جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

محمد پسر حداد (۲)


اما محمد تبرزين سوم را که به کف پاى ديو زد، ديو از جا برخاست و گفت: 'عجب لقمه‌اى گيرم آمد!' که محمد شمشير را فرود آورد و يک طرف ديو را دريد. ديو با سر به شکم محمد کوبيد، محمد از هفت در خارج شد و بيهوش افتاد.
دختر که ديد ديو به بالا مى‌پرد و به زمين مى‌‌افتد، شمشير را به گوشه‌اى انداخت و به سراغ محمد رفت. محمد گفت: 'چرا نمى‌گذارى چند دقيقه بخوابم؟' دختر گفت: 'با يک حرکت ديو، از هفت در خارج شدى و از هوش رفتي، خواب که نيستي' . و بعد محمد را به ‌هوش آورد.
اما بشنويد که، پادشاه همين که بيدار شد با خود گفت، ديشب جوانى اينجا آمده بود و حالا نيست. نکند بلائى سر مردم شهر آورده باشد و در فکر بود که، دروازه‌بان وارد شد و گفت، محمد ديشب اين کارها را کرده است. پادشاه پهلوانى فرستاد. اول دختر را بالا آوردند، بعد ثروت ديو را و بعد محمد را.
پادشاه چنان خوشحال شده بود که، دخترش را هفت شبانه‌روز براى محمد عروسى کرد. محمد، دختر را آنجا گذاشت و پس از سه روز از پادشاه اجازهٔ حرکت گرفت. پادشاه گفت: 'کجا مى‌خواهى بروي؟' محمد گفت: 'من مى‌خواهم از 'نيل' بگذرم و 'صنم‌بر' خانم دختر پريان شاه را که دست هفده ديو گرفتار است، نجات بدهم' . پادشاه گفت: 'دست على به همراهت' . و محمد و 'ديو شاخدار' و 'شير' به ‌راه افتادند.
رفتند و رفتند و رفتند تا قله‌ٔ کوه به چشمه‌اى رسيدند. برادرها به جنگل رفتند و محمد کنار چشمه نشست که نانى بخورد. فيلى مثل تير آمد که محمد را بخورد. محمد سرش را به زير شکم فيل زد، شانهٔ فيل به زمين آمد. شمشير را روى گردن فيل گذاشت که آه و نالهٔ فيل بلند شد: 'اى جوان! مرا نکش' . محمد فيل را به 'علي' قسم داد و بعد با هم برادر شدند. فيل گفت: 'حال که برادرت شده‌ام، مى‌توانى به آسانى از 'نيل' بگذري' . و بعد 'محمد' و 'ديو شاخدار' و 'شير' و 'فيل' رفتند و رفتند تا لب رودخانه رسيدند. گله‌اى ديدند. فيل رو به محمد کرد و گفت: 'اى برادر! پنج تا قوچ بخر و سر بزن. پوست آن قوچ‌ها را پر باد کن و بعد روى آنها بنشين و از 'نيل' بگذر' . محمد پنج تا قوچ خريد و سر زد و پوست از تنشان جدا کرد و گوشت قوچ‌ها را به چوپان داد و پوست‌ها را پر باد کرد و بعد روى آن پوست‌ها نشست و حرکت کرد. قبل از حرکت به برادرها گفت: 'شما تا صبح لب رودخانه بمانيد، اگر من آمدم که چه بهتر، و گرنه آزاد هستيد، هر جا دلتان مى‌خواهد برويد' . برادرها گفتند: 'ما به انتظار تو خواهيم ماند' .
محمد از 'نيل' گذشت. همين که به آن‌طرف رودخانه رسيد، راهى ديد. از آن راه رفت و به قصرى رسيد. وارد قصر شد. 'صنم‌بر' خانم را ديد تنها در آن قصر است. 'صنم‌بر' خانم گفت: 'اى جوان! چطور توانستى به اينجا بيائي؟ همين حالاست که ديوها برسند، و يک تکه‌ات را هزار تکه کنند' . محمد گفت: 'مرام آنها چيست؟' صنم‌بر خانم گفت: 'مرام آنها اين است که سرّ همديگر را نمى‌دانند. هر کدام به سراغ من مى‌آيد، مى‌گويم برو ده روز ديگر بيا با تو ازدواج خواهم کرد. مى‌رود و ديگرى مى‌آيد و از 'هفده ديو' هيچ‌کدام نمى‌داند اوضاع از چه قرار است. امشب همه با هم مى‌آيند' .
محمد رفت و گوشه‌اى پنهان شد. هفده ديو آمدند و محمد يک‌يک آنها را کشت و بعد آنها را به دوش گرفت و برد و به رودخانه انداخت. همين که کارش را به پايان رسانيد به سراغ دختر رفت. با خود فکر کرد، اين همه راه آمده‌ام، چرا دختر را براى پادشاه ببرم. اين دختر را به عقد خود درآورد و آنجا ماندگار شد.
