واتسن از جنبه مثبت، اعتقاد راسخ داشت که رفتار، مطلبى جالب و حائز اهميت است. واتسن يک کنشگرا بود، ولى نتوانست اين عقيدهٔ مکتب شيکاگو را تحمل کند که حتى روانشناسان حيوانى بايد رفتارهاى دقيقاً مشاهده شده را به واژهها و معانى مبهم هوشيارى برگردانند. بهنظر او راه بسيار مفيد و مستقيم و مثبتتر اين بود که رفتار را بهخاطر خود آن مطالعه و توصيف کرده و فايدهٔ آن را براى موجود زنده روشن نمائيم. البته اين نظريهٔ جديدى نبود، ولى او با حذف کامل هوشيارى در روانشناسى حيواني، از لويد مورگان نيز که عليه ديدگاه انتروپومورفيسم رومينز (Romanes) در تفسير رفتار حيوانات برخاسته بود، پا فراتر نهاد. واتسن يک عملگرائى شديداً افراطى و محدود با حذف کامل مفهوم هوشيارى را پيشنهاد مىکرد. او در واقع با ديدگاه دکارت در رابطه با حيوانات، و لامترى در رابطه با تعميم نظريهٔ دکارت در مورد انسان، موافق بود، غير از اينکه او وجود هوشيارى را انکار نکرد. البته مشکل است که جنبهٔ مثبت اين قضيه را بدون درنظر گرفتن جنبه منفى آن، عنوان کنيم، ولى آنچه که مسلم است، اين است که رفتارگرائى براى واتسن خيلى بيشتر از يک اعتراض، معنا داشت. وى اعتقاد قوى به امکان مطالعهٔ رفتار در حيوانات و انسان داشت، بهويژه که روش او امتيازات روش کنشگرائى را دارا بود، بدون دردسرهاى ناشى از مفهوم هوشياري.
در جنبه منفى هوشيارى اعتراض واتسن به درونگرى
در جنبهٔ منفى هوشياري، اعتراض اساسى واتسن به دروننگرى بود. واتسن ديده بود که دروننگرى در مکتب وارزبرگ با شکست مواجه شده است، باورى که اکثر روانشناسان آمريکائى در سال ۱۹۱۰ به آن رسيده بودند. در پنجاه سال اول روانشناسى 'جديد' ، توصيف هوشيارى منجر به جمعآورى اطلاعات نظمدار جالب توجه و قابل ملاحظهاى نشده بود. دادههاى روانشناسى 'جديد' ، اکثراً عينى و توصيفى بود، از قبيل: استعداد يادآورى صحيح مطالب آموخته شده، زمان عکسالعمل، تغييرات بدنى در ارتباط با عواطف و توانائى تميز بين محرکها. دروننگرى هيچگونه توافقى دربارهٔ چگونگى و ماهيت عواطف، بهدست نداده بود. آيا عاطفه (Feeling) يک احساس (Secsation) است، ويژگى آن يا عنصرى جديد است؟ آيا واقعاً وجود دارد؟ عواطف را نمىشود هميشه از راه دروننگرى شناخت، حتى تيچنر مجبور شد اذعان کند که عواطف، فاقد صفت روشن بودن است و با روش دروننگري، تنها مىتوان غيرمستقيم به مطالعهٔ آن پرداخت. تحت تأثير روش سخنورى آلماني، مجلهها و کتابها مملو از بحثها و جملههاى طولاني، ضد و نقيضگوئىها و بهناچار، تهمتهاى متقابل بود. روانشناسي، ادعاى علم بودن مىکرد، ولى زنگ فلسفه از آن به گوش مىرسيد، فلسفهاى که بيشتر بر محور جدلهاى لفظى استوار بود. پس جاى تعجب نيست که واتسن، تيغ تيزى جهت جراحى آن بهدست گرفته بود.
