ببودند هر دو بران رای مند |
|
سپهبد برآمد به بالا بلند |
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد |
|
برفتند با او سه هشیار و گرد |
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید |
|
ز دیبا یکی پر بیرون کشید |
ز مجمر یکی آتشی برفروخت |
|
به بالای آن پر لختی بسوخت |
چو پاسی ازان تیره شب درگذشت |
|
تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت |
همانگه چو مرغ از هوا بنگرید |
|
درخشیدن آتش تیز دید |
نشسته برش زال با درد و غم |
|
ز پرواز مرغ اندر آمد دژم |
بشد پیش با عود زال از فراز |
|
ستودش فراوان و بردش نماز |
به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد |
|
ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد |
بدو گفت سیمرغ شاها چه بود |
|
که آمد ازین سان نیازت به دود |
چنین گفت کاین بد به دشمن رساد |
|
که بر من رسید از بد بدنژاد |
تن رستم شیردل خسته شد |
|
ازان خستگی جان من بسته شد |
کزان خستگی بیم جانست و بس |
|
بران گونه خسته ندیدست کس |
همان رخش گویی که بیجان شدست |
|
ز پیکان تنش زار و بیجان شدست |
بیامد برین کشور اسفندیار |
|
نکوبد همی جز در کارزار |
نجوید همی کشور و تاج و تخت |
|
برو بار خواهد همی با درخت |
بدو گفت سیمرغ کای پهلوان |
|
مباش اندرین کار خستهروان |
سزد گر نمایی به من رخش را |
|
همان سرفراز جهانبخش را |
کسی سوی رستم فرستاد زال |
|
که لختی به چاره برافراز یال |
بفرمای تا رخش را همچنان |
|
بیارند پیش من اندر زمان |
چو رستم بران تند بالا رسید |
|
همان مرغ روشندل او را بدید |
بدو گفت کای ژنده پیل بلند |
|
ز دست که گشتی بدین سان نژند |
چرا رزم جستی ز اسفندیار |
|
چرا آتش افگندی اندر کنار |
بدو گفت زال ای خداوند مهر |
|
چو اکنون نمودی بما پاک چهر |
گر ایدونک رستم نگردد درست |
|
کجا خواهم اندر جهان جای جست |
همه سیستان پاک ویران کنند |
|
به کام دلیران ایران کنند |
شود کنده این تخمهی ما ز بن |
|
کنون بر چه رانیم یکسر سخن |
نگه کرد مرغ اندران خستگی |
|
بدید اندرو راه پیوستگی |
ازو چار پیکان به بیرون کشید |
|
به منقار از ان خستگی خون کشید |
بران خستگیها بمالید پر |
|
هم اندر زمان گشت با زیب و فر |
بدو گفت کاین خستگیها ببند |
|
همی باش یکچند دور از گزند |
یکی پر من تر بگردان به شیر |
|
بمال اندران خستگیهای تیر |
بران همنشان رخش را پیش خواست |
|
فرو کرد منقار بر دست راست |
برون کرد پیکان شش از گردنش |
|
نبد خسته گر بسته جایی تنش |
همانگه خروشی برآورد رخش |
|
بخندید شادان دل تاجبخش |
بدو گفت مرغ ای گو پیلتن |
|
توی نامبردار هر انجمن |
چرا رزم جستی ز اسفندیار |
|
که او هست رویینتن و نامدار |
بدو گفت رستم گر او را ز بند |
|
نبودی دل من نگشتی نژند |
مرا کشتن آسانتر آید ز ننگ |
|
وگر بازمانم به جایی ز جنگ |
چنین داد پاسخ کز اسفندیار |
|
اگر سر بجا آوری نیست عار |
که اندر زمانه چنویی نخاست |
|
بدو دارد ایران همی پشت راست |
