و تو براى يک اشتباه کوچک از دستش بگريزي. بهتر است برگردى و يک مرتبهٔ ديگر او را امتحان کني.'
به اين جهت خود را به شکل يک گلابى درآورد و از همان سوراخ به داخل اتاق برگشت. شاهرخ از شدت ناراحتي، ابتدا به گلابى توجهى نکرد. اما خوب که فکر کرد، ديد در آن نزديکى درخت گلابى وجود ندارد. مطمئن شد که نارپرى برگشته و او را بخشيده است. به اين جهت گلابى را برداشت و در داخل توبره گذاشت. سپس به دنبال يک بنا فرستاد تا سوراخ هواکش را ببندد. آنگاه به داخل اتاق رفت. گلابى را به دو نيم کرد و نارپرى از آن خارج شد. شاهرخ به دختر گفت: 'تو هر وقت بخواهى مى‌توانى به هر شکلى که دلت خواست درآئي. اما از تو خواهش مى‌کنم امروز عصر که پدر و مادرم به ديدن ما مى‌آيند، سربه‌سر آنها نگذاري، چون در فراق من خيلى رنج کشيده‌اند و مى‌خواهند نتيجهٔ زحمات چهل سالهٔ مرا ببينيد.'
نارپرى قبول کرد و قرار شد که آن روز پدر و مادر شاهرخ به قصر او بروند و با نارپرى آشنا شوند. آن روز بعدازظهر موقعى که نارپرى تنها در قصر نشسته بود و شاهرخ براى انجام کارى بيرون رفته بود، دختر وزير با خود فکر کرد:
'من سال‌هاست که عاشق شاهرخ هستم. در تمام اين مدت که نبوده به انتظارش نشسته‌ام. حالا زن ديگرى جاى مرا گرفته. بهتر است بروم او را نابود کنم.'
دختر وزير خندان و خوشحال وارد شد و پس از سلام و احوالپرسى گفت: 'بانوى من، مى‌بينم که تنها نشسته‌ايد. حيف نيست روز به اين خوبى در باغ قدم نزنيد. اگر بدانيد چه گل‌هاى زيبا و قشنگى در باغ هست که آدم از ديدن آنها تمام غم‌هاى خود را فراموش مى‌کند، هرگز چنين تنها و افسرده در اينجا نمى‌نشيند.'
خلاصه آن‌قدر دختر وزير از باغ و درخت و گل تعريف کرد تا نارپرى حاضر شد با او به باغ برود. در گوشه‌اى از باغ چاهى بود. همين که دختر وزير و نارپرى به کنار چاه رسيدند. دختر وزير با يک حرکت، نارپرى را به داخل چاه انداخت بعد به کمک نوکرش، که قبلاً موضوع را مى‌دانست، مقدارى سنگ و چوب به داخل چاه ريخت تا دختر در زير آن بميرد. آنگاه به قصر برگشت. لباس‌هاى نارپرى را پوشيد و برجاى او نشست.
موقعى‌که پادشاه با ملکه و شاهرخ و جمعى از بزرگان وارد شدند، همه از ديدن دختر وزير تعجب کردند، زيرا اين دختر بسيار زشت و بداخلاق بود. پادشاه نگاه سرزنش‌آميزى به شاهرخ انداخت و گفت: 'عجب خريدى کرده‌اي! بعد از چهل سال جستجو اين است شکار تو؟' بعد بدون آنکه منتظر پاسخ شاهرخ شود به اتفاق بقيه از آنجا دور شد.
شاهرخ، سخت عصبانى شد و به نارپرى گفت: 'عجب مرا روسفيد کردي؟ از تو خواهش کرده بودم امروز که پدر و مادرم مى‌آيند به بهترين شکلى که مى‌توانى دربيائي. اين چه ريخت و قيافه‌اى است که براي...' اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که ناگهان متوجه شد که دختر وزير به‌جاى نارپرى نشسته و از نارپرى خبرى نيست. ناراحت و عصبانى دختر وزير را گرفت و آن‌قدر شکنجه داد تا بالأخره اقرار کرد که نارپرى را در چاه انداخته است. همان لحظه به دستور شاهرخ عده‌اى به سر چاه رفتند و تمام سنگ و خاک آن را بيرون آوردند، اما از نارپرى خبرى و اثرى نيافتند.
شاهرخ از شدت ناراحتى خانه‌نشين شد. روزها و شب‌ها در همان قصر مى‌نشست و فکر مى‌کرد و نمى‌دانست چگونه مى‌تواند نارپرى را دوباره پيدا کند. روزهاى اول از شدت عصبانيت دستور داده بود که دختر وزير را از موى سرش در يک چاه بياويزند. اما چند روز بعد او را بخشيد و آزاد کرد.
مدتى گذشت. شاهرخ دور از مردم با غم و اندوه زندگى مى‌کرد و هر چه اطرافيان مى‌خواستند او را از فکر نارپرى خارج کنند، نمى‌توانستند. يک روز، پسرکى از کنار ديوار قصر شاهرخ مى‌گذشت. ديد که در گوشهٔ باغ از داخل چاه يک بوتهٔ گل سبز و شاداب روئيده که تنها يک گل قرمز و قشنگ دارد. پسرک فوراً به داخل باغ رفت. گل را چيد و براى مادربزرگش که مريض او بسترى بود برد. مادربزرگ از ديدن گل خيلى تعجب کرد، چون در تمام عمرش گلى به آن قشنگى نديده بود گل را داخل يک ظرف آب گذاشتند. کم‌کم همسايه‌ها خبر شدند که در خانهٔ پيرزن گل بسيار زيبائى وجود دارد که هيچ‌وقت پلاسيده نمى‌شود. مردم دسته‌دسته براى تماشاى گل به خانهٔ پيرزن مى‌رفتند. بالاخره اين خبر در شهر پيچيد و به قصر پادشاه رسيد. روزى شاهرخ تصميم گرفت که به ديدن گل زيباى پيرزن برود. موقعى که چشم شاهرخ به گل افتاد، نور اميدى در دلش درخشيد، چون متوجه شد که اين گل نمى‌تواند يک گل معمولى باشد.


همچنین مشاهده کنید