عامل ناخودآگاه مثبت، جو فرهنگى
عامل ناخودآگاه مثبت 'جو فرهنگي' بود. روانشناسى براى در آغوش کشيدن رفتارگرائى کاملاً آماده بود. آمريکا قبلاً به روشهاى سنتى اجداد آلمانى خود اعتراض کرده بود. رفتارگرائى رهرو اين طريق بهشکلى جدىتر شد. در همان حال، عينىگرائي، آنقدر رشد کرده بود که شامل نه تنها بخش عمدهاى از روانشناسى کنشى مىشد، بلکه اکثر آسيبشناسى روانى و تمام روانسنجى و روانشناسى کاربردى را دربرمىگرفت. رفتارگرائي، بهسادگى تمام اين رشتهها را دربرگرفت، بهعبارت ديگر، اين رشتهها، رفتارگرائى را دربرگرفتند. بههر تقدير، زمان، آمادگى بيشترى براى عينىگرائى در روانشناسى داشت و واتسن، عامل اجراء آن بود.
مقايسه مکتب رفتارگرائى و مکتب گشتالت
مقايسهٔ رفتارگرائى و مکتب گشتالت، بهعنوان حرکتى اعتراضآميز، جالب بهنظر مىرسد. اين نهضتها همزمان بودند و اعتراض هردوى آنها عليه سنتگرائى در روانشناسى بود. تفاوت فاحش بين آنها نشاندهندهٔ اين واقعيت است که نهضتهاى جديد، چيزى بيش از يک اعتراض محسوب مىشوند. در اين مورد، دو جو فرهنگى متفاوت وجود داشت. يکى روش علاقهٔ فلسفى آلمانها به هوشيارى و ديگري، روحيهٔ کنشگرائى و عملکردى آمريکائي.
ويژگىهاى روانشناسى سنتى در سال ۱۹۱۰ عبارت بودند از:
۱. آزمايشي
۲. دروننگرى
۳. اجزاءگرائي
۴. ارتباطگرائي
رفتارگرائى و گشتالت، فقط در مورد اول توافق داشتند. هر دوى اين مکاتب معتقد بودند که روانشناسى مىتواند و بايد آزمايشى باشد.
روش دروننگرى را رفتارگرايان بهکلى رد کردند، در حالىکه روانشناسى گشتالت، اهميت بسيار براى توصيف پديدارى تجربهٔ مستقيم قائل بود، گرچه دروننگرى حسى نوع وونت و تيچنر را مردود مىدانستند.
رفتارگرائى در آغاز، جزءگرا (Elementistic) بود، زيرا بازتاب را واحد مطالعهٔ سيستم روانشناسى خود نمود، در حالىکه روانشناسى گشتالت، تجزيه و تحليل را مردود مىدانست و برخورد با پديدهها بهصورت کل را صحيح مىانگاشت. از اينرو، نوک حملهٔ خود را بهسوى رفتارگرايان هدايت مىکرد. با در برگرفتن بازتاب شرطي، رفتارگرايان نوعى ارتباطگرائى (Associationism) را پذيرا شدند، آن نوع ارتباطگرائى 'und - verbindung' که در آن، محرک شرطى شده فقط براساس همجوارى مکرر با محرک غيرشرطي، با پاسخ ارتباط پيدا مىکند؛ ارتباط و اتصالى که در آن، هيچ مکانى جهت پديدههائى مانند سازماندهى يا بينش، وجود ندارد.
لازم به يادآورى است که تا چه اندازه تفاوت بين دو جو فرهنگى مىتواند در تعيين پويائى نهضتهاى علمي، اهميت داشته باشد. آمريکا عليه روش وونت اعتراض کرد و حاصل آن، نخست کنشگرائى و سپس رفتارگرائى بود. آلمان اعتراض کرد و نتيجهٔ آن روانشناسى گشتالت بود. با درنظر گرفتن شرايط موجود در سال ۱۹۱۰، يعنى سال مرگ ويليام جيمز، اعتراضى بهصورت روانشناسى گشتالت نمىتوانست مؤثر و پايدار باشد؛ دستکم، نه در آن زمان و مکان.