بپرهیزی از وی نباشد شگفت |
|
مرا از خود اندازه باید گرفت |
که آن جفت من مرغ با دستگاه |
|
به دستان و شمشیر کردش تباه |
اگر با من اکنون تو پیمان کنی |
|
سر از جنگ جستن پشمان کنی |
نجویی فزونی به اسفندیار |
|
گه کوشش و جستن کارزار |
ور ایدونک او را بیامد زمان |
|
نیندیشی از پوزش بیگمان |
پسانگه یکی چاره سازم ترا |
|
به خورشید سر برفرازم ترا |
چو بشنید رستم دلش شاد شد |
|
از اندیشهی بستن آزاد شد |
بدو گفت کز گفت تو نگذرم |
|
وگر تیغ بارد هوا بر سرم |
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر |
|
بگویم کنون باتو راز سپهر |
که هرکس که او خون اسفندیار |
|
بریزد ورا بشکرد روزگار |
همان نیز تا زنده باشد ز رنج |
|
رهایی نیابد نماندش گنج |
بدین گیتیش شوربختی بود |
|
وگر بگذرد رنج و سختی بود |
شگفتی نمایم هم امشب ترا |
|
ببندم ز گفتار بد لب ترا |
برو رخش رخشنده را برنشین |
|
یکی خنجر آبگون برگزین |
چو بشنید رستم میان را ببست |
|
وزان جایگه رخش را برنشست |
به سیمرغ گفت ای گزین جهان |
|
چه خواهد برین مرگ ما ناگهان |
جهان یادگارست و ما رفتنی |
|
به گیتی نماند بجز مردمی |
به نام نکو گر بمیرم رواست |
|
مرا نام باید که تن مرگ راست |
کجا شد فریدون و هوشنگ شاه |
|
که بودند با گنج و تخت و کلاه |
برفتند و ما را سپردند جای |
|
جهان را چنین است آیین و رای |
همی راند تا پیش دریا رسید |
|
ز سیمرغ روی هوا تیره دید |
چو آمد به نزدیک دریا فراز |
|
فرود آمد آن مرغ گردنفراز |
به رستم نمود آن زمان راه خشک |
|
همی آمد از باد او بوی مشک |
بمالید بر ترکش پر خویش |
|
بفرمود تا رستم آمدش پیش |
گزی دید بر خاک سر بر هوا |
|
نشست از برش مرغ فرمانروا |
بدو گفت شاخی گزین راستتر |
|
سرش برترین و تنش کاستتر |
بدان گز بود هوش اسفندیار |
|
تو این چوب را خوار مایه مدار |
بر آتش مرین چوب را راست کن |
|
نگه کن یکی نغز پیکان کهن |
بنه پر و پیکان و برو بر نشان |
|
نمودم ترا از گزندش نشان |
چو ببرید رستم تن شاخ گز |
|
بیامد ز دریا به ایوان و رز |
بران کار سیمرغ بد رهنمای |
|
همی بود بر تارک او به پای |
بدو گفت اکنون چو اسفندیار |
|
بیاید بجوید ز تو کارزار |
تو خواهش کن و لابه و راستی |
|
مکوب ایچ گونه در کاستی |
مگر بازگردد به شیرین سخن |
|
بیاد آیدش روزگار کهن |
که تو چند گه بودی اندر جهان |
|
به رنج و به سختی ز بهر مهان |
چو پوزش کنی چند نپذیردت |
|
همی از فرومایگان گیردت |
به زه کن کمان را و این چوب گز |
|
بدین گونه پرورده در آب رز |
ابر چشم او راست کن هر دو دست |
|
چنانچون بود مردم گزپرست |
زمانه برد راست آن را به چشم |
|
بدانگه که باشد دلت پر ز خشم |
تن زال را مرغ پدرود کرد |
|
ازو تار وز خویشتن پود کرد |
ازان جایگه نیکدل برپرید |
|
چو اندر هوا رستم او را بدید |
یکی آتش چوب پرتاب کرد |
|
دلش را بران رزم شاداب کرد |
یکی تیز پیکان بدو در نشاند |
|
چپ و راست پرها بروبر نشاند |
|