اما بشنويد که، از آب رودخانه قناتى به شهر مى‌رفت. جسد ديوها را آب برد و راه آب قنات مسدود شد. هر چه مردم شهر رفتند که راه آب را باز کنند، نتوانستند تا اينکه شخصى وارد قنات شد و برگشت و گفت: 'قنات پر ديو است' . آدم با جرأتى پيدا شد و توى قنات رفت. شمشيرى به گردن يکى از ديوها زد و متوجه شد که آن ديو مرده است. سر ديوها را از قنات بيرون آورد، هفده تا بود. سر ديوها را پيش شاه برد که، من اين ديوها را کشته‌ام. پادشاه گفت: 'رمال بياوريد' . رمال آوردند و رمال رمل انداخت و گفت: 'قبله‌ٔ عالم! اين جوان ديوها را نکشته است. 'صنم‌بر' خانم دختر پريان شاه دست هفده ديو گرفتار بود. محمد نامى رفت و ديوها را کشت و به آب انداخت و با دختر در آنجا زندگى مى‌کند' .
پادشاه و وزير مخارج پيرزالى را که در آن بود، تأمين مى‌‌کردند. پادشاه رو به وزير کرد و گفت: 'اى پادشاه! بيا و از اين تصميم منصرف شو. کسى که هفده ديو را کشته بشر در مقابلش پشه‌اى بيش نيست' . پادشاه نپذيرفت و گفت: 'چهل روز به تو مهلت مى‌دهم. اگر دختر را آوردى که چه بهتر و گرنه دستور مى‌دهم يک تکه‌ات را هزار تکه کنند' .
وزير بيچاره به هر که گفت، برو آن دختر را بيار، قبول نکرد. شبى که پيرزال رفت مقررى ماهيانه‌اش را بگيرد، وزير را ديد که ناراحت است. پيرزال گفت: 'اى وزير! براى مقررى من ناراحتي؟' وزير گفت: 'نه! رمال رمل انداخت و من بيچاره شدم. فقط چهل روز مهلت دارم و حالا چهل روز رو به اتمام است' . پيرزال گفت: 'موضوع از چه قرار است؟' وزير ماجرا را تعريف کرد. پيرزال گفت: 'اگر چهل روز به من مهلت بدهى مى‌روم و دختر را مى‌آروم' . وزير گفت: 'اگر اين کار را بکني، مرا از مرگ نجات داده‌اي' .
پيرزال چهل روز مهلت گرفت و کمى داروى بيهوشى برداشت و با يک چرخ نخ‌ريسى به راه افتاد. از رودخانه گذشت محمد را ديد که کنار رودخانه گردش مى‌کند. پيرزال رو به‌ محمد کرد و گفت: 'پسر جان! من زنى تنها هستم. اگر قبول بکنى حاضرم در خانه‌ات کار بکنم' . محمد گفت: 'اشکالى ندارد' . و پيرزال را با خود به خانه برد' . صنم‌بر خانم همين که پيرزال را ديد گفت: آفرين بر تو پهلوان محمد! رفتى و قاتل ما را آوردي؟' پيرزال گفت: 'دردت به جانم، من توى خانه‌تان کار مى‌کنم که نانى بخورم' . و با اين شيرين‌زبانى‌ها صنم‌بر خانم را قانع کرد که آنجا بماند.
يک روز، دو روز، ده روز گذشت. پيرزال زير پاى دختر نشست که تو صنم‌بر خانم، دختر پريان شاه چرا بايد تنها در اينجا بماني. حوصله‌ات سر مى‌رود. به شوهرت بگو برايت 'نار گريان' و 'سيب خندان' بياورد.
غروب که محمد به خانه برگشت، صنم‌بر خانم را غمگين يافت. گفت: 'چه شده ناراحتي؟' صنم‌بر خانم گفت: 'توى اين خانه حوصله‌ام سر مى‌رود. برايم 'نار گريان' و 'سيب خندان' بيار' . محمد عصبانى شد و مشتى خواباند به پشت صنم‌بر خانم که صنم‌بر خانم بيهوش شد. بعد دلش به ‌رحم آمد و زن را به ‌هوش آورد و گفت: 'غذاى سفر درست کن، فردا مى‌روم' .
فردا که شد، محمد به راه افتاد. در وسط راه شخصى سر راهش گرفت که، 'محمد! کجا مى‌روي؟' محمد گفت: 'تو را چه کار من؟' و مشتش را حواله‌ٔ آن مرد کرد، دستش خشک شد. نمى‌دانست آن شخص کيست.
آن شخص گفت: 'محمد! دلم براى تو مى‌سوزد، مگر من شير هستم که مرا به برادرى بگيري، مگر فيل هستم، يا ديوم. مى‌خواهى تو را 'سنگ سياه' کنم تا بفهمى که هستم؟' محمد فهميد که با چه کسى طرف است. پاهاى آن شخص را بوسيد و گفت: 'مى‌روم که 'نار گريان' و 'سيب خندان' بياورم' . و آن شخص گفت: ' نار گريان و سيب خندان را مگر کسى مى‌تواند بياورد؟ اما من تو را راهنمائى مى‌کنم' . و سه تا شيشه به محمد داد و گفت: 'اگر از مايه‌اى که در شيشه‌ٔ اولى هست به دوش راستت بمالي، چاله‌اى به‌وجود مى‌آيد. از مايه‌اى که درشيشهٔ دومى هست به آن چاله بمال، شيشه وارد گوشت مى‌شود. همين که از مايه‌اى که در شيشه‌ٔ سومى هست بمالي، گوشت هم ‌مى‌آيد. تا زمانى که شيشه بر دوش توست، زنده‌اي. شيشه را که بردارند مى‌ميري' . محمد از آن شخص تشکر کرد.


همچنین مشاهده کنید